- ۱۱ مهر ۰۰ ، ۱۳:۵۶
گفته بودم گاهی طرقهای در قلبم بانگ الرحیل سر میدهد؟ حالا میخواهم بگویم طرقه کیست که غایتش قرین من است. طُرقه در افسانه های قدیمی خراسان نام پرندهایست که عزم پرواز تا خورشید را میکند و برای آنکه از سوختن در امان بماند؛ هزار نام از خدا را حفظ کرده و در طول رسیدن به خورشید آنها را زمزمه میکند ولی در آستانه رسیدن به مقصود خود و آن نور محبوبِ قصد شده، نام هزارم را از یاد میبرد و میسوزد...
- کیهان کلهرِ عزیز با استفاده از همین افسانه، به طرزی زیبا،شکوهمند و غریب در بخشی از موسیقی شب،سکوت،کویر،طرقهنوازی کرده.بشنوید.
اگر گفتند این سکوت دلیل خلوت شماست،و تنهایی ودیعهاییست به فرزند خلف آدم. اگر گفتند رسیدن حاصل رفتن است و انقطاع ابتدای مسیریست که باید از آن عبور کنی. اگر سهرابوار گفتند «عبور باید کرد و همنورد افقهای دور باید شد». اگر گفتند دیوانگی شرط رهاییست و هرکه جنون نداشته باشد به لیلی نمیرسد. اگر گفتند دخترها بهجای موهایشان رؤیا میبافند و شبهنگام بهجای چشم بر هم گذاشتن؛ پلک بر هم میزنند و مآه را نگاه میکنند. اگر گفتند فراموشی جزء لاینفکِ حافظهی آدمهاست و ماهیها اسمشان به اشتباه در رفته. اگر گفتند صدای پای قلب، گفتمان حزینی ست با صدای باران. اگر گفتند و نجاتیافتگانِ تاریخ، کولهباری جز «امّید»نداشتند و ناامیدان منقرض شدگانند. اگر گفتند آپولون-الههی نور و روشنایی- در تاریکی هویدا میشود. اگر گفتند جان دادن اولین قدمِ انسان برای جان گرفتن است و بشارت باد بر تو که بالاخره یکروزِ قریب جان خواهی داد. اگر گفتند در پس هر دوری دیداریست. اگر گفتند حُب او در جانت ریشه دواندهاست و تو هیچ وقت نمیتوانی ریشههای وجودت را خشک کنی. اگر گفتند بهار وصل، پاداش صبر بر هجران است. اگر گفتند فراق،بلای عشاق است و رضای معشوق، اجرِ وصال. اگر گفتند کلمات اعجاز دارند. اگر گفتند عاشقی سهم شماست و اگر پرسیدند «أ لَستُ بِرَبِکم؟»
-بگویید «بلیٰ» و تصدیق کنید. بگویید و از هیچچیز نترسید؛ ما از ازل بله گفتن را تمرین کردهایم. فقط کافیست بدانید: «أَنَ اللّه مَوْلاکم»
میخواهم بگویم Covid 19 اعجوبهاییست برای خودش. آنقدر آسان به آن گرفتار می شوی که اعتراف کنی«خَلقَ الانسانُ ضَعیفا» و آنقدر سخت و نفسگیر میگذرانیاش که فقط باور به همانکه انسان را آفرید و در راه کمال قرار داد و یقین به همانکه به ما روزی میدهد و سیرابمان میکند و ایمان به او که مارا میمیراند و بعدش، زندهمان میکند و امید به همانکه با یک «اجی مجی لا ترجی» آرزوهایمان را برآورده میکند؛ میتواند تنها دلخوشیات باشد که خیالت راحت شود: «وَإِذَا مَرِضْتُ فَهُوَ یَشْفِینِ»
- خدا نفسهای «انسان» را عاقبت بخیر کند.
دیروز از صبح تا غروب مشغول کلاسهای دانشگاه بودم.درس خواندم. جزوه نوشتم. دستگاه اکسیژن را تنظیم کردم و هنگامی که خورشید هنوز بالای سرم بود برای مادر شربت گلاب و سیب درست کردم. وقتی که کلاسهایم تمام شدند،گوشی را برداشتم و ناخودآگاه دلم خواست که از حالت پرواز خارجش کنم.(تازگیها بنا بر یک عادت قدیمی گوشی را روی حالت Airplane میگذارم چون صراحتا هیچ میلی به پاسخدادن به تماسهایم ندارم و هرکس کاری داشته باشد پیام میدهد و اگر خیلی مهم و فوری باشد خودم با او تماس میگیرم. البته اینکه بهخاطر Covid توان حرف زدن و نفس کشیدن هم ندارم هم دلیلِ دیگریست.) خلاصه همین که آتن شبکهام در دسترس قرار گرفت؛ شمارهی یک ناشناس بر روی صفحهام نقش بست.(من معمولا نا شناسهارا جواب نمیدهم. مگر اینکه برایم پیام بگذارند و خودشان را معرفی کنند اما این روزها به واسطهی پروژهی تاریخ شفاهیام؛ به واسطهی دانشگاه و تشکیلات و اتحادیه و جاهای دیگر مجبور شدم پاسخ آن شمارهی ناشناس را بدهم. پاسخ دادم و گفتم: بله؟ ناگهان صدای گریههای آرام یک دختر در گوشم مثل موسیقی بیکلامِ Tears Of The Sky پخش شد. تعجب کردم. سلام کرد. گفتم: سلام بفرمایید و جواب داد: «ببخشید میشه حرفامو بشنوید؟ میشه براتون گریه کنم؟»
گفتم: «من شمارو میشناسم؟ گفت: «نه. اتفاقی شمارهی شمارو گرفتم و من هم وقتی سلام کردید احساس کردم میتونم باهاتون حرف بزنم!» چه جملهی عجیبی. حقیقتا نمیدانستم چه واکنشی باید داشته باشم. پرسیدم: چیزی شده؟ جواب داد. ناامید شدم و انگار که آب سرد روی تنم ریخته باشد؛ مکثی کرد و گفت: «چرا دنیا تموم نمیشه؟» سؤالی که دقیقا یک هفتهی پیش من از زهرا پرسیدم. به او گفته بودم:« پس دنیا کی تموم میشه؟» و او به من گفته بود: «وقتی که آخرین لبخندِ تو رو ببینه»
انگار که کسی او را فهمیده باشد؛ خوشحال و با متانت خاصی گفت: «کمی!»
و من دیگر هیچ سوالی از او نپرسیدم. مکالمهی عجیبی بود. آن دختر دردهای شیرینی داشت اما رنجهایش خیلی عمیق بودند. بعد از آنکه حرفهایش تمام شد من هم ۵ دقیقه با او حرف زدم. آرامش کردم. و در آخر به او پیشنهاد دادم: کلماتش را بنویسد. احساسش را صادقانه بیان کند. امید را به هیچ قیمتی از دست ندهد. قوی باشد و برای فرجِ امام زمان دعا کند.
صحبت ما دقیقا ۱۰ دقیقه و ۳۷ ثانیه طول کشید و من وقتی در آخرین جملهام گفتم:«غصه نخور؛طول میکشه اما درست میشه» خیلی تشکر کرد، عذرخواست بابت این تماس ناگهانی اما میگفت از این اشتباه خوشحال است.خندیدم به خندهاش و خندههای آخر تماسش قندی در دلم آب کرد؛ بیست سالش بود و تقریبا سه ماه از من بزرگتر بود اما میگفت تنهاترین آدم روی کرهی زمین است. نمیدانم تنهایی چیست که همهی آدمها به«ترین» بودن آن اذعان دارند. (یک بار باید دربارهی تنهایی بنویسم)
اصلا چرا واحد شمارش انسان نفر است؟ باید تنها باشد: یک تنها. دو تنها. سه تنها. بنظرتان اینطور زیباتر نیست؟من که میگویم هست. تازه اینطور دیگر هیچکس در وهم تنهاترین انسان فرو نمیرود و هیچکس در تنهکردن دیگری نمیکوشد.
غرض آنکه آدمها؛ داستانهای عجیبی دارند. دلتنگیهایشان غریبانهست. حرفهایشان شنیدنیست و بغضهایشان شکستنیست... یا کسی را ندارند که دو کلام با او حرف بزنند یا نمیخواهند که حرف بزنند یا نمیشود؛یا نمیتوانند...
به هر ترتیب من بعد از تماس دخترک دلم برای حرف زدن با کسی که نیست و ندارمش؛خیلی تنگ شد. دلم برای در آغوش گرفتنش. دلم برای نگاه کردن به چشمهایش. دلم برای گذاشتن سر به روی سینهاش و شنیدن صدای ضربان قلبش. دلم برای خندههایش. دلم برای اشک ریختن بر وسعت قفسهی سینهاش وقتی که مرا در بر میگرفت؛ خیلی تنگ شد. کاش او نمیرفت. کاش او بود. کاش او را داشتم. کاش شماره تلفن بهشت را پیدا میکردم و ناگهانی با آنجا تماس میگرفتم و میگفتم: «فقط میخوام صداش رو بشنوم. لطفا منو بهش وصل کنید.»
دیروز دلتنگ بودم و در کسری از صدم ثانیه دلتنگیاش در تمام وجودم ساطع میشدم. دلتنگ بودم و چارهایی نداشتم. بعد از آن تماس در کنج خود نشستم و فورا با 05148888 تماس گرفتم و وقتی منشی دربارش گفت:هماکنون به پیشگاه او وارد شدید و صدایتان را میشنود: و در اولین کلماتم به انضمام بغضی که شکست و اشکی که جاری شد به او گفتم:«فقط زنگ زدم صدات رو بشنوم آقای علیابن موسی الرضا. میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟» صدایم در همهمهی روضهی منور گُم شد. اما صدایش را شنیدم که گفت:«میدونم!» و همین برای زنده کردن من کافی بود. میداند. میداند. میداند...
از «دلتنگی»هایت شکایت نکن کادح. «دلتنگی» آنقدر هم که فکرش را میکنی سیاه نیست. نور دارد. زیبایی دارد. معطر است. خوشنشین است. اصلا بیا و در طلوع فجر آنگاه که سینه آسمان شکافته میشود دست خود را بر روی شمال غربی تنت بگذار و به آن سلام کن و لطفا در عمیقترین حالت ممکن دلتنگیات را به آغوش بگیر. چونان آشنایی که در روزگار غریب به تو پناه آورده یا چونان مردهای که از سفر مرگ بازگشته. قلمروی قلبت و رگهای تنیدهشدهی دور آن را با لبخند رضایت در اختیارش بگذار. به دلتنگی اجازه بده سیطرهاش را در سینهات گسترده کند و در نهایت از تو درخواست میکنم با سوء استفاده از پاییز اینقدر بیتابی نکنی. این بیتابیهایت دارد برایم گران تمام میشود. سعهی صدر داشته باش و باور کن دلتنگی تذکرهی اندوهگینان است. باورکن عزیزدلم. باورکن...
اربعینِ امسال من در کنجِ خانه گذشت. خیلی غریبانه مثل تمام روزهای پاییز. گاهی به دیدن تلویزیون گذشت. گاهی به مطالعهی کتابهایم. گاهی به درس خواندن. گاهی به اجابت درخواستهای مادر.گاهی در تنظیم دستگاه اکسیژن. گاهی به اشک و توأمان با آه ولی راستش یکآن میان یکی از قطرات اشکم احساس کردم فاصلهام با او خیلی زیاد است. احساس کردم دلتنگیام خریدار ندارد. احساس کردم خیلیها بیشتر از من دوستش دارند. احساس کردم و فرو ریختم. ترس همهی وجودم را فرا گرفت. اینکه ببینی کسانی هستند که محبوبت را بیشاز تو دوست داشته باشند خیلی بد است؛خیلی ترسناک است.اینکه احساس کنی در قعر لیست دوستدارانش قرار گرفتهای خیلی وحشتناک است. وقتی آن پیرزن عرب را در تلویزیون دیدم که بهشوقش زنبیل را روی سر گذاشته و در مسیر مشایه میرود؛وقتی آن دخترکِ خوشحال را دیدم که در یک سبد روی خاک کشیده میشود و مادرش با یک طناب او را روی زمین میکشد و او خوشحالترین فرد روی کرهی زمین است. وقتی دیدم پسرک یک لیوان آب گرفته به دستش و به زائرین تشنه تعارف میکند. وقتی حرمش را دیدم که محبینش مثل کعبه به دورش طواف میکردند هر بار با خودم میگفتم؛نکند حالا که از جغرافیای او دور ماندهام از دوستداشتنش هم جا بمانم. نکند این مردمان از من عاشقتر باشند. نکند از قلهی دوستداشتنش سقوط کنم. نکند در شلوغی و همهمهی دنیا فراموشش کنم.ترسیدهام از روزی که حُبش در سینهام قابل شمارش باشد. من واقعا میترسم. همیشه احساس میکردم او در منتها الیه قلب من تا ابد خواهد بود؛جایی که هیچکس در قلبش هنوز کشف نکرده است. اما حالا که هرولهی عشاقش را دیدم و از آن جاماندهام؛ احساس میکنم یا حبش در من گُم شده یا من از دایرهی دوست داشتنش خط خوردهام. شاید بگویید این حرفها چیست که میزنی؟ حق با شماست. او ذاتا محبوب است و مثویاش در قلبِ ماست.اما من از ذات دوست داشتن، نمیگویم. مرادم کمیت آن است. عشقی که قابل شمارش باشد؛برای من عشق نیست.احساس میکنم روزگار غریب مرا از عاشقی کردن دور کرده. یکبار در روز تولدش برایش نوشته بودم:« اعتراف کن که دوستت دارم. بیا و خودت بگو که میدانی دوستت دارم. لذتی که در شهادت تو به «دوست داشته شدن» است به شنیدن اعتراف مُحب به دوست داشتن نیست. ما اگر بگویم رنگیاز ادعا میگیرد. ولی وقتی تو برما گواه باشی،صداقتمان مسجل میشود. چون تو به صداقتِ قلب ما آگاهی» بگذریم. اشک نمیدهد امان. اعوفک وین؟ ما اقدر! یکل ما قلبی یتمنی...
[خدایا قلبمان را از حُب لایزال او سرشار کن]