بعضی شبها.
يكشنبه, ۳۰ مرداد ۱۴۰۱، ۰۳:۳۲ ق.ظ
بعضی شبها از شدت زیبایی اون روز خوابم نمیبره. بعضی شبها از شدت شگفت زده شدن بابت افکار جذاب و اتفاقاتِ غریب اون روز، مختصات تنم رو حس نمیکنم. بعضی شبها از شدت خستگی، مغزم دستور میده بیدار بمونم. بعضی شبها درد برام آواز میخونه ودلش میخواد تا طلوع به تصنیفش گوش بدم. بعضیشبها دلم میخواد تا صبح بنویسم، حرف بزنم، اشک بریزم. شعر بخونم، سوختن شمع رو توی تاریکی اتاق نگاه کنم، ولی خب در نهایت همهی اون شبها درحالیکه من روی تخت دراز کشیدم، از گوشهی پنجره به آسمون خیره شدم، مدام فکر کردم و زیر لب «یا منتها طلب الطالبین» گفتم؛ به صبح متصل شدن. کاش میتونستم بعضی شبها به جسمم بگم: «تو بخواب من امشب با روحم قرار دارم، فردا بهت برمیگردم.»
- ۰۱/۰۵/۳۰
این متن طوری برام قابل درک بود که انگار برای من نوشتی. و مرسی که اینو نوشتی.
شبها عجیبن، خیلی عجیب.