آناء

در سرزمین نجوا و کلمه

آناء

در سرزمین نجوا و کلمه

سلام خوش آمدید

۱۸ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

دخترکم!

در این دنیا بعضی از کارها را که شروع میکنی؛هیچ‌وقت تمام نمیشوند. نه. اصلا بگذار خیالت را راحت کنم. کاری که تو در این جهان،آغاز میکنی هرگز به پایان نخواهد رسید و این امر در عین شگفتی و هیجان؛خیلی طاقت‌فرساست. راست‌ش را بخواهی پذیرش این اصل ناتمام کمی برایم سخت شده. به‌خاطر همین گاه‌گاهی مثل همین دانشجوها که به استاد رو میزنند بلکه بودجه امتحانی را کم کرده و از استاد بخواهند با دست باز نمره بدهد؛ از خدا طلب میکنم که‌: آسان بگیرد و مرحمتاً همین‌جای قصه‌ام یک نقطه بگذارد و مرا به سر خط ماجرا بفرستد یا در حداقلِ اتفاق برای او و حداکثرِ لطف برای من؛«محکم در آغوشم بگیرد» اما میدانم که به مثابه یک انسان محتوم به ادامه دادنم و خدا بنای نقطه‌گذاری و استفاده از سایر علائم سجاوندی را ندارد مگرآنکه به اراده و مشیت خودش باشد. چرا که میزان لطف و اراده‌ی اوست نه «تاب و قراری» که من ندارم. پس چاره‌ایی‌ نیست جز سر به راه گذاشتن؛ رفتن و رفتن و رفتن تا در آغوش کشیدن‌ش! من می‌روم عزیزدلم اما کاش همانگونه که من برای صالح بودن و آرامش تو دعا میکنم؛ تو هم برای من در این ظلمت‌کده دعا کنی. بالاخره من و تو حقی به گردن هم داریم و من سخت به دعایت احتیاج دارم دخترم... باور کن اینجا همه‌چیزش غریب‌وار است. هرچه تو در آسمان آرام و قرار داری و آشنای نورهایی؛اینجا من در زمین بی‌قرار و مضطرب و غریبم. درحالی عمرم را سپری میکنم که خدا با همه‌چیز قصد امتحان گرفتن دارد از منی که سابقاً دانشجوی برترش نیستم ولی انصافا از حق نگذریم آنچنان دقیق و شکوهمند امتحان‌ش را برگزار میکند که هربار با حیرت میگویم: «سبحان اللّه» و به تو اطمینان میدهم که کارش بیست است. بماند که همیشه از جایی برایم سؤال طرح کرده و میکند که من نخوانده‌ام یا ندیده‌ام یا حتی فکرش را نمیکردم اما خب به هرحال این چیزی از عظمت و مقام ربوبیت‌ش کم نمیکند.

شاید بخواهی این‌طور مواقع حالم را بدانی: من در تکاپو و تپش‌های نامنظم قلب‌م دست بر خاک شمال غربی تنم میگذارم و میگویم:«قلب! از تو این بیتابی‌ها بعید است. آرام باش‌» و زیر لب به

«مادرم که زکیه و امتحان شده‌»بود سلام میدهم چون مصداقِ تام و کامل آرامش در قلب او تجلی دارد. فقط نمیدانم «إلی متی» قلب‌م باید آمار آینه‌های شکسته را به من بدهد. نمیدانم «إلی متی» یک نهنگ باید در قلب‌م شنا کند و برای خروج از حفره‌های تنگِ بطن راست قلبم خودش را محکم به قفسه‌ی سینه‌ام بکوبد و من از درد به خود بپیچم و آرزو کنم کاش در سینه‌ام قلبی نداشتم. نمیدانم تا کی؟ نمیدانم، نپرس و این بی‌تابی‌هایم را نبین چون «و لنبلونکم» تا هرزمان که زنده باشی و به هرآنچه تصورش را بکنی جانِ دلم!

پیوست: دعای منی دخترکم. دعا برایم یادت نرود. 

تکمله: [وَلَنَبْلُوَنَّکُمْ بِشَیْءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِنَ الْأَمْوَالِ وَالْأَنْفُسِ وَالثَّمَرَاتِ ۗ وَبَشِّرِ الصَّابِرِینَ]

- آیه‌ی صبور ۱۵۵-سوره بقره

  • ۰ نظر
  • ۰۶ شهریور ۰۰ ، ۰۲:۰۴
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۴ شهریور ۰۰ ، ۱۹:۴۹
  • کادح

گفته بودم که یک پروژه‌‌ایی دارم که در این مدت تمام دلخوشی‌ام بود؟ نگفته بودم انگار. خلاصه که دلخوشی‌ام را تحویل دادم. چقدر عجیب است که دلخوشی‌ها زود ته میکشند. زود تمام میشوند. زودتر از چیزهایی که هرگز دوست‌شان نداشته‌ایم. به هرحال وقتی داده‌ها را برای استادم شرح میدادم عمیقا احساس رهایی خوشایندی داشتم. به حس دویدن زیر باران‌های موسمی در جنگل‌های ماداگاسکار میمانْد . رها و آزاد و دلچسب. چرا حس دویدن؟ چون کلی انرژی‌ام را گرفته بود و به‌نوعی اولین پروژه‌ی رسمی‌ام محسوب میشد. خودمانیم خیلی برایش وقت گذاشتم اما نگرانی عجیبی داشتم که تمام نشود و مجبور شوم به خاطر مشغله‌های دیگر واگذارش کنم. 

آه. بگذریم. مهم این است که امروز فهمیدم «اتمام یک‌ کار» هنوز هم به طرز اعجاب‌ برانگیزی حالم را خوب میکند و این یعنی هوز زنده‌ام و چقدر خوب است که انسان به تماشای ثمرات کارش بنشیند و مدام در حرکت و زندگی باشد.

پ.ن: حالا یک گام به نقطه‌ی رهایی نزدیک‌تر شدم. خداراشکر...

  • ۰ نظر
  • ۰۴ شهریور ۰۰ ، ۱۳:۱۲
  • کادح

آغاز شب یادآور «فراق»ـه و منتهی‌الیه شب؛ دقیقا همون لحظه‌ای که متصل میشه به طلوع؛ یادآور «وصال‌..»

سحر چیه؟چین خوردن آب با خوش‌حالی توی حوض کاشی و شنیدن زمزمه‌ی لطیف هو‌هوی باد از لابه‌لای شاخه‌های درخت انار یا شاید هم بهترین موقعیت برای دمدمه کردن با ماه اما «مطمئنا» چاره اندیشی برای وصال صبح توی همین لحظات کهکشانی سحر اتفاق میفته. به هرحال اگرچه «سحر» هم اسم‌ش قشنگه هم رازهای شنیدنی داره؛ ولی کاش می‌تونستم دنیا رو در لحظه‌ی سپیده‌دم متوقف کنم. این‌طوری بهتره... مگه نه؟

  • ۰ نظر
  • ۰۴ شهریور ۰۰ ، ۰۴:۰۴
  • کادح

بنظرم کوتاه‌ترین، زیباترین و شکوهمندترین جمله‌ایی که بعداز مرگِ یک انسان میتوان از زبانِ دیگران شنید این است که بگویند: «او زندگی کرد» و به زنده بودن‌ش گواهی بدهند.

خوشا آنان که زندگی‌شان، توأمان با نفس‌کشیدن آرمان‌ها و باورهاست و خوشآ آنان که مرگشان؛ زندگان را تکان میدهد و رختِ تعلق را از تنِ دنیایی‌ها در می‌آورد...همین!

  • ۰ نظر
  • ۰۲ شهریور ۰۰ ، ۱۱:۴۳
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۲ شهریور ۰۰ ، ۱۱:۲۹
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۲ شهریور ۰۰ ، ۰۳:۳۵
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۲ شهریور ۰۰ ، ۰۳:۱۱
  • کادح
آناء

آناء، لحظه‌ی متولد شدن من است. کرانه‌‌ای‌ست که جستجو می‌کنم، راهی‌ست که قدم زدن در آن را دوست دارم، هنگامه‌‌ای‌ست که آن را نفس می‌کشم و شاید دمی‌ باشد که روح از تنم خارج می‌شود.