I did it
گفته بودم که یک پروژهایی دارم که در این مدت تمام دلخوشیام بود؟ نگفته بودم انگار. خلاصه که دلخوشیام را تحویل دادم. چقدر عجیب است که دلخوشیها زود ته میکشند. زود تمام میشوند. زودتر از چیزهایی که هرگز دوستشان نداشتهایم. به هرحال وقتی دادهها را برای استادم شرح میدادم عمیقا احساس رهایی خوشایندی داشتم. به حس دویدن زیر بارانهای موسمی در جنگلهای ماداگاسکار میمانْد . رها و آزاد و دلچسب. چرا حس دویدن؟ چون کلی انرژیام را گرفته بود و بهنوعی اولین پروژهی رسمیام محسوب میشد. خودمانیم خیلی برایش وقت گذاشتم اما نگرانی عجیبی داشتم که تمام نشود و مجبور شوم به خاطر مشغلههای دیگر واگذارش کنم.
آه. بگذریم. مهم این است که امروز فهمیدم «اتمام یک کار» هنوز هم به طرز اعجاب برانگیزی حالم را خوب میکند و این یعنی هوز زندهام و چقدر خوب است که انسان به تماشای ثمرات کارش بنشیند و مدام در حرکت و زندگی باشد.
پ.ن: حالا یک گام به نقطهی رهایی نزدیکتر شدم. خداراشکر...
- ۰۰/۰۶/۰۴