آناء

در سرزمین نجوا و کلمه

آناء

در سرزمین نجوا و کلمه

سلام خوش آمدید

۲۰ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

خب:) اگر میبینی سکوت اختیار کردم؛گمان نکن حرفی ندارم و کاری نمیکنم. روزهایم هنوز هم شلوغ‌اند کادح و ابرهای پراکنده‌ی دلم هنوز هم احتمال بارش دارند. همه‌ی وجودم تحت سیطره‌ی رعد و برقِ خفیف است و بند بند وجودم از هم گسسته شده. من هنوز هم خسته‌ام کادح جآن و نمیدانم این خستگی تا کِی‌ و کجا ادامه دارد. امروز قسمتی از خستگی‌ام را با آبِ سرداب‌ش سرکشیدم. من خیلی وقت‌ است که یک دل سیر نخوابیده‌ام. خیلی وقت است که آرامش را در سینه‌ام احساس نکرده‌ام. من خیلی وقت است که بی‌توقف در مسیر درحال دویدنم و به مقصد نمیرسم. من خیلی وقت است که تهی شده‌ام و خلأ درونم پر نمیشود. من خیلی وقت است که مثل ابر بهار نباریده‌ام. خیلی‌وقت است ی‌ دل سیر برای هیچ‌کس؛مطلقا هیچ‌کس،هیچ حرفی نزده‌ام. خیلی وقت‌ است در دلم کسی یا چیزی را آرزو نکردم. مرا تعجب نگاه نکن کادح فقط تنها آرزوی باقی‌مانده‌ام را به من پس‌بده. دعا کن به من بازگردد.

من واقعا خیلی وقت است که نمیدانم کجای این شبِ هجرانم! دعا کن. دعای کلمات مستجاب است:)

  • کادح

دلم می‌خواد مدت طولانی به آسمون نگاه کنم. با کسی حرف نزنم، هیچ پیام و تماسی رو جواب ندم. دلم می‌خواد تا‌ وقتی همه کارهام تموم نشدن، نخوابم و تموم‌شون کنم. دلم می‌خواد همه‌ی حواس و تمرکزم رو بذارم روی درس خوندن و بی‌وقفه روانشناسی و زبان بخونم. دلم می‌خواد تنها باشم. تنها برم سفر. تنها برم پیاده روی. تنهای تنها تا آخرین نفس‌م بدوم و وقتیکه قلب‌م از شدت تپیدن داشت از قفسه‌ی سینه‌ام خارج میشد بشینم یه گوشه و سپس «فراغتی و چمنی». دلم می‌خواد ۲۴ ساعت کامل بیدار باشم و فیلم ببینم بدون اینکه خسته بشم در عین حال دلم می‌خواد ۷۲‌ساعت تمام بخوابم و در مرگ مصنوعی باشم. دلم می‌خواد از تمام دنیا فرار کنم و برم یه جا که هیچ‌کس نباشه. واقعا هیچ‌کس. دلم می‌خواد برم خرید و هرچیزی که به ذهنم می‌رسه رو بخرم. درواقع بیشتر دلم می‌خواد تا آخرین ریال پولم رو خرج کنم. دلم می‌خواد همه‌ی درها و پنجره‌های خونه رو باز بذارم. دلم می‌خواد بی‌انتها اشک بریزم و هیچ‌کس نپرسه چرا گریه می‌کنی. هیچ‌کس نگرانم نشه. دلم می‌خواد یه مدت کنار مامان‌بزرگ‌م باشم.آه. دلم می‌خواد گَرد هیچ غمی رو روی چهره‌ی هیچ انسانی نبینم و غم همه‌ی عالم رو با خودم بردارم ببرم یه گوشه‌ی دور. خیلی دور. دلم می‌خواد خونه همیشه تمیز و مرتب باشه که مجبور نباشم همش تمیزش کنم. دلم ‌میخواد پستچی هر روز بیاد دم‌در خونه و وقتی آیفون رو میزنه بگه:‌«خانوم صابر؛ پستچی‌ام. لازم نیست زحمت بکشید بیاید پایین. در رو باز کنید من مرسوله‌تون رو میذارم توی خونه و من درحالیکه اشتیاق سراسر وجودم رو فراگرفته، برای تشکر از پستچی محل برم پایین و بگم ممنون آقای احمدی!» دلم می‌خواد گلدون گل نرگسی که جلومه؛ مصنوعی نبود و می‌تونستم عطرش رو استشمام کنم. دلم می‌خواد حافظه‌ی گوشیم رو حذف کنم که به خودم ثابت کنم حتی این داده‌هایی که برای جمع‌آوری یا ثبت‌شون تلاش کردم دیگه برام مهم نیستن. هیچ فایلی. هیچ عکسی. هیچ موسیقی اونقدر‌ها که قبلا فکرش رو میکردم برام مهم نیست. دلم میخواد برم کوهنوردی و در مرتفع‌ترین قله فریاد بزنم:«ره زندگی نشان ده، به کسی که مرده در من/که حیات بی تو راهی، به حریم او ندارد‌‌» می‌خوام بی‌وقفه و پراکنده بنویسم تا جوهر خودکارم ته بکشه و دفترهام تموم بشن. دلم می‌خواد با چند نفر دعوا کنم، فریاد بزنم سر ظلم. می‌خوام بدون گواهینامه سوار ماشین بشم. دلم می‌خواد یه کسی که که خیلی دوستم داره بهم نهیب بزنه و بگه:«تو باید تا آخرین قطره‌ی خونت بجنگی برای سؤ‌لت» دلم می‌خواد همون محبوب باز بغلم کنه و بگه:‌«من پشتتم. من باهاتم. بجنگ» ولی در هرحال حاضر نمی‌تونم بگم کسی در این حد دوستم داره. چون حداقل من در اون حد اعلاء کسی رو به غیر «او»ی مطلوب دوست ندارم. دلم می‌خواد «قاف‌م» رو بردارم و برم یه گوشه‌ی دنج فقط کلمات محبوبم رو بخونم. دلم می‌خواد تا مرز یخ‌زدن دندونام و لرزیدن از سرما، بستنی بخورم و بعد برم زیر پتوی لطیفِ باغ‌انگور که مامان خیلی روش حساسه و فقط واسه مهموناست. دلم می‌خواد یه ملحفه‌ی سفید بندازم روی سرم و عینک بذارم روی چشام و مثل شبح سفید راه بیفتم توی کوچه و خیابون و بقیه بخندن و بگن:‌«دیوونه‌ست». دلم می‌خواد دانشگاه‌ها این ترم حضوری نشن چون رسماً همه‌‌ی کارهام آوار میشن روی سرم و خدا بخیر کنه. دلم می‌خواد سوار اتوبوس بشم و تا آخرین ایستگاه باهاش برم و ببینم مقصد نهایی‌ش کجاست. دلم می‌خواد زودتر خاله شم تا حداقل صدای گریه‌ها و خنده‌های فندق و امید به زندگی توی شریان‌های اصلی قلب‌م جاری شه. دلم می‌خواد زمان در همین لحظه متوقف شه. دلم می‌خواد تولد بیست سالگیم رو توی ایوون نجف کنار بابا(ع) باشم. دلم می‌خواد زبون ماهی‌ها رو بلد باشم و ازشون بپرسم:«توی آب چطوری گریه می‌کنن؟» می‌خوام که تا سرحد «عاشقان کشتگان معشوق‌اند» عاشق باشم. دلم می‌خواد بت‌ها رو بشکنم و خلیل‌وار وسط آتش بایستم و وقتی جبرئیل ازم می‌پرسه:«چی می‌خوای؟» فورا از سر ترس نگم آتش رو گلستان کن برام و با وقار ازلی و متانت اشرف مخلوقات بهش بگم:‌ من با شما کاری ندارم.«حسبی‌ ربی» و بعد خدا خوشش بیاد ازم و بگه: «برداً و سلاما»بهت بچه، راضیم ازت. دلم می‌خواد سلطانِ سریر ارتضاء تحویلم بگیره،اینقدر کم‌محلی‌ نکنه و بدونه عمیقا دلم تنگه براش. دلم می‌خواد ماه رو بغل بگیرم و تا صبح باهاش دمدمه کنم. دلم می‌خواد دوره‌های آموزشی کلاس طی‌الارض رو بگذرونم. دلم می‌خواد پرواز کنم. می‌خوام بدونم چرا از شنبه همه چی به روال عادی برنگشت؟ و چرا اینقد اشک‌هایی که من میریزم خوشمزه‌ان؟ دلم می‌خواد برم بالای درخت سیب و همه‌ی سیب‌هارو بچینم و به بذارم توی سبد و به آدم‌های زندگیم سیب تعارف کنم،به انضمام لب‌خند. دلم می‌خواد خدارو بغل بگیرم آنچنان که آرامش در سراسر وجودم حاکم شه. دلم می‌خواد برم. برم. برم اونقدر برم که بالاخره بهش برسم...

  • کادح

امروز دچار یک مکانیسم دفاعی هستم که تقریبا یک‌سالی هست که به آن بی‌ اعتنایی می‌کنم.

مکانیسم‌های دفاعی شیوه‌هایی هستند که افراد به‌طور ناخودآگاه در برابر رخدادهای اضطراب‌آور به کار می‌برند، تا از خود در برابر آسیب‌های روانی محافظت کنند.

مکانیسم دفاعی خواب. البته در ۷۲ گذشته فقط ۸ ساعت خوابیدم چون برای اینکه به همه‌ی کارها برسم چاره‌ای جز کم‌خوابی نداشتم اما امروز در شنبه‌ترین حالت ممکن وقتی دیدم کار مهمی ندارم به خواب پناه بردم تا یه‌کم مرگِ مصنوعی یا فراموشی رو تجربه کنم. البته این تصمیم غیر ارادی بود. از خواب بابت تمام خدماتی که به انسان عرضه می‌کنه متشکرم.

  • کادح

با «قاصد» غیبت پاییز را میکردیم. از او پرسیدم: «پاییز با این حجم دلتنگی ساطع کننده، چرا پادشاه فصل‌ها شد؟» جواب داد:«چون قدرت دلتنگی از همه چیز بیشتره پس فصلِ دلتنگی، میشه پادشاه فصل‌ها..»  تصدیق‌ش کردم. این حقیقی‌ترین دلیل برای پادشاهی‌ِ پاییز بود.

میدانید؟ دل‌تنگی ثبوت دارد و جداً قدرتمند است که می‌تواند در تمام احوالات انسان خودش را نشان دهد. درواقع مهم نیست غمگینی یا شاد. مهم نیست به سودایی مشغولی یا از همه‌چیز فارغ. مهم نیست تنهایی یا در خیل‌ تن‌ها، هیچ‌چیز مهم نیست. مهم این است اقتضای حضور دل، تنگی‌ست و تا زمانی‌ که ماهی‌چه‌ای کوچک در سمت چپ سینه‌ات می‌تپد و ماهی‌ها در آن شنا می‌کنند؛ دل‌تنگ خواهی بود. پس سلام بر دل‌تنگی!

  • کادح

باطری ما آدم‌ها زود تمام می‌شود. ضعیف می‌شویم. از نای ما زود صدای نی بلند می‌شود. دلتنگی و غم؛درد و اندوه از حدش که بگذرد تابِ تحمل‌ هیچ‌کدام‌شان را نداریم. ما آدم‌ها نیازمند یک پشتیبان قوی و یک‌تکیه‌گاه محکمیم. مجروح روزگاریم و داغدار. امام رضا‌ طبیب دلِ است و مرهم‌دار زخم‌های عمیق. کسی‌ست که وقتی با او حرف می‌زنیم نفس‌هایمان بهشتی می‌شوند و اشک‌هامان «من تحته‌الانهار» جاری. او همان‌کسی‌ست که سر به‌روی شانه‌اش می‌گذاریم و پناهنده‌ی ایوانِ زعفرانی‌اش هستیم.کسی‌ست که خوب بلد است هزار تکه‌ی قلب‌مان را بهم بچسباند. نمیدانم چطور و با چه‌چیز؛اما ابزارش نور است. نور در دستِ او فراوان است.

  • کادح

آنجا که از شدت دلتنگی با امام رضا دمدمه میکنی و آرام می‌شوی، آنجا که ریز و درشت زندگی‌ات را برایش تعریف میکنی و نقشه‌ی زندگی‌ات را تحویل می‌گیری. آنجا که هزار آرزو برایش می‌شماری و آمینِ دعاهایت می‌شود،آنجا که نسیم دمِ صبح‌ حرم‌ش برایت دل‌بری می‌کند و احساس می‌کنی روحت برانگیخته شده،آنجا که همه‌ی حفره‌های قلب‌ت را با نورش پر می‌کند و آنجا که به هنگام بیچارگی به‌سوی‌ش دست دراز می‌کنی و ناگهان در جواب همه‌ی آشفتگی‌ها بغل‌ت می‌کند؛ در تمام لحظات یعنی رأفت‌ش شامل حالت شده. رئوف کسی‌ست که مهربانی و شفقت بیشتر به بیچارگان دارد و آنچنان رقیق القلب است که هیچ درد و ناراحتی از دیگری را برنمی‌تابد؛ به‌خاطر همین کلید فرح و رضای انسان بدست اوست.

پ.ن: رأفت همان کیمیایی‌ست که فقط در قلب او یافت می‌شود و رئوف همان صفتی‌ست که من به آن پناه می‌برم.

  • ۱۵ مهر ۰۰ ، ۲۲:۲۵
  • کادح

انیس، همان کسی‌ست که ترس از دست‌ دادن‌ش را نداریم و وقتی صدایش می‌زنیم فورا جوابمان را می‌دهد.کنار ماست و اگر دور باشد زود خودش را به ما می‌رساند. همان رفیقی‌ست که رازهایمان را میداند. أنیس النفوس به کسی گفته می‌شود که وقتی با او صحبت می کنیم با همه‌ی وجود کلمات ما را می‌شنود و هم‌دلی میکند. همان‌که وقتی برای او حرف می‌زنیم به راحتی با ما انس می‌گیرد و انس می‌بخشد. ما هم در کنارش احساس راحتی و آرامش می‌کنیم. امام رضای ما، همدم است و همراز...

  • ۱۵ مهر ۰۰ ، ۲۲:۱۹
  • کادح

...

... سپس گریست تا آرام گیرد.

  • ۱۵ مهر ۰۰ ، ۰۹:۱۵
  • کادح

شب پرده برانداخته، دنیا در ظلام فرورفته بود. دل‌تنگی گوشه‌ی دلش اغتشاش کرده و پرچم شوریدگی را برافراشته بود. شیدایی زانوی غم محبوب را بغل گرفته بود و سخن نمی‌گفت. کادح به آرامی پرده‌ی شب را کنار زد و دلتنگی را به پیشگاه خود فراخواند.آمد.  لیوان آبی به دست دل‌تنگی داد. نتوانست گرفتن.لیوان از دست‌ش رها شد و پیش پایش افتاد. از آن لحظه شیشه‌ی هزار تکه شد آن لیوان و کادح با همان نگاه زمین خورده‌ی آشفته، ماه را نظاره کرد. سپس گریست؛ تا آرام گیرد...

  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۲ مهر ۰۰ ، ۲۲:۴۸
  • کادح
آناء

آناء، لحظه‌ی متولد شدن من است. کرانه‌‌ای‌ست که جستجو می‌کنم، راهی‌ست که قدم زدن در آن را دوست دارم، هنگامه‌‌ای‌ست که آن را نفس می‌کشم و شاید دمی‌ باشد که روح از تنم خارج می‌شود.