غمگینم. نمیدانم چرا و نپرس کادح. اما در این لحظه تمام داراییام اشک است. البته شاید کمی تشنه و گرسنه هم باشم؛ اما بیشتر از آب و غذا؛ نیاز دارم چشمهایم را ببندم و اشک بریزم. آنگونه که آسمان، بیتوجه به مردمانِ بیچتر بارانی میشود. دلم میخواهد چشمهایم را ببندم، بیآنکه به اشکوارههایم فکر کنم، بیآنکه به سردرد بعد از سرخیِ چشمانم فکر کنم، ببارم. بگذریم. اشک تجویز خوبی برای دردهای من نیست. من لبریزم از خواستنهایی که خیلی دوراند و با اشک و تمنا نزدیک نمیشوند. سرشارم از نبودن. تاریکم و جز آن ستارهی دورِ دنبالهدار هیچ نوری در آسمان من چشمک نمیزند. من تحقق حزنم. وجود دلتنگیام. مصداق حیرانیام. من همهی دلخوشیهایم را گم کردهام. نمیدانم هفت میلیارد آدم دیگر چطور و در چه حالی زندگیشان را سپری میکنند اما من واقعا رنجور و خستهام. گمگشتهام. کاش پیامبری معجزهاش یافتن و پیدا کردن بود. آنگاه از او میخواستم قلبم را بیابد. شادی و تحیُّر از دست رفتهام پیدا کند. روحم را به من بازگرداند. باز هم بگذریم. حرفهایم را جدی نگیر. بگذار به حساب آنکه دلتنگ کسی شدهام که هرگز در دنیا نمیبینمش. بگذار به حساب اینکه، مهمانیم در این غریبآباد. بگذار به حساب اینکه آشفتهسر شدهام. بگذار به حساب اینکه روحم برای آرمیدن بهانه گرفتهاست. بگذار به حساب اینکه در دنیا نفس میکشم. بگذار به حساب اینکه ماهیچهی قلبم از تقلا برای زندگی خستهاست. بگذار به حساب اینکه کارهای بسیاری دارم که باید انجامشان بدهم. بگذار به حساب هبوط. بگذار به حساب شب. مرا جدی نگیر. غمها میروند و میآیند...
- ۳ نظر
- ۰۵ مرداد ۰۱ ، ۰۳:۳۳