در کودکی تصور آدمی که هیچ دوستی ندارد؛ برایم بسیار دور از ذهن بود. چون حتی مادر بزرگ، دوستی داشت که هرروز به بهانهی رفاقتشان به او سر میزد و در راه برایم بستنی عروسکی میخرید. در کودکی تصور اینکه مرگ روزی سر به دیوار قلبم میگذارد و سُکسُک میکند خیلی برایم دور از ذهن بود. آن را همیشه، یک پارچهی سیاه میدیدم که روی دیوار خانهی همسایه مینشیند. در کودکی اینکه کسی زندگی را فراتر از بازیهای من ببیند، خیلی برایم مضحک بود؛ گمان میکردم زندگی همین بازیست که من میکنم و نمیدانستم چرا کسی بازیهای مرا جدی نمیگیرد. در کودکی همهچیز برایم شبیه دویدن در جنگلی از مه و ابر بود. همهچیز برایم شبیه ورز دادن خاک باغچه برای ساختن خانهی گلی بود. همهچیز شبیه قطار سواری با عصای چوبیِ کهنسالی بود که مادر بزرگ داشت. همهچیز برایم شبیه لحظهای بود که اگر ابر از چشمانم میبارید کسی برای در آغوش کشیدنم میآمد. در کودکی گمان میکردم کسی مثل من هرگز تنها نخواهد شد؛ چون کسی به قدمتِ دماوند، به استواری کوه، به نورانیت آفتاب همیشه در خانهام نفس میکشید. زمان گذشت و همهی تصورات خیالانگیز کودکیام را نابود کرد. چنان که انگار هرگز کودکی نکردهام. زمان بیرحمانه میگذرد و نمیدانم چرا میلیاردها انسان به امید گذر زمان زندگی میکنند. گذر زمانی که شاید فرصت خوبی برای عبور از سختیها باشد؛ شاید صبوری را مشق کند اما هرگز درمان درد انسانها نیست. زمان فقط همهچیز را کهنه میکند و سپس به دستِ باد میسپارد. زمان؛ همین لحظهایست که من سر به شانهی دلتنگی گذاشتهام. زمان همین لحظهایست که شما در انبوه افکارتان شنا میکنید. زمان همین لحظهست. کاش جوانیام در «لحظه» زیست کند. چنان که غصهی رزق فردا و آیندهی نرسیده را نخورد. چنان که با حسرت به گذشته چشم ندوزد. چنانکه قدرِ حیات در همین ثانیهها را بداند و فراموش نکند؛ «نفسهای انسان، گامهاییست که به سوی مرگ برمیدارد.»
- ۱ نظر
- ۰۳ شهریور ۰۱ ، ۲۲:۰۷