سلام. بیشاز ده روز گذشت. من برگشتم. اینبار بیطاقتتر از قبل، ولی بیپناه نه. خستهتر از همیشه ولی دلبریده از تعلقات نه. تاریکتر از همیشه، ولی بیفروغ نه. شکستهبالتر از روزهای گذشته ولی ناامید نه. حجم باقیماندهی نفسم را جمع کردهام برای لحظهی بعثت دوبارهی انسان. نمیدانم در کدام سرزمین و چگونه، در چه ساعتی، مبعوث خواهم شد؟ فقط میدانم که باید ادامه بدهم. هرچند بی رمق، خسته، تاریک، شکسته و محزون. هرچند بیقرار، زخمی، تنها و غریب. باید ادامه بدهم. باید ادامه بدهم. کلمهای در انتظار بعثت من است. کلمهای که دوستش دارم. کلمهای که همیشه آرزویش کردم.
- ۰ نظر
- ۰۸ شهریور ۰۲ ، ۰۲:۵۰