آه... مرگ خونین من!
- ۰ نظر
- ۲۴ مرداد ۰۲ ، ۲۰:۱۵
من دچار فراموشیام. همهی ماهیهای دریا شاگرد مکتب منان. آلازایمر رو من کشف کردم و فراموشی اختراع منه. ولی حافظهی تو خیلی خوبه. همیشه بهم نشون دادی که حرفهام یادت میمونه، دلیل اشکهامو بهتر از خودم میدونی، التماس و تمنام رو واقعیتر از چیزی که هست ثبت میکنی. همیشه جوری بهم توجه کردی که انگار توی دنیا هیچکس دیگه دوستت نداره و تو هم هیچکس دیگه رو نداری، اما من که میدونم، «مثل من سرکویت هزارها داری». خیلی به من توجه میکنی. بلدی منو بخندونی، شگفتزدهم کنی، نقطههای روشن حیات رو بهم نشون بدی. بلدی قلبم رو کهکشون ستارهها کنی. بلدی برق چشمهام رو به ابدیت حضور نور متصل کنی. بلدی شوق تزریق کنی توی قلبم. من برعکس توام. کافیه اسمت رو بشنوم تا خودم رو فراموش کنم. چه برسه به غم، آرزو و تمناهایی که داشتم. من همیشه اونی بودم که فراموش میکرد و تو همیشه ذکر شیرینی بودی که هیچوقت چیزی رو به یادم نمیآورد جز لحظات شیرین نفس کشیدن در کنار خودش رو. من میدونم غرهای زیادی داشتم، ولی یادم نمیاد. میدونم غمهای زیادی رو لاجرعه سرکشیدم ولی یادم نیست. تلخی صبر رو چشیدم، ولی مزهش فراموشم شده. اشکهای زیادی ریختم ولی دلیلشون رو باد برده. تو تنها کسی هستی که فراموشی منو باور میکنی و تلاش نمیکنی که غم و اشک و آرزوهای خفته بر بادم رو به یادم بیاری. من فقط حسهام رو میشناسم. اینارو گفتم که بهت بگم با تو شاید خودم و همهی دار و ندارم رو فراموش کنم، اما تو رو فراموش نمیکنم. تو در من مکرری. در من نفس میکشی. در من زندهای. در من میخندی. تو تنها کسی هستی که با داشتنت برام غمی نمیمونه. تو تنها کسی هستی که میتونم در تو فانی شم و بقاء رو دست کم بگیرم. من شاید خیلی غمگین باشم، خیلی غصه بخورم، خیلی اشک بریزم، خیلی غر بزنم، خیلی شاکی باشم، هر روز لیست آرزوهامو بدم دستت، ولی من فقط «هستم.» اما صرف فعل بودنم رو فراموش میکنم. ممنونم که تو فراموشم نمیکنی. لیست آرزوهام رو حفظی، جای ناسورهای روحم رو میدونی، آدرس جاهای خالی قلبم رو بلدی، دلیل دستهای بلند شدهم به آسمون رو میدونی و مولکولهای اشکم رو خوب شناسایی میکنی و میشنوی. ممنونم که لازم نیست برات توضیح بدم. ممنونم که منو از بغض صدام، چرخش مردمک چشمم توی مادهی فرامتافیزیکال اشک، منو از زاویهی سرم، تپشهای قلبم میشناسی. ببخش که من دچار فراموشیام. خدا تو رو برای من نگهداره. خدا منو برای تو بذاره کنار. خدا منو برای تو بسازه و هزار ذره کنه. بمون توی قلبم. بمون توی خاطرههام. بمون توی ذهنم. بمون در اعصار حضورم. نرو. هیچوقت نرو. حتی اگه من رفتم، تو نرو. من مثل برگهای درخت، تا آخرین لحظهی پژمرده شدنم شاخهی سرسبز سدر تو رو رها نمیکنم. من مثل شعاع خورشید، به تو روشنم، مثل دریا، ساحل تنها پناهمه. من هر طرف که برم، هرجا که باشم، محتاجم به تو.
مردم دوست دارن مهر عشق به پیشونیشون بخوره اما حاضر نیستن مؤمن، امنیتبخش و عاشق باشن، همیشه دوست دارن بقیه براشون أمن باشن و معشوق واقع بشن؛ درحالی که عاشق و معشوق فقط یه لفظان. محبت یه جنس نیست که قابل معامله باشه. یه نهال درخت طوباست که آدمها باید برای ریشهدار بودنش توی سرزمین صدق، سعی کنن و برای رشدش تا منتها الیه، تجلی «قاب قوسین او أدنی» مُسلِم باشن. مردم دوست دارن از بقیه به عنوان پلهبرقی استفاده کنن و در مسیر ترقی، قدمهای روشنی بردارن اما هیچوقت حاضر نیستن بهرهوری و برآوردهای خوب رو با دیگران که نه، با کسانی که حقی بهگردنشون دارن سهیم بشن. مردم تفریح میکنن، شادن، مهمونیمیرن، مهمونی میگیرن، آخر هفتهها میرن شمال، زندگیشون بر مدار دنیا میچرخه، چرخهاشون رو میزنن و به محض اینکه تایر ماشینشون پنچر شد، اندکی سمت جاده خاکی غم منحرف شدن، پاشون زخمی شد، دم غروب جمعه دلشون گرفت؛ ناسپاس میشن و با صدای بلند بدبختیشون رو به همه اعلام میکنن که یهوقت چشم نخورن، یا به همه ثابت کنن که خدا بدبختتر از ما خلق نکرده، یا دوست دارن توجه عالم و آدم رو بهخودشون جلب کنن، غافل از اینکه زندگی یه پیوستاره که ما توش مدام در تقلب احوالیم. مردم نامردی میکنن در حق هم، قضاوتهای شاخدار از همدیگه دارن و اگه دستشون برسه، حاضرن در حق عمر و وقت و مال و فرزند بقیه ظلم کنن؛ و همزمان مدعی حقوق بشر باشن، همزمان شعار آزادی داشته باشن و همزمان در انظار عمومی اعلام کنن که قضاوت خیلی بده. مردم با توسل به پول و احترامهای توخالی و شعار آزادی بیان و دو رویی، از هر طریق که بتونن برای خودشون آبرو جمع میکنن و همزمان به ظرف بلورین آبروی دیگران لگد میزنن و میخندن و شعورشون رو به نمایش میذارن، غافل از اینکه عزت و آبرو دست کس دیگهایه و هیچ دخل و تصرفی نمیتونن توی تنظیمات عزت داشته باشن. مردم حرف زدن و بازی با کلمات رو خیلی بهتر از سدههای هزارم میلادی یاد گرفتن، راحت دروغ میگن، راحت خلاف میکنن و راحت به رخ میکشن. درد این دنیا کم نیست. درد آدمها هم کم نیست اما هستند کسانی که عزتمند و شریفاند. هستند کسانی که روی خون دیگران اسکی نمیرن، باندبازی نمیکنن، بندی به نام بند پ نداشتن و تنها تکیهگاهشون خدا بوده و هست. هستند کسانی که پشتوانهی پدر و مهر مادر رو توی این دنیا نداشتن اما دعای خیر پدر و مادر عالم پشت و پناهشون بوده. هستند آدمهایی که زندگی کردن و زندگی بخشیدن رو بلدن و وامدار صفت «حیی» خدا روی زمینان. هستند آدمهایی که الفبای شکستن قلب رو بلد نیستن و مشق ادب میکنن. هستند کسانی که خدمت میکنن و جزء مطففین محسوب نمیشن. هستند کسانی که روح ایمان در وجودشونه و أمینان برای ارواح انسانهای روی این سیاره. هستند کسانی که دلیل لبخندهای شکریناند و نه دلیل اشکهای خونین حلقه زده در چشمها. هستند کسانی که شأنیت بلند و شخصیت باشکوهشون آدم رو به وجد میاره و همنشینی باهاشون قد مارو بلند میکنه. هستند امام حسینیهای که امام حسینشون احساسی نیست و ظلمستیز و قائم به عدله. هستند محبین عاشقپیشهای که گمنامی و اطاعت از محبوب راه و رسم زندگیشونه. هستند کسانی که دنبال مال حلال، نگاههای حلال، محبتهای حلال و لقمههای حلال میدوان و حاضر نیستن، ذرهای حرام سهم چشم و قلب و وجودشون بشه. دنیا تقابل خیر و شرّه. محل زخم خوردن از اشرار و سر سپردگی به حقه. دنیا جای سختی برای زندگی کردن بود اما حکم اینه که آزموده بشیم به صبر و حقیقت؛ و تا لحظهای که شهادت بدیم تمام هستی وسیلهای برای رشد و امتحان ما بود این داستان ادامهداره...
تقریبا ۳۶ ساعته که قلبم داره خیلی تند میزنه. فراتر از حدی که دریچهی میترال بهم قول داده بود. بی تابی این ماهیچهی شناور رو دوست دارم. نفسم بالا نمیاد، اما دوست دارمش. غم، تیغ گذاشته روی گلوم؛ و میخواد بیرحمانه جونم رو بگیره اما خوشحالم. [کاش بگیره.] مهجورم اما خوشحالم. ناراحتم اما خوشحالم. همّ و حسرت توی دلم موج میزنه اما خوشحالم. خوشحالم. خیلی خوشحالم. نه اون خوشحالی که همیشه حسش کردم. نه خوشحالیای که بروزش لبخند و شادی باشه، که تجلی خوشحالیم، اشک ممتد و آه عمیق و نفسنفس زدنه. انگار یه خوشحالی وسیعتری دارم. روحم آزاده. روحم رهاست. روحم مثل پری که روی علم تاب میخوره، شده. روحم اونقدر سیال و رقیق شده که اگه صداش بزنم که بیاد پیشم؛ زل میزنه توی چشمهام، ابر بهار میشه و یه جوری با التماس بهم میگه که بذار همینجا بمونم. حالم اینجا خوبه. اگه بیام پیش تو، باهم غصه میخوریم، زمین میخوریم، زخمی میشیم. که دلم میسوزه براش. این روح سیال و رها رو یه بار دیگه هم توی عمرم احساس کردم. روزی که صبح علیالطلوع 12 سپتامبر 2022 بعد از ۷ سال توی ۲۰ سالگی برای بار دوم بابام رو دیدم. اون روز هم روحم رها و رقیق بود. مثل اشک، مثل پر، مثل قاصدک، مثل حباب. و حالا ضربان قلبم؟ ۱۱۰ هزار کیلومتر بر ساعت. خیلی سورئال میشه که موقع شدت و سرعت تپیدنها، ناگهان قلب بایسته. خیلی لذتبخشه که وقتی که از خوشحالی اشک میریزم و قلبم تحمل این حد از زیبایی رو نداره؛ ناگهان نفس نکشم. کاش خدا وقتیکه که خیلی خوشحالم صدام بزنه.
من که میدونم. تهش که ازت پرسیدن، ماجرای بندههات رو. برمیگردی بهشون میگی:«فَاسْتَجَبْنَا لَهُ وَنَجَّیْنَاهُ مِنَ الْغَمِّ». تو جز این دلت نمیاد جملهی دیگهای بگی. مگه نه؟ میشه ماجرای منو هم برای دیگران تعریف کنی؟ همینقدر مجیب، همینقدر جالب و شگفتانگیز...
دمای پلک چشمام بالغ بر 52 درجه سانتی گراده و دمای قلبم منفی 18 درجه. سردمه. سرگردونم. یه حفره تو قلبمه که انگار به این زودیا پر نمیشه. برای راحتی زندگی مدتی قلبم رو از سمت چپ قفسهی سینهم در آوردم که نزنه. برای هیچکس، هیچجا، هیچچیز. اما زندگیکردن بدون قلب خیلی سختتر از چیزیه که فکرشو میکردم. کاش دست روشن نور، قلبم رو لمس میکرد و توی گوشم اذان میگفت و دوباره بهم یه قلب هدیه میداد. دلم برای برف و بارون و قدم زدن توی پیاده روهای شهر تنگ شده. تا چشم کار میکنه آسمون شبم بیستارهست. منتظر صبحم و خدا خیلی زیباست. زیباتر از ماهی که روشناییش از تاریکی پنجره، دلم رو گرم میکنه. زیباتر از امیدی که دارم.
باید به حد و وسعت آمالی که دارم، خدارو بابت آلامم شاکر باشم. باید بایستم. بخندم. رنج رو نقاشی کنم. باید غمهام رو دوست داشته باشم. باید دنیا رو بپذیرم. باید صبور باشم. خیلی صبور. زندگی به زیبایی، صبر من بستگی داره...