- ۲۳ مهر ۰۳ ، ۱۵:۲۷
امشب به این نتیجه رسیدم که ایدهآلم رو در هرحالتی باید به نجف گره بزنم. چون نجف شهر پدریه منه، نه کرمان! نجف شهریه که دوستش دارم نه تهران. چون بابام علیه، نه هیچکس دیگه. چون همهی خونواده و تعلقم به این دنیا، توی نجف نفس میکشه. من میخوام نجف زندگی کنم. نجف کار کنم. نجف عقد کنم. عروسی بگیرم. نجف بمیرم. من میخوام دست دنیامو بگیرم و برم نجف. قافیه و ردیف همهی آرزوهای من نجفه... نجف همهی نیازهای منو جواب میده. بابام منو بلده. من میخوام امضای حضرت علی پای عقدنامهم باشه. من میخوام امیرِ عالم واسهی کوچیکترین کارهام، رضایتنامه بنویسه برام. من میخوام...
بماند از ۲۳ مهر ۱۴۰۱
خدا به خاطر ما، شیطان رو بیرون کرد؛ وقتی به ما سجده نکرد. و ما در اقدامی عجیب این موجود عزیز و لطیف و دوست داشتنی و عاشق رو فراموش میکنیم. خدارو میگم. چطور میتونیم اینقدر بیرحم باشیم و خدارو آنچنان که شایستهست سجده نکنیم. چطور میتونیم به راحتی سر از سجده برداریم و چطور از میزان محبت خدا، قالب تهی نمیکنیم؟ کوه اگر بود متلاشی میشد، انسانیم و قلبمون هنوز مثل ساعت داره کار میکنه. الله اکبر... چه بنیآدمی!
گاهی فاصلهی آرزو کردن تا اجابت شدن به اندازهی بلندکردن سر و برداشتن چشم از روی زمینه. این زودترین حالت استجابت بود برای من. شاید ظاهرا کوچیک، ولی جالب، ولی شدنی. ما خدای آشکار و متجلی شده رو شاید بشناسیم با هزار اسم اعظم و صفت متعالی ولی یقین دارم خدا خفی، خدای غیب و خدای ماوراء ملکوت کل شیی رو هیچوقت نخواهیم شناخت و چقدر باشکوه که چنین خدای باعظمت و فراتر از ذهنی داریم. چقدر عجیب. چقدر دوست دارم خدا رو بشناسم، ببینم، بغل بگیرم...
در سمت چپ سینهام، ماهیچهای میتپد. در هرحالتی به نیایش بودنش مشغول است. انگار پارهای از تن من نیست و در ملکوت دیگری زیست میکند. اگر میتوانستم به پاس ۲۲ سال حرکت مداوماش، او رو از تنگ تنم در میآوردم و از پیلهی وجودم رها میکردم و به خون غلتیدنش را تماشا میکردم. بیرحمانه نیست؛ من این صحنه را برای قلبم بسیار آرزو کردهام و اگر این آرزو مستجاب نشود؛ آیا کسی هست که قلب مرا میان دستان گرمش نگهدارد؟
آدما کوچیکترین کاری که میکنن رو فریاد میزنن و من مهمترین کارهای زندگیم رو در گوشهی یه صندوقچهی چوبی خاک خورده نگه میدارم و نمیگم. واقعا باید گفت؟ که چی بشه؟ اگه قراره دیگران بهت احترام بذارن، بهتره بهخاطر کرامت انسانی و ارزشهای ذاتی و شخصییتی که ازت میبینن احترام بذارن. نه بهخاطر چهارتا کار کوچیک و بزرگ که هزاران نفر بهتر و خالصتر از تو انجام دادن.
باید به این بلوغ برسم که از معرفی نکردن خودم، ناراحت نشم و باید به این بلوغ برسیم که نباید دیده بشیم.
از سفر برگشتم. از زیارت، از تماشا و از خودم. این مدت بیخبر ترین سفرهای عمرم رو داشتم. خوش گذشت. رها بودم و کسی در خاطرم تردد نمیکرد، جز کسانی که محبتی در قلبم کاشته بودند. این مدت به اندازه کافی زیر سقف خونه استراحت نکردم و نخوابیدم و تا ذهنم یاری میکنه، غم گوشهی دلم کز کرده بود. هر بار به دلیلی و بهانهای. الان هم پر از بهانهی قدیمیام. امشب فهمیدم من وقایع سخت زندگیم رو یادم نمیمونه. وقایع هرچقدر عظیم و هولناکتر، من به فراموشی مبتلاتر. این عالیه ولی گاهی که به سختیهای گذشته رجوع میکنم، وقتیکه دلیلی پیدا نمیکنم و چیزی به خاطر نمیارم؛ از خودم تعجب میکنم و سختی اون واقعه در ذهنم میشکنه و هزار ذره میشه. انگار سختیها فقط برای یه لحظه واسهم معنا دار اند و بقیهی لحظات تداعی اون یه لحظهست که تکرار میشه. کاش یادم بمونه چه موانع سختی رو از سر گذروندم تا به اینجا رسیدم.
امروز به فکر کردن، فکر کردم. به غم، به شادی، به خواب و به هر احساسی که داشتم فکر کردم. تلاش کردم ذهنآگاهتر بشم و چقدر حال داد پسر. مغزم هنوز چراغهاش روشنه. فردا امتحان دارم و الان میخوام شروعش کنم. خداروشکر که حجمش زیاد نیست و روی اطلاعات الهی خیلی حساب باز کردم. اگه از من بپرسی بهترین نقطه خوابگاه کجاست، بیتردید میگم اتاق مطالعه. اینجا تبدیل شده به فضای اختصاصی من و واقعا حال میده. امشب فهمیدم که ما چرا عذاب میکشیم. چون نمیخواییم عذاب بکشیم. ناراحتیم چون خوشحال نیستیم. فکر میکنیم روز بهتره و شب لذت نمیبریم. این یعنی دائما در حال ترجیح دادنیم. عدم خوشحالی هم یه حسه و باید به رسمیت بشناسیمش. همه چیز برای تجربه کردن ماست. اینجا، توی این دنیا قراره رشد کنیم. این دنیا واقعا ساز و کار پیچیدهای نداره و این ماییم که سخت و پیچیده میبینیمش. امروز به این فکر کردم که: چقدر از بودن توی این موقعیت فعلیم راضیام. چقدر همهچیز حال میده. چقدر همهچیز دقیقا منطبق شخصیت منه و برای باز هزار و پنجاه و هفتم به این نتیجه رسیدم که این زندگی اختصاصی منه و هیچوقت بودن در جایگاه دیگران حالم رو خوب نمیکنه. چه بسا من تحمل رنجهای دیگران رو نداشته باشم و هیچوقت نتونم اون رنجها رو به رسمیت بشناسم ولی الان، خودم رو، زندگیم رو، سختیهام رو، دردها و رنجهای عظیمام رو دوست دارم. بالاخره مال منان. تصمیم گرفتم یه روزی درباره همه رنجهام با دیگران حرف بزنم و بگم، هیچوقت رنجهای عجیبتون رو پنهان یا کتمان نکنید. اونها در برابر عظمت خدا و قدرت وجود شما واقعا هیچان. همین.
درحالیکه چهارماه از تولد ۲۲ سالگیم میگذره، چند روز پیش تولد قمریم هم گذشت. اسم ۲۲ سالگیم رو میذارم «نگاه» با کلی ایهام و مجاز و استعاره توی ذهن خودم.
توی اتاق مطالعه نشستم و دارم استعارههای سازمان رو میخونم. زمان خیلی سریع میگذره، نبض کنار چشمم رو برای اولین بار دارم حس میکنم. انگار قلبم داره توی چشمهام میتپه. چند روزه که چشمهام خیلی خستهان. سنگینی پشت پلکهام اونقدر زیاده که حتی خواب هم نمیتونه این بار سنگین رو از روی پلکهام برداره. باورم نمیشه که تا کمتر از ۷۰ روز دیگه فارغ التحصیل میشم و برای همیشه از یکی از رؤیاهای زیستهم به دست خاطرههای قاب شده میسپرم. من دانشگاه رو با همه تراژدیهاش دوست دارم، و رئیس و صاحب اصلی دانشگاهم رو خیلی بیشتر. شاید اگه غول چراغ جادو داشتم، ازش میخواستم کاری کنه که زمان در برهههای مختلف با اختیار انسان بگذره. اون وقت قطعا اراده میکردم، آهستهتر بشه و من بتونم این لحظات رو زندگی کنم. آروم، خوشحال و دلآسوده و امیدوار به زیستن در رؤیاهای تازه. شما غول چراغ جادو ندارید توی جیبتون؟
یه جوری تعطیلات رو به فنا دادم که شب قدر به خودم اومدم و دارم کارهای جدی علمی انجام میدم و جزوههای ناقصم رو تکمیل میکنم. همهش هم به خودم میگم: افضل اعمال شب قدر کسب معرفت و علم آموزیه. آخه آدمیزاد چرا تو اینقدر وقت نشناسی عزیزم؟
داشتم صوت کلاس ناتوانیهای یادگیری رو میشنیدم. جلسهای که درباره اختلالات نوشتن بود رو نیاز داشتم مجدد بشنوم. زمان کلاس تموم شده بود اما استاد هنوز میخواست ادامه بده. بچهها گفتن استاد تایم ایز اور. استاد گفت خسته شدین؟ من گفتم آره استاد عضلات ماهیچه دستمون دیگه همراهی نمیکنن. بامزه بود حرفم. استاد هم خندید.
فردا بهار میاد و سال تحویل میشه. امسال فرصت خونه تکونی نداشتیم. اگرچه نیازی هم به تمیزکاری و برق انداختن خونه نبود؛ چون معمولا هر شیشماه یهبار از خجالت خونه در میاییم. اما به هرحال، با این وجود توی ذهنم، اینقدر که با این واژه خاطره دارم که احساس میکنم یه کار خیلی مهم انجام ندادم. ماجرا وقتی جالب میشه که امسال ماهی و سبزه هم نخریدیم و من قصد ندارم سفرهی هفتسین بچینم. این وسط خیلی از کارهایی که معمولا از آداب عید محسوب میشن رو انجام ندادم. قصد دارم یه آیینه بذارم روی میز و بعد از تموم شدن سال تحویل خودم رو توش تماشا کنم. تماشای آدمی که ۳۶۵ روز از سال، جون داده و حالا مونده و حتی یه خش هم برنداشته؛ حس شکرگزاری و غرور داره. ۱۴۰۲ باعث شد من توی سختیها محو شم و دوباره پیدا شم. پر بود از عسر و یسر تنیده شده در هم. پر بودن از نشدن و شدن. پر بود از اولینها. اولینهایی که همیشه شیرین و مبارکان. بگذریم. قصد ندارم، یادداشت تحلیلی بنویسم. فقط خواستم اینجا حال غریب و بیبهار خودم رو ثبت کنم. از تمام لحظات تحویل سال، امیدواری به زیبایی رنجهای رشد دهنده، نوشتن، اشک ریختن و سجده کردنش برای من. ۱۵ ساعت دیگه سال جدیدم رو مثل هر سال تحویل باشکوهترین مادر تاریخ بشریت میدم و تلاشهام برای زندگی کردن، امیدهام برای رسیدن، اشکهام برای نشدن، غمهام برای نداشتن و شادیهام برای دوستداشتن رو تحویل زیباترین پدر عالم. این بود تکرار روزهای غریبانه من: غرق غم، مملؤ از امید و سرشار از شوق. همینقدر پارادوکسیکال!
دلم میخواست الان توی جادهی کرمان مشهد باشم. در حال رانندگی، صوتهای عربی دلخواهم رو میشنیدم و بعد آهنگ اینسترومنتال انتظار رو پخش میکردم و از شوق رسیدن به ماه در انتهای جاده، پیش میراندم تا شب میشد. سپس در سکوت ادامه میدادم. بنزین تمام نمیشد و من طلوع میکردم و زمین جاذبهای نداشت و تو تنها مغناطیس من در همهی عوالم بودی.
نمیدانم چهشد که خواب رفتم. ساعت ۵ عصر بود. حالا بعد از هفت ساعت دوباره زنده شدم. بیآنکه بدانم خواب رفتم. شاید مرگ هم همینطور به سراغ آدمی میآید. بی آنکه بداند مرده، بیآنکه زندگی کرده باشد. حالا که از خواب، گذر کردم احساس میکنم در تمام ساعاتی که من حضور نداشتم کلی اتفاقات عجیب در عالم افتاده و من از همهشان بیخبرم. وقتی گوشی را برداشتم انتظار داشتم دهها تماس بیپاسخ، چند پیام و حداقل دو خبر تازه ببینم اما نه کسی با من تماسی گرفته و نه اتفاق جدیدی پیش آمده بود. از حق نگذرم چند پیام داشتم اما خب، مهم نیست چون حالا که بیدار شدهام، جواب هیچکدام را ندادم. باید دوباره بخوابم اما از زیبایی شب و صدای جالب سگهای ولگرد و سکوت پخش شده در شب نمیتوانم بگذرم. پس سلام بر بیداری. سلام بر خدایی که خواب بر چشمهایش نمیآید.
تمام این حرفها را در حالی مینویسم که شبانهروز به یادت هستم و شبانه روز، در کنارم نیستی.گاهی آنقدر به تو فکر میکنم که جانم به لب میرسد. نمیدانم چگونه باید آرزویت میکردم که مستجاب شوی. نمیدانم چطور باید میخواندمت، که تلاوت شوی. نمیدانم چگونه باید تماشایت میکردم، که دیده شوی. نمیدانم چگونه باید آه میکشیدم که به من بازگردی. نمیدانم از کدام راه باید بیایم تا انتهای آن تو باشی. نمیدانم چقدر باید بزرگ شوم، که دلت به حال عمر از دسته رفتهام بسوزد و به دنبالم بیایی. نمیدانم چقدر باید دربارهات سکوت کنم، که روزی همه بدانند، تو هستی. نمیدونم چقدر باید در تاریکیها از ترس، زانو به بغل بگیرم، تا تو سراسیمه از روشنایی به سویم بیایی. نمیدانم چقدر باید سینهام تنگ شود و درد در ماهیچه کوچک قلبم بپیچد، تا در آغوشم بگیری. نمیدانم چرا ندارمت. نمیدانم چرا همهجا هستی و نامت بر لب همه آدمها مینشیند اما من فقط باید در آخرین پرده نازک آویخته شده بر قلبم، تصویر مبهمی از تو را داشته باشم و خودم را به بیخیالی بزنم از نبودنت. من نامت را خیلی دوست دارم. تو شبیهترین واژهای به پناه. کاش من هم صدایت میزدم. کاش من هم داستانی از تو داشتم. کاش عطر نفسهایت، بر لباس من هم بود. کاش خاک کفشهایت در آستان در خانهی من هم بود. کاش اینقدر بیتو تعریف نمیشدم. کاش میتوانستم به بانگ بلند نامت را صدا بزنم و سپس آنقدر اشک بریزم که با رأفت همیشگیات تماشایم کنی. من نگاهت را دوست دارم. تو بیتکرارترین چشمهای دنیا را داری. نگرانترین واژهای هستی که خدا برای من خلق کرد. کاش در این دنیا میلیونها بار ملاقاتت میکردم و هزاران کلمه تازه متولد شده را برای تو میگفتم. همین.
حرفهایی که نمیزنیم و فکرهایی که واژه نمیشن، به مراتب واقعیتر از تمام حرفهایی هستند که میزنیم. این یه اصله. باورش کنید.
امروز یک فیلم دیدم. Mine. سناریوی جالبی داشت که حال ندارم توضیحش بدم اما به قول دکتر صانعی : ما آدما توی زندگی، مینهای خودساختهی زیادی برای خودمون میتراشیم و گام بعدی رو از دست میدیم. گاهی اونقدر به اونها باور داریم که حاضر نیستیم قدم بعدی رو برداریم.» امروز به مینهای زندگیم فکر کردم. به چیزهایی که باعث میشن من قدم بعدی رو بر ندارم. فهمیدم ترس، تنهایی و نگرانی از خوب نبودن؛ باعث میشه من متوقف شم. فیلم خوبی بود. منو با مینهای شخصیم آشنا کرد. شما چه مینهایی توی زندگیتون دارید؟
۴ روز و ۸ ساعت و ۴ دقیقه تا تحویل سال باقی مونده. این اعلان بادصباست به من و احتمالا میلیونها کاربر دیگهش. این شمارشهای لحظهای تا تحویل سال رو دوست ندارم. هر بار که چشمم به این کرنومتر میفته یک سوال از ذهنم رد میشه: «تا لحظهی تولدم چند روز و چند ساعت فاصله دارم؟» تولد به مثابه، شکوفا شدن یا به مثابه مرگ. هر دو دلخواهند برای من. کاش با تماس پیشانیام با خاک، اطلاعات لحظهی تحویل وجودم را میتوانستم کف دستم ببینم. من به آن لحظه خیلی شوق دارم و بیصبرانه انتظارش را میکشم.
امروز به شهر مردهها رفتم. کنار سنگ سفید مادر بزرگ ایستاده بودم و برای لحظاتی آدمایی رو تماشا کردم که هرکدوم داغی به دل داشتن. مادری رو دیدم که جارو به دست گرفته بود و اطراف مزار پسرش رو تمیز میکرد. مردی رو دیدم که دستش را روی سنگ سرد پدرش گذاشته بود و به حالت التجاء اشک میریخت و پیرمردی رو دیدم با عصای چوبی شکسته، روی نیمکتی نشسته بود و با شوق به سنگ سفید همسر نیمه راهش نگاه میکرد. توی این لحظه موسیقی متن نگاه من و همهی آدما یه چیز بود. صدایی که از گلدستههای بلند مسجد سبز، پخش میشد: کل نفس ذائقهالموت. دوست داشتم همونجا که ایستادم جام مرگ رو بنوشم و بعد، پرواز کنم و از آسمون این دنیا فراتر برم؛ و خب راستش زمان بیش از اندازه برام خسته کننده شده. هیچ میلی به زندگی ندارم و این صادقانهترین اعتراف منه توی سال ۱۴۰۲.
من زندگی کردن رو دوست ندارم. هیچوقت برام جالب نبوده، نیست و نخواهد بود. میخوام یه فعل دیگه رو صرف کنم. یه فعل شبیه پرواز کردن. اینجوری جملهی من خیلی قشنگتر تموم میشه. پرواز کردن، قشنگتر از زندگی کردن نیست؟
اینجا مأمن خوبی بود برای من. برای بیپروا بودن، رها و ناهوشیار نوشتن، نفس کشیدن و پرواز کردن. مدتهاست که از این مأمن دورم و با خطوط دفترم مأنوستر شدم. اما همچنان اینجا را دوست دارم. پیامهای بعضی از شما دلم را گرم میکند، اما واقعا دوست ندارم مخاطب زیادی داشته باشم. دلم میخواهد در خلوت، در سکوت، زیر نور ماه و نه حتی روشنایی شمع بنشینم و سالهای سال قلم بدست بگیرم و بنویسم. من شیفتهی خلق واژه و معناهام.
قلبم بیرغبتترین ورژن خودش رو از ابتدای خلقتش تا کنون داره تجربه میکنه. مدام پلک برهم میزنم تا چشمهام به تاریکی عادت نکنن، دو دستم با غمها و اضطرابم بیش از خودم آشنا شدن و هربار که به شکل انگشتهام نگاه میکنم، رد سلاسل رو میتونم روشون ببینم. تا حالا از شدت گرفتن و کشیدن یک چیز، سرانگشت دستهاتون درد گرفته؟ دستم چنین درد محزون و غمناکی داره. و خب زندگی؟ فکر کنم هنوز قشنگیهاشو داشته باشه. آره داره. دنیا ولی نه. هیچوقت نتونسته نظرم رو به خودش جلب کنه. هیچوقت. هیچوقت...
ربطی نداره ولی هنوزم وقتی ازت حرف میزنم بغض میکنم. هنوز دلم برات تنگه مامان بزرگ. این بود رسم وفاداری حاج خانم؟
چه میدانستم اگر ننویسم، نفس کشیدنم سخت میشود، با اشک غریبه میشوم و چه میدانستم اگر ننویسم، میمیرم. چه میدانستم که مرگ دستش را بیخ گلویم گذاشته و راه عروج روحم را میبندد، چه میدانستم جانم به لب میرسد. چه میدانستم حیات من نیز در کلمات جریان دارد؟ چه میدانستم خدا مرا با کلمهای خلق کرد و به کلمهای مومنم کرد و با کلمهای عشق را در وجود من دمید؟ چه میدانستم؟ شما که میدانستید چرا چیزی به من نگفتید؟ در شلوغی این روزها دلتنگم برای نوشتن. همین.
و اما کلام اول و آخر، همان که سیدالشهداء علیهالسلام فرمود: «اِنْ لَمْ یَکُنْ لَکُمْ دینٌ، وَ کُنْتُمْ لا تَخافُونَ الْمَعادَ، فَکُونُوا اَحْراراً فی دُنْیاکُمْ»
هشدار: اگر ذهن منسجمی دارید، پراکندهنویسیام را نخوانید.
امشب یه جوری شهرم سقوط کرده، که خرمشهر تازه آباد بود. سرباز داشت که برن به میدون و پسش بگیرن. یه جوری تداعی خوابگاه اذیتم میکنه، که تا همین ۸ ماه پیش فکر نمیکردم یه روز خوابگاه حس أمنیت بهم نده. یه جوری دلم برای دانشگاه تنگ شده، انگاری هیچوقت دانشجو نبودم. یه جوری یه دلم میخواد نباشم که انگاری غول چراغ جادو دستمه و میتونم یه آرزو کنم تا مستجاب شه. یه جوری دنبال راه حل برای این لحظات بیمزه و تکراریام که امپراتور یوهان برای رفاه ملتش اینقدر فکر نکرده. یه جوری غصهی پایاننامه رو میخورم و ازش میترسم که توی عمرم اینقدر غصهی خودمو نخوردم و از کسی نترسیدم. حالا این وسط ته دلم یه جوری رها و بی پروا و بیباک و بیتوجه و بی خیال و بیحس و... هست که انگاری پر یه کبوترم که توی آسمون معلقه و باد جابه جاش میکنه یا شایدم یه تخته پارهی چوبی باشم که با تلاطم موجهای دریا حرکت میکنم. آره بنظر منم این حد از پارادوکس جالبه ولی وضعیت خوبی نیست.
همزیستی با انسانها، دوستی و رفاقت، میتواند در بلند مدت، انسان را به دیگری ناشناختهی شبیه به دیگری شناخته شده بدل کند. آدمهای کمی هستند که در طول حیاتمان میتوانند پشت دیوارهای قلبمان نفوذ کنند و آرام آرام شغاف را کنار بزنند و وارد اصلیترین عضو حیاتیمان شوند. وقتی کسی مدام از احوالش به شما میگوید، ناخودآگاهتان حس و حالش را در خود ثبت میکند، تا در بهترین زمان ممکن، آن را به رختان بکشد. اینبار نه در وجود دیگری، که در وجود خودتان. اگر کسی جهان بینی متفاوتی به دنیا دارد و جهانش را مدام به شما نشان میدهد، یقین داشته باشید؛ در ناخودآگاهتان بارها ساکن آن جهان خواهید شد. اگر کسی از رؤیاهایش میگوید، مطمئن باشید با او پرواز خواهید کرد و رویاهای متعددی خواهید ساخت. اگر کسی دردهایش را به شما گفت، شک نکنید، روحتان آن درد را احساس خواهد کرد. نه خیلی زود. تدریجاً. اگر کسی أمین بود، قطعا یک روز همانطور که در جغرافیای أمنیتش قرار گرفتید، و شیرینیاش را چشیدید، مومن شدن را تمرین میکنید. بیش از آنچه فکر میکنید، اطرافیانتان، دوستانتان و از همه مهمتر آنکه دوستش دارید در شما اثرگذارند. حتی اگر متوجه نشوید و مثل من انکارش کرده باشید. ما نفوذناپذیر و عزیز نیستیم. عزیز به معنای مطلق و محض کلمه، خداست. در ما انسانهایی زیست میکنند که شاید هرگز نتوانیم جای آنها باشیم. در ما ابدانی نفس میکشند، که شاید هیچگاه سرگذشتشان را ندانیم و از آیندهی آنها با خبر نشویم، اما آنِ آنها و نفسهایشان به ما میخورد و ما را شبیه به هم میکند. در ما تاریخی ورق میخورد که ما هیچسهمی در آن نداشتیم اما خطوط نوشته شدهی آن، تحولات و تغلبش بر ما حکرانی میکند. ما مجموعهای از آدمهایی هستیم که میشناسیم و دوستشان داریم، میشناختیم و دوستشان داشتیم و نمیشناسیم و هرگز هم نمیخواهیم بشناسیم. آنان که در دستهی اولاند، نور چشمی میشوند. آنان که در دستهی دوماند و روزی دوستشان داشتیم و دیگر نداریم، ناسورهایی هستند که تا ابد با ما خواهند ماند، فراموششان نمیکنیم و در جهت مخالف آنان در بستر سیال دهر، شنا میکنیم و ناخودآگاهمان آنان را پس میزند. دستهی سوم هم کسانی هستند که از دور یا نزدیک با آنها مواجه شدهایم، تعجب کردیم، مطابق چهارچوب عقلی و قلبی ما نبودند و نشناختیمشان. آنچنانکه رهایشان کردیم و هرگز میلی به شناختشان نخواهیم داشت. در این میان، ضمیر ما مدام درگیر تحولات است. قلب ما هرلحظه منقلب میشود. ناسورها نیامی میشوند و مجبور خواهیم شد، هر از گاهی نیام را از قلبمان بیرون بکشیم و بر روی قلبمان مرهم بگذاریم تا زخمش عمیقتر نشود. نهاد ما در پیشگاه عطر مطبوع نفحات الهیست و همزمان در معرض سمومیست که از جانب طاغوت میوزد. در این نقطهست که گفتهاند «انسان بودن دشواری وظیفهست و در کبد خلق شده» چرا که این ماییم که تصمیم میگیریم وجهمان را به کدام سو، بچرخانیم و تسلیم شویم. این ماییم که انتخاب میکنیم، نفحهی دیگران باشیم یا مصداق آن عذاب سموم. این ماییم که در کشاکش دهر میتوانیم بخواهیم در پی انسانهای أمن باشیم یا انسانهایی که از أمنیت فقط شعارش را بلدند. و بله، همزیستی با انسانها سخت است. در دنیای ما، آدمها دوست دارند برای آلامشان مرهم بیابند و در میان انسانها مرهم را جستجو میکنند. آدمها دوست دارند، گوش شنوا داشته باشند و کسی آگاهانه آنها را بشنود، صمیمانه به آنها حق بدهد و با آنها همدردی کند. آدمها دوست دارند، خوشیهایشان را به دیگران نشان بدهند و کمبودهایشان را از منظر چشم همگان دور نگه دارند. آدمها دوست دارند، دیده شود، تحسین شوند. آدمها به دنبال بیزینس یکدیگراند. روحشان را میفروشند و توسط دیگری خریده میشوند. کماند و شریف، آنهایی که برای خدا، نفس میکشند، رفاقت میکنند، میشنوند، مرهم میشوند، دل بدست میآورند، با دشمنان دشمنی میکنند. کماند آنهایی که در محوریت توحید میچرخند و معاملهگر نیستند. همزیستی با تمام انسانها اگرچه سخت ولی اثرگذار و رشد دهندهست. به شرطی که در طواف «لا اله الا الله» باشیم و از هیچکس بت نسازیم، وگرنه یک روز مجبور میشویم تبر بدست تمام بتها را بشکنیم و تبر را بر دوش خودمان بگذاریم. همین.