آناء

در سرزمین نجوا و کلمه

آناء

در سرزمین نجوا و کلمه

سلام خوش آمدید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۴ فروردين ۰۴ ، ۲۰:۵۶
  • کادح

«آدم‌ها همانگونه که هستند بیمار می‌شوند و همانگونه که زندگی کرده‌اند می‌میرند.» این جمله را در اولین روزهای اقامتم در اینجا ساختم و اگر راستش را بخواهید مولای درز جمله‌ی حکیمانه‌ام نمی‌رود. به تجربه آن را درک کردم.

  • ۰ نظر
  • ۲۴ فروردين ۰۴ ، ۲۰:۵۴
  • کادح

اینجا نگاه‌ها صمیمت بیشتری دارد. این روزها دوستان زیادی پیدا کرده‌ام، دوستانی که در اولین مکالمه‌ها، برای هم آرزوی سلامتی کرده‌اند، آن هم از ته قلب. دوستی دارم در دهه هفتم عمرش و دوست دیگری در دهه چهارم زندگی‌اش. احتمالا آن‌ها هیچ‌وقت فکر نمی‌کردند با دختری در حوالی بیست و چندسالگی‌، رفاقت داشته باشند؛ آب از او طلب کنند، چای بخواهند. احتمالا آن پیر زن هیچ‌گاه فکر نمیکرده که یک روز، غریبه‌ای مثل من، دست روی شانه‌اش بگذارد و بگوید؛ «توی مشت‌های خدا پر از معجزه است، نگران نباشید.» البته من هم، پس از عروج مادر بزرگم؛ پیر زنی را نمی‌شناختم که تسبیح مرواریدی سفیدش را به من نشان بدهد و بگوید: «دارم برای سلامتی‌ مادرت دعا می‌کنم؛ خیالت راحت.» اینجا رنگ همه‌چیز سفید و مستأصل است. یک در هوا بودگی خاصی در نگاه همه موج‌ می‌زند و یک امیدی که هیچ‌گاه شبیهش را در خیابان‌ها ندیده‌ام. من این روزها دارم مشت‌‌های خدا را برای بنده‌هایش باز می‌کنم. شاید یک روز به جرم لو دادن خدا، دست‌گیر شوم. چه بهتر. پس خدایا لطفا مشت‌هایت‌ را باز کن. من درباره‌ی آنچه که داری بسیار با بندگانت سخن گفته‌ام.

  • ۰ نظر
  • ۲۴ فروردين ۰۴ ، ۲۰:۴۹
  • کادح

به رسم کودکی‌هایم محکم دستت را گرفتم؛ گفتم تنهایت نمی‌گذارم و مراقبت هستم. غافل از آنکه تا همیشه تو مراقبتم می‌کنی. اولین‌بار تو به من اخلاق مراقبت را آموختی. این شب‌ها اگر پلک بر هم نمی‌گذارم و چشم می‌دوزم به کیفیت نفس‌هایت، او‌ل‌بار وقتی که هیچ نداشتم و کسی نبودم و در ناتوانی محض اشک می‌ریختم؛ تو بی‌آنکه تکلم کنم و تمنایی داشته باشم رازقم شدی، پناهم دادی، نیازهایم را برطرف کردی و اجازه دادی با تو اولین ادراکم از محبت بی‌دریغ شکل بگیرد. من این روزها، به هرکاری که مشغول می‌شوم؛ می‌فهمم که تو پیش از این، به بهترین شکل ممکن آن را برایم انجام داده‌ای و من هیچ‌چیز از خودم ندارم. این‌بار هم من مراقبت نیستم. این تویی که مراقب منی... مامان!

  • ۰ نظر
  • ۲۴ فروردين ۰۴ ، ۲۰:۴۵
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۴ فروردين ۰۴ ، ۲۰:۴۴
  • کادح
آناء

آناء، لحظه‌ی متولد شدن من است. کرانه‌‌ای‌ست که جستجو می‌کنم، راهی‌ست که قدم زدن در آن را دوست دارم، هنگامه‌‌ای‌ست که آن را نفس می‌کشم و شاید دمی‌ باشد که روح از تنم خارج می‌شود.