تحولخواهیِ نجات بخش به سبک یک فرماندهی نظامی!
از همان اول معلوم بود با بقیهی دوستانش فرق دارد. همانجا که میتوانست بیاحترامی کند اما حرمت نگه داشت همانجا که وقتی صدای اذان را شنید گفت شما نماز بخوانید، من و دوستانم به شما اقتدا میکنیم؛معلوم بود اهل این کارزار نیست. میدانی چه میگویم؟ او جنم داشت. با مرام بود. نترس بود و شجاع بود. ذرهایی تعصب و غرور نداشت. رقیقالقلب بود. درست است نظامیها روحیهی خشنِ جنگجویی دارند اما قلب او مثل گنجیشک بود. هنوز حیات داشت. مثل بقیه قلبهای آن سرزمین سنگ نشده بود. «حُر ابن یزید ریاحی» را میگویم. آن امیدوار لحظهی آخر. آن مؤدب نجات یافته. آن شرمگینِ سربلند. آن مردی که حسین با یک ندای هل من مغیثِ خودش؛به فریاد او رسید. آن بامرامِ لوطی مسلک. آن لبیکگویی که توبه کرد. چقدر من شخصیتش را دوست دارم. اصلا شخصیت آدمهایی که مجنونوار به ندای قلبشان گوش میدهند و حقیقت را درمیابند برایم خیلی شکوهمند و محبوب است. فکرش را بکن. حُر آنقدر خوش شانس و خوش عاقبت بود که در پلک بهم زدنی خودش را بهشتی کرد. و من و تو بر او سلام میفرستیم. آه حُر... خیلی دلم میخواهد بگویم او بود که آب را بر روی پسرِ فاطمه بست. اما نمیتوانم آن سربلندِ خوشبخت را شرمسارتر از این کنم. او از همهی کاروان عذرخواهی کرد و هرگز ادب را در برابر نوهی دختریِ پیامبر زیر پا نگذاشت. این مرد باید با همهی سرنوشتش اسطورهی جبرانکردن باشد. باید اسطورهی تحول خواهی باشد. شاید اگر ذرهای امید و مقداری تحولخواهی در وجود همهی آدمها بود. شاید اگر تقلیدگر نبودیم،شاید اگر راکد و خاکستری و گاه عصیانگر و سیاه نبودیم دنیا جای بهتری میشد. شاید اگر صدای «هل من مغیثِ» حسین را بشنویم و لبیک بگویم دنیایمان حسینیتر شود. شاید این کارزارِ پست؛ بهشت میشد اگر ندای حسین را لبیک میگفتیم و خود را از جهنمِ ناامیدان و نامردانِ سکولار نجات میدادیم.
دلم میخواهد یک حُر در وجودم داشته باشم. یک حر که در جغرافیای ذهنیاش ناامیدی تعریف نشده. یک حر که به پای بدیهایش میماند و جبران میکند. یک حر که آزاد اندیش است. دلم میخواهد حر باشم. آن چنانکه دیروزم با امروزم زمین تا آسمان فرق داشته باشد و امیدم در لحظهی فرو رفتن به قعر تاریکی مرا به سمتِ روشنایی نور هدایت کند. دلم میخواهد لبیکِ حسین باشم...
- ۰۰/۰۵/۲۲