کاف لام میم ھ
امشب سرگشته بودم. خون در رگهایم به تحیر جاری بود. تأملاتم در حیرانی چرخ میزدند. به نمیدانم عجیبی دچار بودم و کیهان کلهر در گوشم طُرقهنوازی میکرد. چه چیز را گم کرده بودم؟ کلماتم را... من وقتی کلماتم را گم میکنم به جنون میرسم. قبول دارم عجیب است اما اگر کلمه به مغزم نرسد انگار به حالتی از مرگ مغزی دچار میشوم و قلبم به التماس میتپد. پیدایشان کردم؟ هنوز نه اما امید دارم.
بارها آیهی8 سورهی طارق «انه علی رجعه لقادر» را زمزمه کردم -همیشه با این آیه گمشدههایم را پیدا میکنم- اما این بار هنوز گمشدهام را نیافتم و در جستجویش برآمدهام.
به هرحال از ته قلبم انتظار داشتم و دارم وقتی میگویم: «خدا به بازگرداندن چیزی قادر است» کلماتم پیدا شوند. اما هنوز نشدند و این فراق، امتحان من است. مثل آخرین باری که گمشان کردم. مثل تسبیح تربتم. مثل قرآنی که معلم کلاس پنجم به من هدیه داده بود چون میگفت صدای قرآن خواندنت، آرامم میکند.[البته منظورش صدای من نبود؛حقیقت کلمات را میگفت]مثل ساعتم. مثل انگشتر فرزانه که گم شده بود.مثل همهی گمشدهها. کلمات من هم گم شدند برای چندمینبار. دلم میخواهد چشم بگذارم و تا ده بشمرم. بعد صدایشان بزنم، «آی تکههای قلبم،آهای نورهای ازلی وجودم کجایید؟» و بعد مثل کوثر ۴ ساله بگویند «اینجا». چون وقتی پنهان میشود کافیست اسمش را صدا بزنیم یا بلند بگوییم:«کجایی کوثر؟» آنوقت هرجا که باشد؛ داد میزند «اینجا» و بعد همه فراموش میکنیم که یک گوشهی خانه پنهان شده بود و باهم میخندیم که موقعیت مکانیاش را به راحتی فاش میکند. کاش وقتی دنبال کلماتم میگردم و صدایشان میزنم؛جوابم را بدهند و بگویند:«اینجاییم کادح!» قول میدهم فراموش کنم گم شده بودند. قول میدهم باهم بخندیم و شب را ریسهبندی کنیم با آن خندهها. قول میدم کلماتم را به آغوش بگیرم و هرگز دستشان را رها نکنم. آه. کاش حداقل کلماتم به هجاهای بیصدا و حروف مقطعه تبدیل نشوند چون من دیگر تحمل خاموشی و توانایی رمزگشایی ندارم اگرچه همهی کلمات راز دارند و من در سراسر نیاز محتاج همراز شدن با آنهایم...
* کلمه به هر نور و نشانه و معنایی اطلاع میشود.
- ۰۰/۰۶/۱۳