در امتداد زمان.
از حالم پرسیده بودی کادح، خوبم و رها و امیدوار اما خستگی راه هنوز از تنم بیرون نرفته و باطریام زود تمام میشود. شبها قبل از هجوم تاریکی میخوابم و روزها، با تلألؤ نور تازه متولد شدهی خورشید روی صورتم، بیدار میشوم. چند روزیست تصویر رؤیایی در آغوش گرفتن آرزوهایم لحظهای از پیش روی چشمانم کنار نمیرود. سرشارم از غمی که در میانهی قفسهی سینهام دمام میزند و همهی وجودم هماهنگ شده با حزنی که با هر ضربان به پردهی نازک قلبم میکوبد. هوا هم سرد شده. آنچنان که حتی همین الان که برایت مینویسم، دستهایم مثل برف سفید شدهاند و احساس میکنم در رگ نبضم کریستال یخ گذاشتهاند. راستی یادت هست از تنهایی و غربت شکایت کرده بودم؟ من شکایتم را پس گرفتم. حالا دیگر من و تنهایی باهم عجین شدهایم. من و غربت سر به روی شانهی هم میگذاریم و آواز میخوانیم. آشوبها، تغافلها و تعارضها ذهنم را درگیر کردهاند. از خواندن خبرها عصبانیام و مقادیری خشمگین، ولی دارم سعی میکنم آرام شوم. درد در طواف ماهیچهی کوچک شمال غربی تنم راه میرود و تسبیح میگوید. خودم را سرگرم درس و کتاب و دانشگاه کردهام اما هنوز چمدانم برای سفر بعدی آماده نیست. احتمالا این بار که بروم، بعد از چند ماه به خانه برمیگردم. همهی وسایلم را ریختهام وسط اتاق و نمیدانم کی قرار است جمعشان کنم. دلم میخواهد زمان سریع بگذرد. سریع زندگی کنم. به آن روزهایی بروم که اشک شوق از چشمهایم جاریست و میان گریه و خنده بلاتکلیف ماندهام. میخواهم به روزهایی بروم که آرامم، که قرار گرفتهام. که به تماشا نشستهام، که دست در دست أنس تو از قفس تنم پرواز کردهام. میخواهم قلبم برَهَد از تپشهای گاه و بیگاه...
- ۰۱/۰۷/۰۲