رگهای آبی دستم.
گاهی که حس خوشبختی توی رگهای آبی دستم موج میزنه؛ به خودم میگم: «ببین خدا انحنای غمگین موجهای تو رو چقدر خوب بلده که اینقدر راحت بهت حسِ رضایت رو تزریق میکنه و تو رو به لبهی أمن ساحل میرسونه.» میدونید، آخه قبلا روی نمودار وجودم در سطح معمولیِ رضایت از زندگی بودم. اما حالا ببین کاراشو! هر لحظه ممکنه از اشتیاق جون بدم. ته دلم اونقدر آرومه که انگار نه انگار دریا طوفانیه. نمیدونم. همهچیز برام شکلات نشدهآ، اتفاقا حرکت برام سختتر شده. من و ما تنهاتریم، خستهام. روحم یارای بودن نداره. مشغولیت و دغدغهی ذهنم به صورت تصاعدی تورم داره، نقدینگی جیبم رو باید کنترل کنم و کلی موضوع دیگه... به هرحال منم سهمِ خودم رو از دنیایی که مصطفی(ص) فرمود ساعتیست؛ دارم. ولی این بدبختیا برام به طرز معجزهآوری اهمیت ندارن. شاید چون دیگه هیچکدوم دست من نیستن. شاید چون دلسپردم. شاید هم چون به مرحلهی بیحسی رسیدم و هزار شاید دیگه که نمیدونم درستن یا غلط. ولی خوشحالم و دلم میخواد از شدت لبخندی که قلبم رو نوازش میده گریه کنم. مگه من از خدا چیزی جز این میخواستم؟ نه. یادم نمیاد. همین. تا آخر دنیا فقط همین: مُطْمَئِنَّةً بِقَدَرِکْ/ راضیَةََ بِقَضٰائِک...
- ۰۱/۰۷/۱۱