یک روز...
بالاخره این روزها که بگذره، این غصهها که روحشون شاد شه، این زمستون که باهار شه، این درد که درمون شه، این اشک که بخنده، این آرزو که مستجاب شه، این قلب که آروم بگیره، این شب که صبح شه، این امتحان که تموم شه، این تاریکی که روشن شه. این مردهی در من که زنده شه، این پریشونی که سامون بگیره، این تحیّر که به باور برسه، این وقت که به پایان برسه، این حیآت که جاودانه شه... حرف میزنم. حرف میزنم و از تمام روزهای زندگیم و آههای عمیقم به خدا میگم. بالاخره یک روز حرف میزنم. بالاخره یک روز سینهی من مثل نیل شکافته میشه و موسای تنهای ترسیده در من هم به آرامش میرسه. بالاخره یک روز. یک روز...
- به خودم قول میدم. روزی که زندهام هنوز. روزی که شاید مرده باشم...!
- ۰۱/۱۰/۲۳
چه خوب پیدا کردی از یک به دو رسیدن ها رو.
استعداد داری آ.
باهار از راه میرسه.