آناء

در سرزمین نجوا و کلمه

آناء

در سرزمین نجوا و کلمه

سلام خوش آمدید

میزبان عمر من.

يكشنبه, ۹ بهمن ۱۴۰۱، ۰۳:۰۳ ب.ظ

تو مهمان امروز و فردای من نه، که میزبان همه‌ی عمر من بودی. گمان می‌کردم زمان هیچ‌گاه بین ما فاصله نخواهد انداخت. به خیالِ کودکانه‌هام، انتظار داشتم هربار که زمین بخورم، تو دستم را بگیری و گرد و خاک را از روی تنم بتکانی و با لب‌خندی بدون آنکه مواخذه‌ام کنی، بگویی: «آرام‌تر. آرام‌تر.» تو همان نجوایی بودی که برای آنکه دستم به آسمان برسد، به دست‌هایت دخیل می‌بستم. همان پناهی بودی، که میتوانستم در جوارش به سکون برسم. گمان می‌کردم تا دنیا، دنیاست می‌توانم عصای چوبی‌ات را بذردم و بازی کنم و بخندم و تو دنبالم کنی برای آنکه عصایت را از نوه‌ات بگیری. باورم نمی‌شود، خیلی وقت‌ است نه به دنبال عصایت می‌گردی و نه یک لیوان آب از من طلب می‌کنی. تو ابدی‌ترین موجود محبوب دنیای من بودی. دنیایی که حالا پس از تو همینقدر ساده مرا بی‌سرپناه کرده و من تا آن روز که در این دنیا نفس میکشم باید در میان هزاران داستان آرمیده به دنبال داستان خودم بگردم و آن را به آغوش بگیرم. به دنبال تو...

  • ۰۱/۱۱/۰۹
  • کادح
آناء

آناء، لحظه‌ی متولد شدن من است. کرانه‌‌ای‌ست که جستجو می‌کنم، راهی‌ست که قدم زدن در آن را دوست دارم، هنگامه‌‌ای‌ست که آن را نفس می‌کشم و شاید دمی‌ باشد که روح از تنم خارج می‌شود.