ألم أعهد إلیکم؟
کادح! در ازل ما به وحدت قسم خورده بودیم. قرار بود حتی اگر ذرات وجودمان در هوا پراکنده شدند؛ باز هم متحد و همدست باشیم. قرار بود زندگیمان آبستن تنهایی و غربت نشود. قرار بود بهشت کوچکی برای خودمان در این دیار دلگیر هبوط آدم بسیازیم و با آرامش در زیر سایهی سدر بر سریر دلِ مردمان بنشینیم و از صدای سخن عشق حرف بزنیم. قرار بود دستهایمان شاخه درخت سرو و آشیانهی پرستوهای مهاجر شوند. قرار بود اینجا در یگانگی باهم زیست کنیم و آغوشمان وطن یکدیگر باشد، نه تبعیدگاه مخوف مبارزان انقلابی. قرار بود راههای بهم پیوسته را رصد کنیم و در تلاقی دو دریا به یکدیگر برسیم و کلمهی واحده را زمزمه کنیم. قرار بود لبخند را روایت کنیم و زیباییها را ببنیم. اصلا فراموش کن همهچیز را ما در یککلام قرار بود پرتویی از آن نور باشیم، پرتویی از آن اشتیاق اعظم. اما اگر از من میپرسی باید بگویم زندگی ما بخشی از کویری شده است که خدایان بر آن فرمانروایی میکنند و بر سر آن اختلاف دارند و این، کلمهای نبود که ما بر سر آن قسم خوردیم. پس بیا و برای آخرینبار در طواف عشق بایستیم و راز «هستی» و را در وجود یکدیگر به امانت بگذاریم. بیا نا امیدی و رخوت را بر خود حرام کنیم. بیا مثل خلیل؛ بتها را بشکنیم و تبر را بر دوش کفر بگذاریم. بیا پایمان از پاتلاقهای نهلیسم و سکولاریسم و همهی «ایسم»های جهان بیرون بکشیم. بیا از نمرودها نترسیم. بیا کادح... بیا... من به همراهیات تا آن مقصود دلخواه و مطلوب مشترک، محتاجم.
- ۰۲/۰۲/۰۶
یادآوری بهجایی بود
امیدم بازیابی شد