پارادوکس.
امشب یه جوری شهرم سقوط کرده، که خرمشهر تازه آباد بود. سرباز داشت که برن به میدون و پسش بگیرن. یه جوری تداعی خوابگاه اذیتم میکنه، که تا همین ۸ ماه پیش فکر نمیکردم یه روز خوابگاه حس أمنیت بهم نده. یه جوری دلم برای دانشگاه تنگ شده، انگاری هیچوقت دانشجو نبودم. یه جوری یه دلم میخواد نباشم که انگاری غول چراغ جادو دستمه و میتونم یه آرزو کنم تا مستجاب شه. یه جوری دنبال راه حل برای این لحظات بیمزه و تکراریام که امپراتور یوهان برای رفاه ملتش اینقدر فکر نکرده. یه جوری غصهی پایاننامه رو میخورم و ازش میترسم که توی عمرم اینقدر غصهی خودمو نخوردم و از کسی نترسیدم. حالا این وسط ته دلم یه جوری رها و بی پروا و بیباک و بیتوجه و بی خیال و بیحس و... هست که انگاری پر یه کبوترم که توی آسمون معلقه و باد جابه جاش میکنه یا شایدم یه تخته پارهی چوبی باشم که با تلاطم موجهای دریا حرکت میکنم. آره بنظر منم این حد از پارادوکس جالبه ولی وضعیت خوبی نیست.
- ۰۲/۰۶/۱۶