[جمعه - کرمان - داخلی - خستگی به توان دو - شب نیست.]
جمعه, ۱۷ شهریور ۱۴۰۲، ۱۱:۴۵ ب.ظ
دیشب متنبه شدم و تصمیم گرفتم شبها خیلی زود بخوابم، تا صبحها کامروا شم. اما صبح چند قسمت متوالی خواب دیدم و هر بار که میخواستم پا شم، وسط یه سکانس مهم بودم که میخواستم ببینم آخرش چی میشه. جدیدا سناریو خوابهام خیلی عجیبان. فکر کنم نویسندهی خوابهام تغییر کرده. همیشه کاراکتر اصلی سناریوهای قبلی من بودم. دیالوگ داشتم و انگار که سیر داستان رو من انتخاب میکردم اما سناریوهای فعلی، برشهای کوتاهی از چند داستان مختلفان. هیچ نقشی توی خوابهام ندارم و هیچ مونولوگی هم وجود نداره. فقط تماشاچی یک صحنهی تئاتر ام که هر لحظه یک اتفاق توش رقم میخوره. خواب دیدن، شبیه فوتبال دیدنه. نمیتونی رهاش کنی و بری، چون قطعا تیم مورد علاقهت گل میزنه. خلاصه که به خاطر خواب دیدن، خیلی آگاهانه دل از رختخواب نکندم و به تئاتر دیدنم ادامه دادم. قسمت ششم خوابم که تموم شد بیدار شدم و مامان رو توی آیینه دیدم. داشت خودش رو تماشا میکرد، این صحنه اینقدر قشنگ بود که دوباره خواب رفتم. حوالی ظهر بود که مامان اومد بالای سرم. صدام زد. برای بار دوم بیدار شدم. با تعجب داشت بهم نگاه میکرد. ازم پرسید: «خوبی؟» گفتم آره و انگار که باور نکرده باشه گفت: دیشب چه ساعتی خواب رفتی؟ توی این تابستون، تا حالا نشده ببینم ساعت ۱۲ از خواب پا شی» منتظر جوابم بود که گفتم:«داشتم چندتا خواب پشت سر هم میدیدم، دلم نیومد ولشون کنم. بعد یادم اومد که میتونم امروز زیاد استراحت کنم.» خندهش گرفت. گفت: «میتونی قبل از رفتنت خونه رو تمیزکنی؟» گفتم: «آره ولی گشنمه.» گفت: «خب پاشو یه چیزی بخور.» منطق مامانم درست بود. پا شدم. صبحونه خوردم. ناهار درست کردم و دقایقی بعد مشغول خونه تکونی شدم. ساعتها طول کشید و ساعتها مجتبی شکوری و حامد کاشانی برام صحبت کردن. لباسهامو شستم، برنامهی هفتهی جدید رو نوشتم و یه لیست بلند بالای خرید نوشتم که مطمئنم آخرش نمیرسم به این بخش ماجرا. به پیشنهاد رفیقم یک قسمت از «عیبی ندارد اگر حالت خوش نیست» رو دیدم، سیر داستانش رو برای خودم تحلیل کردم و نهایت همانند سازی رو با قصهی خودم انجام دادم. چمدون و وسایل مهاجرتم رو آماده کردم و الان حس میکنم کسی دکمهی پاورم رو فشار داده. باید بخوابم. جسمم امروز بیوقفه فعالیت کرد و مرام گذاشت. مثل روحم که مدتهاست داره خستگی رو با خودش حمل میکنه. انسان موجود عجیبیه. قدرت تابآوری، هم از عجیبترین ودیعههای الهیه. مأموریت فردا؟ تبدیل خستگی به یک کار بزرگه. فقط ۶ روز دیگه تا رفتن باقی مونده...
- ۰۲/۰۶/۱۷
من اگه اینو به مامانم میگفتم فکرای خوبی نمیکرد 🤝
و قطعا میپرسید چی دیدی ؟
حیحیحی