مثل پلک بر هم زدن.
توی اتاق مطالعه نشستم و دارم استعارههای سازمان رو میخونم. زمان خیلی سریع میگذره، نبض کنار چشمم رو برای اولین بار دارم حس میکنم. انگار قلبم داره توی چشمهام میتپه. چند روزه که چشمهام خیلی خستهان. سنگینی پشت پلکهام اونقدر زیاده که حتی خواب هم نمیتونه این بار سنگین رو از روی پلکهام برداره. باورم نمیشه که تا کمتر از ۷۰ روز دیگه فارغ التحصیل میشم و برای همیشه از یکی از رؤیاهای زیستهم به دست خاطرههای قاب شده میسپرم. من دانشگاه رو با همه تراژدیهاش دوست دارم، و رئیس و صاحب اصلی دانشگاهم رو خیلی بیشتر. شاید اگه غول چراغ جادو داشتم، ازش میخواستم کاری کنه که زمان در برهههای مختلف با اختیار انسان بگذره. اون وقت قطعا اراده میکردم، آهستهتر بشه و من بتونم این لحظات رو زندگی کنم. آروم، خوشحال و دلآسوده و امیدوار به زیستن در رؤیاهای تازه. شما غول چراغ جادو ندارید توی جیبتون؟
- ۰۳/۰۱/۲۸