یادم باشه.
از سفر برگشتم. از زیارت، از تماشا و از خودم. این مدت بیخبر ترین سفرهای عمرم رو داشتم. خوش گذشت. رها بودم و کسی در خاطرم تردد نمیکرد، جز کسانی که محبتی در قلبم کاشته بودند. این مدت به اندازه کافی زیر سقف خونه استراحت نکردم و نخوابیدم و تا ذهنم یاری میکنه، غم گوشهی دلم کز کرده بود. هر بار به دلیلی و بهانهای. الان هم پر از بهانهی قدیمیام. امشب فهمیدم من وقایع سخت زندگیم رو یادم نمیمونه. وقایع هرچقدر عظیم و هولناکتر، من به فراموشی مبتلاتر. این عالیه ولی گاهی که به سختیهای گذشته رجوع میکنم، وقتیکه دلیلی پیدا نمیکنم و چیزی به خاطر نمیارم؛ از خودم تعجب میکنم و سختی اون واقعه در ذهنم میشکنه و هزار ذره میشه. انگار سختیها فقط برای یه لحظه واسهم معنا دار اند و بقیهی لحظات تداعی اون یه لحظهست که تکرار میشه. کاش یادم بمونه چه موانع سختی رو از سر گذروندم تا به اینجا رسیدم.
- ۰۳/۰۶/۰۶