آناء

در سرزمین نجوا و کلمه

آناء

در سرزمین نجوا و کلمه

سلام خوش آمدید

یلدا بود و داستان و انار و کلمه.

جمعه, ۳۰ آذر ۱۴۰۳، ۰۳:۵۹ ب.ظ

امروز دلم می‌خواهد کسی دوستم داشته باشد و حمایتم کند. یعنی کسی بگوید: «تا ته جهان و ماورای زمان، با تو هستم.» و به من دل‌گرمی بدهد برای انتخاب‌های سخت و قوت ببخشد برای تصمیم‌های بزرگ. انگیزه‌ام شود. امیدم ببخشد. اما آیا واقعا چنین ابر انسانی در جهان هست؟ 


امشب، در آستانه‌ی انقلاب زمستانی دلم مادر بزرگم را می‌خواهد. که انار برایش دانه کنم و چای در کنارش بنوشم و برایم قصه بگوید. پندم بدهد به درس خواندن و قرآن خواندن و بعد داستان عاشق شدنش را برایم بگوید. داستان دختری که برای بزرگ شدن رنج کشیده، اما بزرگ شده، مادرانگی را تجربه کرده، مو سپید کرده. دوست داشتم بار دیگر بگوید: «روح‌الله با همه فرق داشت.» شهادت گوارایش بود. 


دلم داستان زندگی می‌خواهد. گره‌ انداختن و گره‌گشایی. دلم پی‌رنگی قوی می‌خواهد. پر از جاذبه و کشش برای مخاطب. دلم می‌خواهد داستانی داشته باشم و تا اوج تعریفش کنم و سپش مکث کنم و برق شادی و شوق و موج اشک را در چشم مخاطبم ببینم و بشنوم که می‌گوید: «خب بعدش چی شد؟» و من با ذوق و هیجان ادامه‌اش را تعریف کنم. امشب دلم داستان می‌خواهد. داستان عشق، داستان پیوند دو دست، داستان زمین خوردن و بلند شدن، داستان شکست خوردن و نا امید نشدن، داستان ویران شدن و دوباره ساختن، داستان روزهای تنهایی‌های سپری شده، داستان رنج‌های به گنج رسیده، داستان غم‌های بالنده و تبدیل شده به کار بزرگ، دلم می‌خواهد کسی برایم داستان بگوید. از خودش، از یادگار زریران، کلیله و دمنه و هزار و یک‌شب. امشب می‌خواهم کلمه بشنوم و در قصه‌ها زندگی کنم، در افسانه، در خیال، در اوج، در انتظار، در تعلیق، در تعلیق، در تعلیق.


امشب می‌خواهم به راه فکر نکنم و فردا را در ذهنم مرور نکنم. امشب را می‌خواهم بنوشم؛ همانگونه که هستم و شب دیرینه هست. نمی‌خواهم به موضوع جدیدی برای پژوهش فکر کنم، نمیخواهم، منابع ارشد را سرچ کنم، نمیخواهم بار دیگر اندیشکده را مرور کنم و نمی‌خواهم جریان‌شناسی تاریخ معاصر را بخوانم. می‌خواهم روحم آرام بگیرد و در لحظه بایستد و برایم بخندد. می‌خواهم از من بگوید و برای من نامه بنویسد. می‌خواهم از میان نوشته‌هایم ققنوسی برانگیخته شود و پیش چشمانم راه برود و من قربان خالق کلماتی بروم که از آشفته‌خانه سرم، ققنوس آفریده و از میان آینه‌های قلبم؛ شوق و امید رویانده.

  • ۰۳/۰۹/۳۰
  • کادح

نظرات (۱)

تا حالا ندیده ام در این چهل و اندی که از خدا عمر گرفته ام، کسی اینقدر قشنگ دلش داستانی رو بخواد 

و اینقدر داستان قشنگی رو دلش بخواد 

و خدا بهش نداده باشه

حتی مورد داشتیم داستان پیش پاافتاده تری رو دنبال می کرده، سر از یک پیرنگ نفس گیر یاقوتی درآورده، حتی سر از جاودانگی .....شهادت گاهی حتی

به دانه های انار قسم

 

آماده داستان جانگدازت باش. همان که ازو محفلها می سازند.....

پاسخ:
و خدا بهش نداده باشه...

بله درسته. گاهی شاید ما آدم‌ها داستان‌پردازی بلد نیستیم و شاید توان بیان قصه‌هامو رو نداریم. کاش خدا یه داستان برامون بنویسه که ما هم توان بیان کردنش رو داشته باشیم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
آناء

آناء، لحظه‌ی متولد شدن من است. کرانه‌‌ای‌ست که جستجو می‌کنم، راهی‌ست که قدم زدن در آن را دوست دارم، هنگامه‌‌ای‌ست که آن را نفس می‌کشم و شاید دمی‌ باشد که روح از تنم خارج می‌شود.