آناء

در سرزمین نجوا و کلمه

آناء

در سرزمین نجوا و کلمه

سلام خوش آمدید

ویروس را به آرزویش رساندم.

جمعه, ۱۹ بهمن ۱۴۰۳، ۰۸:۱۲ ب.ظ
تب دارم. نفسم تنگ است. آب گلویم را سخت قورت میدهم. بدنم درد می‌کند. دقیق‌تر بخواهم بگویم؛ مهره‌های ۴ و ۸ ستون فقراتم، گردنم و پهلوهایم درد دارند. به خاطر داروهای تجویز شده توسط خواهرم در طول روز بی‌حالم. تکلیف بینی‌هایم مشخص نیست.گاهی باز و روان‌اند و گاهی بسته. این حرف‌ها را داشتم به دکتر می‌زدم.حتی به او گفتم رگ‌های پیشانی و بینی‌ام را احساس میکنم و تا به‌حال جریان خون را در این ناحیه(سینوزیت) حس نکرده بودم. دکترم که مرد حدودا ۴۰ ساله‌ای بود خندید. جریان ویروس‌ها را صفر تا صد و با حوصله توضیح داد و آخرش گفت داروها را بخوری زود خوب میشوی. امید داد یعنی. به او نگفته بودم که قصد کرده بودم برای ارشد بخوانم وگرنه بیشتر خنده‌اش می‌گرفت و می‌گفت: پس احتمالا دیرتر خوب می‌شوی. داستان دنیا همیشه همین است: برعکس! تقصیر ما هم هست ولی بیشتر خاصیت دنیاست. اراده‌ی انسان را برنمی‌تابد. بگذریم.‌ دیشب سرم زدم. حالم بهتر است. کتاب «ما ایوب نبودیم» را به نیمه رساندم و راستش را بخواهید همان دیشب زیر سرُم، زدم کنار جاده. یعنی توقف کردم. ایستادم به تماشا. دارم از آنفولانزای جالبم لذت میبرم. دکتر می‌گفت: «خستگی، استرس و شب‌بیداری ویروس را فعال میکند.» و چه خوب. من با خستگی‌ها و دوندگی‌هایم، با نگرانی و استرس‌های گاه و بی‌گاه یک ویروس را به آرزویش رساندم. فعال و پر نشاط در بدنم می‌دود. درد دارم ولی فدای یک سلول ویروس دویده و شادمان در تنم. زندگی حلال او تا لحظه‌ای که گلوبول‌های سفیدم می‌جنگند. زندگی حلال همه‌ی کسانی که فعال و خوش‌حال و خردمند و عاشق‌اند.
  • ۰۳/۱۱/۱۹
  • کادح

نظرات (۱)

واقعا خود مقام رضا کتابت کرد این جمله ها را

 

زیباست

پاسخ:
ممنووونم، کاش اینطور باشه/باشم. قرین رضا... ولی فکر کنم فاصله زیادی باهاش دارم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
آناء

آناء، لحظه‌ی متولد شدن من است. کرانه‌‌ای‌ست که جستجو می‌کنم، راهی‌ست که قدم زدن در آن را دوست دارم، هنگامه‌‌ای‌ست که آن را نفس می‌کشم و شاید دمی‌ باشد که روح از تنم خارج می‌شود.