جوانی و معناهای دیگر.
در کودکی هیچ تصوری از مرگ و زندگی نداشتم. گمان میکردم همهی زندگی بازی و سرگرمی است و آدمها بذرهایی هستند که ناگهان تصمیم به سبز شدن میگیرند و توسط عزیزانشان در خاک کاشته میشوند. مزارهای خاکخوردهی بسیاری را در قبرستان دیده بودم که گل و گیاه و درخت بالای سرشان روییده بود. در نوجوانی زندگی برایم معنای دیگری یافت: تحمل توأمان رنج بود برای رهایی. در جوانی با مرگ آشنا شدم. خاک سرد باغچهی مادر بزرگ بود که بر سرم میریخت؛ آه بلندی بودم در پی خاطرات پیر کودکیام. احتمالا در میانسالی دوست دارم زندگی متواضعانهای داشته باشم به دور هرج و مرج و هیاهو و در سالمندی آرزو میکنم در هنگامه طلوعی آرام و با شکوه بمیرم. میبینی؟ همهچیز از جوانی شروع شد. از آنِ مواجهی واقعی با مرگ و زندگی. جوانی شروع عظیمترین واقعهها و آغاز عمیقترین فهمهاست و ما تازه جوانانی هستیم در جستجوی فهمیدن، خواستن، عبور کردن از رنج و زندگی کردن تا لحظهی با شکوه نوشیدن از جام مرگ. چه غمگین،چه شاد.
- ۰۳/۱۱/۲۲