- ۲۰ دی ۰۱ ، ۱۱:۵۴
من فقط خستهام از پرواز کردن توی قفس. خستهام از این دور باطل. خستهام از دویدن روی شن و ماسه های کنار دریا. خستهام از نقش بر آب زدن. فقط یهذره خستهام.
نمیدونم امتحان فردا سخته یا آسون، مهم نیست که من خیلی خستهام و روح و جسمم تقلا دارن برای یک خواب طولانی، هیچ چیز مهم نیست و هیچ چیز نمیدونم اما امشب برخلاف بقیهی شبهای امتحانی کلمهها با حلاوت و آرامش دارن توی قلبم سبز میشن... این یعنی زندهام هنوز. این یعنی علاقهمندیهام رو هنوز از دست ندادم.
خب به سندرم جدیدم باید سلام کنم:))
امروز تصمیم گرفتم توی ایام امتحانات، هرچی خواستمو، نخوام.
مثلا اگه خواستم بخوابم، نخوابم. اگه خواستم از زیر کار در برم، سریع گوش خودمو بپیچونم و اونکاری رو که باید، انجام بدم. یا اگه خواستم الکی خرید کنم و برحسب یک نیاز واقعی نبود، پا بذارم روی خواهشهای الکی دلم و نخرم. یا اگه خواستم به هر دلیلی وقتم رو هدر بدم، فورا به خودم نهیب بزنم و اجازه ندم لحظات قشنگِ جوونیم با بودن توی شهربازی دنیا، یکی شه.
قدم اول هم اینکه: امروز به شدت روحم خسته بود بعد از امتحان و شب هم عملا کم خوابیدم، و جسمم هم تقلا داشت برای خواب. اما نخوابیدم و کارهای دیگهم رو جلو انداختم و با انرژی و رضایت نشستم درس خوندم.
آره شاید شمام فکر کنید، این خودآزاریه. ولی من به این محدودیت خودخواسته، برای رسیدن به اون حالتی که برای خودم تعریف کردم، نیاز دارم. بذارید ببینم چه نتایجی رو در پی داره:)
من مدتهاست که به صدای قدمهام گوش میدم. با دقت به آهنگشون توجه میکنم و خیلی جالبه برام که این مدت بر حسب احوالاتم، ریتم قدمهام هم متفاوت میشد. غم، آهنگ رفتنم رو محزون میکرد. توی شادی و رضایت، انگار موج با ساقهی پاهام برخورد میکرد و خنکای امواج متلاطم خلیج فارس رو میتونستم احساس کنم. موقع تحیّر جوری راه میرفتم که انگار قراره هیچ ردی از من، از فکرم روی زمین باقی نمونه. به لحظهی سرگشتگی، هرطرف که سر میچرخوندم، اثری از قدمهام میدیدم، انگار روی این کرهی خاکی فقط یک نفر زنده است و اون منم. منی که محکومم به رفتن، به قدم زدن، به پیوسته رفتن و نرسیدن. منی که محکومم بار نبود قدمهای همهی انسانهای این سیاره رو به دوش بکشم. موقع دلتنگی آروم راه میرفتم؛ یه جوری که تیکههای بهم متصل قلبم متلاشی و شکسته نشن. من آهنگ قدمهام رو کشف کردم. حالا دیگه میتونم از روی قدمهام، میزان خستگی و خلسه و تحیّرم رو بشناسم. میتونم همراهی اجزاء وجودم رو برای دلداری (مراقبت از شکستگیهای قلبم) تشخیص بدم. میتونم با غمهام یه سمفونی شنیدنی بسازم برای خودم و مدام به این فکر کنم که، «تو باید با غم بزرگت یه سمفونی قشنگ بسازی». همین. فقط خواستم بگم که قدمها نقش مؤثری در صیرورت انسان دارن. فقط خواستم بگم، به آهنگوارههای محزون و شاد و دلتنگ و متحیر قدمهاتون، بیشتر توجه کنید:)
اگه فردا امتحان نداشتم.
اگه شناگرِ دریای ابتلائات نبودم.
اگه قلبم تکسیر نه، تکثیر میشد.
اگه الان مام بزرگم بود.
اگه میتونستم صداشو بشنوم.
اگه خورشید توی آسمون تنها نبود.
اگه میتونستم به دردهام معنا ببخشم.
اگه شب برام غمِ با شکوه و عمیق نداشت.
اگه دنیا، یه شهربازی نبود.
اگه میدونستم قدم بعدی چیه.
اگه اسرار ازل رو توی گوشم میگفتن.
اگه رئیس جمهور میرفت مشهد.
اگه پلنگ صورتی،هیچوقت لپهاش صورتی نمیشد.
اگه الان حسابداری رو بلد بودم.
اگه دستم به صورتِ ماه میرسید.
اگه اعتکاف مسجد گوهرشاد جور میشد.
اگه بار امانت روی شونه هام سنگینی نمیکرد.
اگه حیآت در معیت صدْق و وفا برام جاودانه میشد.
اگه ابناء بشر تلاوت کنندهی لبخند بودند.
اگه زندگی کردن در گرو رنج کشیدن نبود.
اگه بودی، اگه میاومدی، اگه داشتمت.
اگه میدونستم، اگه میدونستم، اگه فقط «میدونستم...»
خیلی خوب میشد. خیلی!
اگه فردا امتحان نداشتم.
اگه شناگرِ دریای ابتلائات نبودم.
اگه قلبم تکسیر نه، تکثیر میشد.
اگه الان مام بزرگم بود.
اگه میتونستم صداشو بشنوم.
اگه خورشید توی آسمون تنها نبود.
اگه میتونستم به دردهام معنا ببخشم.
اگه شب برام غمِ با شکوه و عمیق نداشت.
اگه دنیا، یه شهربازی نبود.
اگه میدونستم قدم بعدی چیه.
اگه اسرار ازل رو توی گوشم میگفتن.
اگه رئیس جمهور میرفت مشهد.
اگه پلنگ صورتی، هیچوقت لپهاش صورتی نمیشد.
اگه الان حسابداری رو بلد بودم.
اگه دستم به صورتِ ماه میرسید.
اگه اعتکاف مسجد گوهرشاد جور میشد.
اگه بار امانت روی شونه هام سنگینی نمیکرد.
اگه حیآت در معیت صدْق و وفا برام جاودانه میشد.
اگه ابناء بشر تلاوت کنندهی لبخند بودند.
اگه زندگی کردن در گرو رنج کشیدن نبود.
اگه بودی، اگه میاومدی، اگه داشتمت.
اگه میدونستم، اگه میدونستم، اگه فقط «میدونستم...»
خیلی خوب میشد. خیلی!
روزی صد مرتبه: به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم، به قدر وسع بکوشم، به قدر وسع بکوشم!
خدایا شکرت که نگین انگشترم پیدا شد، لطفا بقیهی گمشدههامون رو هم پیدا کن و بسپر دست مرکز مفقودین بینالحرمین. همونکه سمت «بابالسدره» بود. شلوغ بود. زائرا صف بسته بودن که وسایل گم شدهشون رو پیدا کنن. همونجا که از توی بلندگو اسم گمشدههارو صدا میزدن. همونجا که بهجای نشستن پیدا نکردیم واسه زیارت. همونجا که وایستاده بودم کنار مامانم و گریه میکردم. همون جا که دلم میخواست گم شم تا اسمم رو توی بلندگوها صدا بزنن. همونجا که اصالت خودمو پیدا کردم. خدایا لطفا تیکههای پراکندهی قلب مارو پیدا کن....
نگینِ انگشترم در گوشهای که نمیدونم کجاست، افتاد. حالا از من یه نشونه توی این عالم گم شده و از اون نگین، یه رکابِ نقرهی طرح بینهایت باقیمونده که هربار نگاهش میکنم یاد گمشدههام بیفتم. یاد تسبیح تربتم. یاد قرآن چرمی زرشکی رنگی که معلم کلاس چهارم وقتی که فهمید حافظ قرآنم بهم هدیه داد و توی صفحهای اولش نوشته بود: «برای فرشتهی بیبالم که طنین صدای قرآن خواندنش آرامم میکند.» [طنین صدای کلمات را میگفت]. مثل کلمههام. مثل یک تیکه از وجودم. مثل همهی گمشدههام. مثل خودم. حالا نگین انگشترم هم گمشده. دوستش داشتم. اون نگین همهی استیصال دستهای مشتاق و محزون و منتظر منو لمس کرده بود...