آناء

در سرزمین نجوا و کلمه

آناء

در سرزمین نجوا و کلمه

سلام خوش آمدید

امروز نمی‌دونم کار درست چیه؟ نمی‌دونم چیکار باید بکنم؟ نمی‌دونم فکر درست، احساس درست، تصمیم درست چیه؟ امروز تقریبا هیچ چیز نمی‌دونم. حتی نمی‌دونم دارم به چی فکر می‌کنم. نمی‌دونم. نمی‌دونم. من از امروز هیچ چیز نمی‌دونم جز شوق، جز دلتنگی، جز آرزومندی، آرزومندی، آرزومندی...

  • کادح

عزیزِ من! در جهانی که با وفا علقه‌ای ندارد، و دست کوتاه مردمانش به بلندای ادب و صلابت ماه نمی‌رسد به من حق بده به دنبال تو باشم و نفس‌هایت را آرزوت کنم...

  • کادح

آره. باید یادم باشه. «مادامی که از بود من چیزی در این عالم میتابه من «حاضرم»، حتی اگر مرگ رو چشیده باشم و اگر از بود من چیزی به دیگر بودها افزوده نشه، من مُرده‌ام؛ حتی اگر قلبم هنوز بتپه.»

- ر.ک: [اپیزود سی و سوم انسانکِ عزیزم]

  • کادح

کلمات توی قلب‌م مثل حبآب‌‌های پراکنده و معلق‌ان. هرثانیه که بطن راست‌م باز می‌شه تا خون رو به اقصی نقاط تنم، پمپاژ کنه؛ کلماتم به سمت دریچه‌های میترال با شوق پرواز میکنن ولی... ولی دیر می‌رسن، دریچه‌ها بسته می‌شن و حبآب‌ها با دیوارهای قلب‌م برخورد می‌کنند و محو می‌شن. انگار که هیچ‌وقت، هیچ کلمه‌ای در قلب من وجود نداشته. نگرانم. از اینکه کلمات توی قلب‌م می‌میرن نگرانم. کاش بتونم دریچه‌ها رو باز بذارم، تا هرموقع که کلمه‌ای زنده شد، بیانش کنم. 

  • کادح

درست وقتی که به آسمانِ آبی بالای سرم نگاه کردم، برای یک لحظه، «دلتنگ» شدم. فقط برای یک لحظه و احساس کردم به هم‌آغوشی با منتهای نور احتیاج دارم. حالا فقط برای تقدس آن لحظه، می‌خواهم به اتمسفر حریر و روشنایی پنآه ببرم. هَل مِن مَحیصْ؟

  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۹ آذر ۰۱ ، ۱۸:۵۹
  • کادح

با کدام کلمه، در نفَس کدام آرزو، به‌ تمنای کدام اشتیاق، برای حضور در کدام آن، و در کدامین لحظه آفریده شدم؟ در کدامین رؤیا، به هنگامه‌ی تلألؤ ازلی کدام نور، با کدام «اسم» و در کدام سرزمین سر به سجود گذاشتم و «بلی» گفتم؟ با چه کسی سماع می‌کردم و غرق شعف بودم که به دنیا و رنج قدم نهادم؟ نمیدانم. اما شوق حیآت در معیت رفْق و رضا مرا به این جهان دعوت کرد.

 

تولدم مبآرک او.

  • کادح

روزی که باز گردی، سکوت‌ سرد زمان را با هم میشکنیم، مقصود چشم‌های لب‌ریز از کلمه را میابیم، حرف تمام آرشه‌هایی که سعی داشتند برایمان آواز بخوانند را می‌شنویم. روزی که تو باز گردی، قلبم به سخن می‌آید، چشم‌هایم موسیقی ستاره‌های دنباله‌دار را می‌نوازند و دست‌هایم خواهند گفت چقدر داشتنت را آرزو کرده‌اند. روزی که بازگردی، تمام راه‌ها، خطوط ممتد منتظرشان‌ را نشانت خواهند داد، و مآه با شوقِ نهفته در روشنایی‌اش نام تو را در گوش آسمان زمزمه خواهد کرد. روزی که بازگردی؟ نه. شاید هم روزی که «من به تو» باز گردم:)

  • کادح

 چنان نسیمی که هر روز صبح، متولد شده و مرا به نام کوچکم صدا می‌زند و روح مرا نوازش می‌کند، می‌شنوم‌ت...

  • کادح

اومدم توی کلاس ۲۲۸، چراغ رو خاموش کردم، نشستم روی صندلی استاد، پامو گذاشتم روی دیسک و یه لحظه از خستگی چشآمو بستم و حدودا بیست دقیقه خواب رفتم. زهره - رفیقِ فاطمه سادات - با ملاحت اومد و بافتنیِ لطیف‌ش رو انداخت روی شونه‌هام. متوجه شدم، چشآمو باز کردم و با شگفتی نگاهش کردم و بعد لب‌خندش رو دیدم... آی که چقدر کهکشانی شدم. کاش لب‌خندش رو می‌تونستم ثبت کنم و نشون‌تون بدم. زهره بهم گفت: «حالا راحت بخواب و رفت.» اما روح من توی عالم محبت ارواح به سکون رسید. حالا به‌جای خواب، ترجیح میدم این نرمی و لطافت رو توی بیداری احساس کنم.

  • کادح
آناء

آناء، لحظه‌ی متولد شدن من است. کرانه‌‌ای‌ست که جستجو می‌کنم، راهی‌ست که قدم زدن در آن را دوست دارم، هنگامه‌‌ای‌ست که آن را نفس می‌کشم و شاید دمی‌ باشد که روح از تنم خارج می‌شود.