آناء

در سرزمین نجوا و کلمه

آناء

در سرزمین نجوا و کلمه

سلام خوش آمدید

ما آدم‌ها به یک دنیا آمده‌ایم اما در دنیاهای متفاوتی زیست می‌کنیم کادح! گاهی احساس میکنم بین دنیاهایمان هزار سال نوری فاصله‌ست. همین قدر دور. و گاهی گمان می‌کنم فاصله‌ام با کسی به اندازه یک آغوش است. همین‌قدر نزدیک. 

این حس غریب را برایت شرح دادم که بگویم؛درست است در دنیای نسبی ما قرب و بعد معنا دارد اما فاصله، فاصله‌ست. چه یک سانتی‌متر باشد چه هزار کیلومتر! مهم این است مقیاس زمینی فاصله‌ها مدام تغییر میکند و هیچ‌چیز ثابت نیست. یعنی شاید اگر امروز کسی سر به شانه‌ی تو گذاشت و باران بارید؛ فردا هزار کیلومتر دورتر از تو سر به شانه‌ی دیگری بگذاردو برعکس. آنکه از تو هزار سال دور است ممکن است هر آیینه خودش را خسته به آغوش تو برساند و سرش را روی سینه‌ات بگذارد و بگوید آه. بالاخره همه‌چیز ممکن است. پس می‌خواهم آمادگی‌اش را داشته باشی. می‌خواهم فاصله‌هایت را بشناسی. می‌خواهم به هیچ فاصله‌ی نزدیکی دل نبندی و از هیچ فاصله‌ی دوری نا امید نشوی. می‌خواهم فاصله‌ها را باور نکنی. می‌خواهم از هیچ فاصله‌ای مغموم نشوی. فاصله‌ی حقیقی تو در جغرافیای قلبت سنجیده می‌شود. اگر دور یافتی‌اش مطمئن باش که دور است و هرگز نزدیک نمی‌شود و اگر قریب دانستی‌اش شک نکن که هرچقدر هم دور باشد یک روز سر به روی سینه‌ی تو میگذارد. می‌خواهم که بدانی مهندس تمام فاصله‌های روی زمین؛ انسان‌های همین سیاره‌اند. روزی کنار تو. روزی دور از تو. این قانون دنیاست و محبوب و مجنون نمیشناسد اما یقین داشته باش مدبر تمام لحظات تو خدایی‌ست که می‌تواند آنچه دور است را با رحمت‌ش به تو نزدیک کند و آنچه نزدیک‌ است را با حکمت‌ش از تو دور کند. پس هرچه تدبیر شود، خوش است...

  • کادح

بشنو صدای مرا، وقتی که در سکوت مبهمِ شب و در لحظات با شکوه و غریب زندگی؛ نام تو را به هزار امید و آرزو زمزمه می‌کنم...

  • ۰۷ بهمن ۰۰ ، ۰۶:۰۵
  • کادح

عموخسرو! من خیلی وقت است «در سایه‌هایی از دور، مثل تنهایی آب، پی آواز خدا می‌گردم.» خیلی وقت است که شب‌ها جای شمردن ستاره‌ها، فقط به مآه نگاه می‌کنم و آرزو میکنم که ای کاش می‌توانستم دمی در آغوشش بگیرم. خیلی‌وقت است دلتنگی‌های مآه را میخرم که حداقل مثل دلِ من، دلِ مهتاب به محاق بدل نشود. خیلی وقت است از شب‌ چیزی جز مآه‌ش را نمی‌خواهم. خیلی وقت است که هرشب آرزو می‌کنم مآه از آنِ من باشد و کمی قد خمیده کند تا دست من به آن برسد. من خیلی وقت است که به شب دل‌بسته‌ام و میدانم «ماه بالای سر آبادی‌ست‌.» و این «ماه» که برای صدا زدنش قلب‌م هزار بارقه‌‌ی نور می‌شود، تنها دلخوشی شب‌های من است. نه چون بالای سر تنهایی‌ست، که چون «خدای من به تلالؤ و درخشندگی‌اش قسم خورده» پس کاش شبی، سلام من به مآه برسد..!

 

  • ۰۲ بهمن ۰۰ ، ۰۲:۳۵
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۴ دی ۰۰ ، ۰۶:۰۴
  • کادح

کادحِ عزیزم! گاهی دلم می‌خواد در پی دمِ نفس‌هایم هیچ بازدمی وجود نداشته باشد. یعنی دلم می‌خواهد همه‌چیز در همان دم، متوقف شود. همه‌چیز! اما نگران نباش. فورا پشیمان می‌شوم؛ چون یادم می‌آید برای زیستن هنوز می‌توانم بهانه‌ای داشته باشم و چه بهانه‌ای زیبا‌تر از مژده‌ای که به تو داده‌اند. یعنی همان «الی ربک» منحصر به تو برایم کافی‌ست تا زندگی را با هرچه خستگی همواره ادامه دهم. میدانی کادح!فکر کردن به اینکه حرکتت به سمتِ ابدیت باشد خیلی زیباست. فکر کردن به اینکه خدا حساب تمام ذرات«کَدحِ»‌ تو را را دارد آرامم می‌کند. فکر کردن به تو مرا قوی می‌کند. فکر کردن به تو، به من جرأت زیستن می‌دهد. فکر کردن به تو مرا جاری می‌کند و قلب‌م مملؤ از اشتیاق می‌شود. پس با من بمان و هرگز از من جدا نشو! کنون که یافتمت هرگز مرا رها نکن...

  • ۱۴ دی ۰۰ ، ۰۶:۵۶
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۴ دی ۰۰ ، ۰۸:۰۸
  • کادح

 مگر زندگی غیر از همین لحظه‌های دویدن است؟ مگر غیر از این است که صادره از یک امیدِ مقدسیم و از عدم در پی شادی دویده‌ایم؟ مگر زندگی غیر از تمآشآست؟ مگر غیر از نفس کشیدن در هوای محبوب است؟ مگر زندگی غیر از اشک؛ غیر از لب‌خند است؟ مگر غیر از یک بازی‌ کودکانه پیش چشمِ پدرانه‌ی توست؟ مگر زندگی غیر از گذشتن و رفتن پیوسته‌ست؟ مگر زندگی غیر از یک فراق دائمی‌ست؟ مگر غیر از دوری‌ و دلتنگی‌‌ست؟ مگر زندگی غیر از دوست داشتن است؟ مگر غیر از تمنا؛غیر از آرزوست؟ مگر غیر از زمزمه و نجواست؟ مگر غیر از فراموشی‌ست؟ مگر زندگی غیر از یک فرار دائمی‌ست؟ مگر غیر از آه و التجاءست؟مگر زندگی غیر از در آغوش گرفتن توست؟ مگر زندگی غیر از لبخندِ «رضا»یت است؟ مگر غیر از یک راز است؟ مگر غیر از دست به روی قلب گذاشتن است؟ زندگی چیست؟زندگی کجاست؟ زندگی؛ مگر به غیر از داشتنِ توست؟ 
- در گذر از سالهای عمرم، سلام بر بیست‌سالگی:)

[نوشته شده در:صحن گوهر شاد/ رو به روش]

  • کادح

خب:) اگر میبینی سکوت اختیار کردم؛گمان نکن حرفی ندارم و کاری نمیکنم. روزهایم هنوز هم شلوغ‌اند کادح و ابرهای پراکنده‌ی دلم هنوز هم احتمال بارش دارند. همه‌ی وجودم تحت سیطره‌ی رعد و برقِ خفیف است و بند بند وجودم از هم گسسته شده. من هنوز هم خسته‌ام کادح جآن و نمیدانم این خستگی تا کِی‌ و کجا ادامه دارد. امروز قسمتی از خستگی‌ام را با آبِ سرداب‌ش سرکشیدم. من خیلی وقت‌ است که یک دل سیر نخوابیده‌ام. خیلی وقت است که آرامش را در سینه‌ام احساس نکرده‌ام. من خیلی وقت است که بی‌توقف در مسیر درحال دویدنم و به مقصد نمیرسم. من خیلی وقت است که تهی شده‌ام و خلأ درونم پر نمیشود. من خیلی وقت است که مثل ابر بهار نباریده‌ام. خیلی‌وقت است ی‌ دل سیر برای هیچ‌کس؛مطلقا هیچ‌کس،هیچ حرفی نزده‌ام. خیلی وقت‌ است در دلم کسی یا چیزی را آرزو نکردم. مرا تعجب نگاه نکن کادح فقط تنها آرزوی باقی‌مانده‌ام را به من پس‌بده. دعا کن به من بازگردد.

من واقعا خیلی وقت است که نمیدانم کجای این شبِ هجرانم! دعا کن. دعای کلمات مستجاب است:)

  • کادح

دلم می‌خواد مدت طولانی به آسمون نگاه کنم. با کسی حرف نزنم، هیچ پیام و تماسی رو جواب ندم. دلم می‌خواد تا‌ وقتی همه کارهام تموم نشدن، نخوابم و تموم‌شون کنم. دلم می‌خواد همه‌ی حواس و تمرکزم رو بذارم روی درس خوندن و بی‌وقفه روانشناسی و زبان بخونم. دلم می‌خواد تنها باشم. تنها برم سفر. تنها برم پیاده روی. تنهای تنها تا آخرین نفس‌م بدوم و وقتیکه قلب‌م از شدت تپیدن داشت از قفسه‌ی سینه‌ام خارج میشد بشینم یه گوشه و سپس «فراغتی و چمنی». دلم می‌خواد ۲۴ ساعت کامل بیدار باشم و فیلم ببینم بدون اینکه خسته بشم در عین حال دلم می‌خواد ۷۲‌ساعت تمام بخوابم و در مرگ مصنوعی باشم. دلم می‌خواد از تمام دنیا فرار کنم و برم یه جا که هیچ‌کس نباشه. واقعا هیچ‌کس. دلم می‌خواد برم خرید و هرچیزی که به ذهنم می‌رسه رو بخرم. درواقع بیشتر دلم می‌خواد تا آخرین ریال پولم رو خرج کنم. دلم می‌خواد همه‌ی درها و پنجره‌های خونه رو باز بذارم. دلم می‌خواد بی‌انتها اشک بریزم و هیچ‌کس نپرسه چرا گریه می‌کنی. هیچ‌کس نگرانم نشه. دلم می‌خواد یه مدت کنار مامان‌بزرگ‌م باشم.آه. دلم می‌خواد گَرد هیچ غمی رو روی چهره‌ی هیچ انسانی نبینم و غم همه‌ی عالم رو با خودم بردارم ببرم یه گوشه‌ی دور. خیلی دور. دلم می‌خواد خونه همیشه تمیز و مرتب باشه که مجبور نباشم همش تمیزش کنم. دلم ‌میخواد پستچی هر روز بیاد دم‌در خونه و وقتی آیفون رو میزنه بگه:‌«خانوم صابر؛ پستچی‌ام. لازم نیست زحمت بکشید بیاید پایین. در رو باز کنید من مرسوله‌تون رو میذارم توی خونه و من درحالیکه اشتیاق سراسر وجودم رو فراگرفته، برای تشکر از پستچی محل برم پایین و بگم ممنون آقای احمدی!» دلم می‌خواد گلدون گل نرگسی که جلومه؛ مصنوعی نبود و می‌تونستم عطرش رو استشمام کنم. دلم می‌خواد حافظه‌ی گوشیم رو حذف کنم که به خودم ثابت کنم حتی این داده‌هایی که برای جمع‌آوری یا ثبت‌شون تلاش کردم دیگه برام مهم نیستن. هیچ فایلی. هیچ عکسی. هیچ موسیقی اونقدر‌ها که قبلا فکرش رو میکردم برام مهم نیست. دلم میخواد برم کوهنوردی و در مرتفع‌ترین قله فریاد بزنم:«ره زندگی نشان ده، به کسی که مرده در من/که حیات بی تو راهی، به حریم او ندارد‌‌» می‌خوام بی‌وقفه و پراکنده بنویسم تا جوهر خودکارم ته بکشه و دفترهام تموم بشن. دلم می‌خواد با چند نفر دعوا کنم، فریاد بزنم سر ظلم. می‌خوام بدون گواهینامه سوار ماشین بشم. دلم می‌خواد یه کسی که که خیلی دوستم داره بهم نهیب بزنه و بگه:«تو باید تا آخرین قطره‌ی خونت بجنگی برای سؤ‌لت» دلم می‌خواد همون محبوب باز بغلم کنه و بگه:‌«من پشتتم. من باهاتم. بجنگ» ولی در هرحال حاضر نمی‌تونم بگم کسی در این حد دوستم داره. چون حداقل من در اون حد اعلاء کسی رو به غیر «او»ی مطلوب دوست ندارم. دلم می‌خواد «قاف‌م» رو بردارم و برم یه گوشه‌ی دنج فقط کلمات محبوبم رو بخونم. دلم می‌خواد تا مرز یخ‌زدن دندونام و لرزیدن از سرما، بستنی بخورم و بعد برم زیر پتوی لطیفِ باغ‌انگور که مامان خیلی روش حساسه و فقط واسه مهموناست. دلم می‌خواد یه ملحفه‌ی سفید بندازم روی سرم و عینک بذارم روی چشام و مثل شبح سفید راه بیفتم توی کوچه و خیابون و بقیه بخندن و بگن:‌«دیوونه‌ست». دلم می‌خواد دانشگاه‌ها این ترم حضوری نشن چون رسماً همه‌‌ی کارهام آوار میشن روی سرم و خدا بخیر کنه. دلم می‌خواد سوار اتوبوس بشم و تا آخرین ایستگاه باهاش برم و ببینم مقصد نهایی‌ش کجاست. دلم می‌خواد زودتر خاله شم تا حداقل صدای گریه‌ها و خنده‌های فندق و امید به زندگی توی شریان‌های اصلی قلب‌م جاری شه. دلم می‌خواد زمان در همین لحظه متوقف شه. دلم می‌خواد تولد بیست سالگیم رو توی ایوون نجف کنار بابا(ع) باشم. دلم می‌خواد زبون ماهی‌ها رو بلد باشم و ازشون بپرسم:«توی آب چطوری گریه می‌کنن؟» می‌خوام که تا سرحد «عاشقان کشتگان معشوق‌اند» عاشق باشم. دلم می‌خواد بت‌ها رو بشکنم و خلیل‌وار وسط آتش بایستم و وقتی جبرئیل ازم می‌پرسه:«چی می‌خوای؟» فورا از سر ترس نگم آتش رو گلستان کن برام و با وقار ازلی و متانت اشرف مخلوقات بهش بگم:‌ من با شما کاری ندارم.«حسبی‌ ربی» و بعد خدا خوشش بیاد ازم و بگه: «برداً و سلاما»بهت بچه، راضیم ازت. دلم می‌خواد سلطانِ سریر ارتضاء تحویلم بگیره،اینقدر کم‌محلی‌ نکنه و بدونه عمیقا دلم تنگه براش. دلم می‌خواد ماه رو بغل بگیرم و تا صبح باهاش دمدمه کنم. دلم می‌خواد دوره‌های آموزشی کلاس طی‌الارض رو بگذرونم. دلم می‌خواد پرواز کنم. می‌خوام بدونم چرا از شنبه همه چی به روال عادی برنگشت؟ و چرا اینقد اشک‌هایی که من میریزم خوشمزه‌ان؟ دلم می‌خواد برم بالای درخت سیب و همه‌ی سیب‌هارو بچینم و به بذارم توی سبد و به آدم‌های زندگیم سیب تعارف کنم،به انضمام لب‌خند. دلم می‌خواد خدارو بغل بگیرم آنچنان که آرامش در سراسر وجودم حاکم شه. دلم می‌خواد برم. برم. برم اونقدر برم که بالاخره بهش برسم...

  • کادح

امروز دچار یک مکانیسم دفاعی هستم که تقریبا یک‌سالی هست که به آن بی‌ اعتنایی می‌کنم.

مکانیسم‌های دفاعی شیوه‌هایی هستند که افراد به‌طور ناخودآگاه در برابر رخدادهای اضطراب‌آور به کار می‌برند، تا از خود در برابر آسیب‌های روانی محافظت کنند.

مکانیسم دفاعی خواب. البته در ۷۲ گذشته فقط ۸ ساعت خوابیدم چون برای اینکه به همه‌ی کارها برسم چاره‌ای جز کم‌خوابی نداشتم اما امروز در شنبه‌ترین حالت ممکن وقتی دیدم کار مهمی ندارم به خواب پناه بردم تا یه‌کم مرگِ مصنوعی یا فراموشی رو تجربه کنم. البته این تصمیم غیر ارادی بود. از خواب بابت تمام خدماتی که به انسان عرضه می‌کنه متشکرم.

  • کادح
آناء

آناء، لحظه‌ی متولد شدن من است. کرانه‌‌ای‌ست که جستجو می‌کنم، راهی‌ست که قدم زدن در آن را دوست دارم، هنگامه‌‌ای‌ست که آن را نفس می‌کشم و شاید دمی‌ باشد که روح از تنم خارج می‌شود.