دلتنگ توام و نبودت را به اندازه نبود یک قلب در سینهام، نبود یک پدر در خانه و نبود یک مأمن برای وطنم، احساس میکنم...
* ۴۱۰ یک سینمایش دیدنیست که این شبها در برج میلاد به نمایش گذاشته شده.
- ۴ نظر
- ۰۷ آبان ۰۱ ، ۰۸:۳۳
دلتنگ توام و نبودت را به اندازه نبود یک قلب در سینهام، نبود یک پدر در خانه و نبود یک مأمن برای وطنم، احساس میکنم...
* ۴۱۰ یک سینمایش دیدنیست که این شبها در برج میلاد به نمایش گذاشته شده.
در راستای گفتگوهای شبانهی اتاق ۲۲۰ دیشب یه سؤال پرسیدم از بچهها: «بنظرتون واحد شمارش زخم چیه؟» رضوانه گفت: «صبر.» فروغ گفت: «وجود.» و فاطمه سادات جواب داد: «خاطرهها.» میبینی کادح؟ به تعداد آدمهای روی کرهی زمین، واحد شمارش زخم متفاوته. رضوانه میگفت: «آدمها بر ناسورهاشون صبوری میکنن، پس باید لایههای صبرشون رو بشمریم.» فروغ میگفت: «هر ناسور، از لایههای وجودی انسان پرده برداری میکنه و هر زخم در وجود انسان تغییراتی رو ایجاد میکنه و این باعث میشه وجود انسان دائما در حال انقلاب باشه.» جواب هرسهشون برام محبوب و شگفتانگیز بود:) ولی من هنوز نمیدونم واحد شمارش زخم چیه؟ آخه بنظرم کمیت زخمها اهمیت نداره. درواقع لزومی وجود نداره که ما زخمها رو بشمریم و برای این کار واحد در نظر بگیریم. چون اساسا، شمارش معنا نداره و اگه قرار باشه چیزی سنجیده بشه، اون عیّار و ارزش زخمها و مرهمهاست. متوجه حرفم میشی؟ این مهمه که انسان ناسورهای با ارزش رو به میعادگاه حضورش بپذیره. کم یا زیادشون هم اصلا محلی از اعراب نداره. چه بسا زخمهای زیادی که کوچکاند و عیارشون بالا و چه بسا زخمهای کمی که بسیارند و بیارزش...
کادح عزیزم! ما در هیچ سرزمینی زندگی نمیکنیم. ما حتی بر روی کرهی زمین در میان هیاهوی این شهر عجیب هم زندگی نمیکنیم. منزل حقیقی من و تو قلب کسانیست که دوستشان داریم. حیآت واقعی ما در صدق و رِفْق معنا دارد.
این روزها در مِهآلودترین روزهای جوانیام قدم میزنم. جز مِه چیزی نمیبینم و فقط برحسب پیشفرضهای ذهنم میدانم در پشت این پردهی حریر سفیدرنگ، یک جنگل سبز نفس میکشند. راهها مرا به امتداد خود فرا میخوانند و نور در هنگامهی طلوع فجر، منتظر مبعوث شدن من است. اما در این لحظه تا چشم کار میکند مه میبینم. نه کسی را... نه راهی را... نه چیزی را... و تهی از هرگونه احساس پایداری زندهام. این روزها بیوقفه مشغولم. بیدلیل راضی و آرامم، و با هزار و یک غمِ آرام، مأنوسم. این روزها هیچ خبری برایم معنا ندارد. دلتنگیهایم را گم کردهام و به شمارش آههای عمیق نهفته در سینهام پناه بردهام و کاشفِ زفراتم را صدا میزنم. شرایط ارائهی سرویس یکپارچهی اشکهایم را ندارم و مقادیری آشفتهام. شاید شلوغی برنامهام مرا به این روزهای مهآلود کشانده و شاید اینکه بیهیچ داستانی به زندگی ادامه میدهم. شاید دنیای آدمهایی که میبینم برایم بیمعنا شده و شاید چون دستِ دنیا برایم رو شده به چنین حالی دچار شدهام. به هرحال دنیای من به طرز باور نکردنی واقعا آرام و خالیست. آرام است چون امید تنها سرمایهی این روزهای من شده و خالیست چون آنکه باید باشد، نیست. در دنیای من نیست. در جغرافیای حیاتش نیستم. کارخانهی ذهنم فقط سوال تولید میکند. زبانم به گفتگوی بیاثر نمیچرخد. گوشهایم ظرفیت شنیدن هرکس و هرچیز را ندارند اما چشمهایم... چشمهایم، بار همهی غمهای آرامم را دارند به دوش میکشند و نمیبارند. چشمهایم به تماشا نشستهاند و همچنان مات و مبهوت در سکوت به زمین و ساکنانش نگاه میکنند. اقلیم آدمهایی که میبینم شبیه کوهستان است. گاهی مغرور. گاهی خرد و کوچک. گاهی تیز و تند و شکننده. گاهی خودخواه. گاهی غمبار و محزون. گاهی آشفته و حیران. گاهی با اراده و قوی. گاهی زیبا. گاهی... به هرحال برفراز سپیدی جهانی که میبینم هوا سرد و است. کوهستان غالب آدمهای جهانم برفیست و من با خود فکر میکنم که چقدر دنیای آرامتری داشتیم؛ اگر واقعیت وجود نداشت و ما با حقیقت هرچیز رو به رو میشدیم. باور کنید واقعیتها خیلی تلخاند. من حقیقت هر چیزی را دوست دارم. حتی حقیقت مه را میپرستم و سپیدیِ آسمانم را دوست دارم، چون باعث میشود برای دیدن تقلا کنم. چون باعث میشود برای عبور از این روزهای مبهم، تا افقهای دور بدوم. آنقدر بدوم که از هیجان و اشتیاق رسیدن به نقطهی آغاز و سبزِ جهان، نفس نفس بزنم. آنقدر بدوم که عطش تنها سمفونی لبهایم باشد و شراب طهور تنهای خنکای وجودم. دلم میخواهد تا آن درخت سدری که در انتهای عالم است بدوم و بعد روحی که آرزویش میکنم را در آغوش بگیرم و نفسهای باقیماندهام را به آدمهای زمین ببخشم و از این دنیا عروج کنم و بروم... و بروم... و بروم و دیگر هیچگاه به این تبعیدگاه مهآلود باز نگردم.
به راستی آیا عشق، دوستی و محبّت از ما انسانهای بهتری میسازند؟