آناء

در سرزمین نجوا و کلمه

آناء

در سرزمین نجوا و کلمه

سلام خوش آمدید

۱۳ مطلب در خرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

اون شب یک قطره از چشمم افتاد روی ملافه‌ی حریر و سفید تخت درمانگاه، انگار که غم پیامبری بود که باید از رواق چشم من، مبعوث می‌شد، از این سکانس فقط سه ساعت گذشته بود که یه قطره بارون از عرش چکید روی صورتم. مثل کویری بودم که سال‌ها طراوت و عطر بارون رو حس نکرده بود و حالا سراسر غرق شعف بودم. با قطره‌های مکرر بارون از قلبم جوونه‌های امید سربلند می‌کردن، انگار که هیچ‌وقت توی خاک کویر نبودن. انگار هیچ‌وقت دچار غم نبودم. از اون روز بارها به اون اولین قطره‌ی چکیده از رواق چشمم روی ملافه‌ی سفید و حریر تخت درمانگاه فکر کردم. اون یه قطره‌ اشک ساده نبود. آمیخته به درد بود. تنهایی ذاتی انسان رو برام به تصویر کشید. غربت رو برام یادآور شد. آغشته بود به تقلایی که برای خوب شدن حالم داشتم و هزار و یک احساس دیگه توی اون قطره پنهون شده بودن. حالا هم گاهی که دل‌تنگ میشم، خسته می‌شم، غم‌ها به قفسه‌ی وجودم هجوم میارن، غربت و تنهایی که برام مثل ستاره‌ی روشن کنار مهتاب می‌درخشن، به فاصله‌ی بین غم و شعف‌ام فکر میکنم. شاید دنیا همینقدر کوچیکه. شاید غم همینقدر فانیه. شاید دردها همینقدر رفتنی‌ان. شاید غربت در قاموس خلقت نقش بسته. شاید فاصله اشک و لب‌خند همینقدر کوتاهه... و قطعا خدا همینقدر مراقب تراژدی‌های دراماتیک زندگی ما هست. و قطعا خدا به ازای هر قطره‌ی اشکی که ما می‌ریزیم، پیامبری داره که شعف و شوق ما برانگیخته بشه. و قطعا خدا صاحب عرش عظیم و بارون‌های از سر ذوق و رحمته.

  • ۰ نظر
  • ۱۳ خرداد ۰۲ ، ۱۹:۴۳
  • کادح

در آخرین دیدارم به او گفتم که: آرزوی من در تمام عمرمه. بهش گفتم همه‌ی اون چیزیه که از خدا می‌خوام، دارایی و ثروته، غایت امید و راحت جونمه. مایه‌ی دگرگونی حالم و انقلاب درونمه. بهش گفتم اینا رو. حالم رو دید. مأنوس شد با قلبم. خندید. خندیدم. اشک ریختم.  بهش گفتم. شنید. مطمئنم که شنید. اون همیشه منو می‌شنوه. دلم براش تنگ شده. همین.

  • ۰ نظر
  • ۱۲ خرداد ۰۲ ، ۲۳:۱۹
  • کادح

حس عجیبی در من غلیان دارد که نمیدانم نامش چیست. یک حالتی‌ هست فارغ از شادی و غم. یک حالتی هست ماورای اشک و لب‌خند. یک حالتی هست در اوج درد و ضیق صدر. یک حالتی فراتر از سرخوشی. احساس می‌کنم کسی از سمت آسمان دارد روحم را به لطافت نسیم صدا می‌زند؛ اما روحم در جستجوی صدا وقتی که می‌خواهد پایش را از گلیمش فراتر بگذارد، و به سوی صاحب آن صدای لطیف عروج کند به دیواره‌ی استخوانی قفسه‌ی سینه‌ام برخورد می‌کند و مثل بچه‌های سرتق میگوید آخ! می‌خندم و میگویم بگو: آه. و بعد از چند لحظه دوباره اوج میگیرد. قصد عروج میکند، اما باز سرش را می‌کوبد و می‌گوید آخ. می‌خندم؛ و باز می‌کوبد. نیت‌ش پرواز است و نمی‌تواند. دیوانه‌ای که در من است هر بار با اشتیاق بیشتری بال بال می‌زند، برای خروج از این تنگنا. دلم نمی‌آید بگویم: «بس کن!‌ کمی آرام‌تر سرت را به این ماهیچه‌‌ بکوب!» دلم نمی‌آید شوق را از بال‌هایش بگیرم و بگویم همینجا بنشین. دلم نمی‌‌آید روحم را محبوس کنم و بعد به تماشای گریه‌هایش بنشینم. دلم نمی‌آید کادح! کاش کاری جز تماشا، خنده و اشک از دستم برمی‌آمد. تو به روحم بگو اینقدر بال بال نزند. من درد دارم. بگو آرام بگیرد. من اشتیاق‌ش را نمی‌کُشم. بگو اینقدر بی‌تابی نکند؛ قرارش می‌دهم. به روحم بگو تا عروج چیزی نمانده. آه بکِشد. بگو برای خروج از تنگنای سینه‌ام ذکر یونسیه را بخواند. به روحم بگو خدای موسی را صدا بزند برای شکافتن این نیل، بگو خدای یونس را صدا بزند برای خروج. بگو خدای احمد را صدا بزند. بگو آرام باشد...

  • ۴ نظر
  • ۱۲ خرداد ۰۲ ، ۱۲:۳۲
  • کادح
آناء

آناء، لحظه‌ی متولد شدن من است. کرانه‌‌ای‌ست که جستجو می‌کنم، راهی‌ست که قدم زدن در آن را دوست دارم، هنگامه‌‌ای‌ست که آن را نفس می‌کشم و شاید دمی‌ باشد که روح از تنم خارج می‌شود.