آناء

در سرزمین نجوا و کلمه

آناء

در سرزمین نجوا و کلمه

سلام خوش آمدید

۲۸ مطلب در تیر ۱۴۰۲ ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۳۰ تیر ۰۲ ، ۱۲:۳۰
  • کادح

من بچه که بودم، یه آرزوی خیلی خیلی بزرگ داشتم که توی همه‌ی دستنوشته‌هام ردی از اون هست. مدت‌ها بود که فراموشش کرده بودم اما حالا خیلی دقیق و با جزیئات دارم به آرزوم فکر میکنم و شکل جدیدی از اون ارائه میدم. کاش از بین تمام آرزوهام، این یکی محقق میشد. من حاضرم همه‌ی آرزوهای این جهان رو به ساکنینش هدیه کنم و در پی آرزوی اول و آخر کودکی‌هام برم. شاید یه روز تونستم همونقدر زیبا که بهش فکر میکنم، به تصویرش بکشم. قطعا یک روز می‌تونم اون آرزو رو زندگی کنم. اما دیگه تاب و تحمل و صبر ندارم براش. دلم می‌خواد زودتر بهش برسم.  شاید یک روز بارونی در هنگامه‌ی طلوع فجر همه‌چیز رو رها کنم و به سراغ‌ش برم. کاش زودتر محقق شه. کاش بارون بباره...

  • کادح

مرز باریکی، بین ایمان و کفره؛ همون‌ اندازه که دیوار کوتاهی بین حال خوب و حال بد کشیده شده، همون‌اندازه که مرز باریک و ثانیه‌ی کوتاهی بین مرگ و حیات فاصله هست. ترسناکه؟ نه. به هیچ عنوان. فقط این دنیا خیلی حساب شده‌ست. اونقدر که ما در مخیله‌مون هم نمی‌گنجه. اونقدر زیاد که گاهی حواس‌مون نیست با ریختن آشغال، توی کوچه و خیابون داریم حق دیدن زیبایی رو از چشم‌ها میگیریم و سهم‌شون از پاکی زمین رو پایمال میکنیم. اونقدر زیاد که اصلا به ذهن‌مون هم خطور نمیکنه وقتی الکی و ناشیانه دست‌مون روی بوق میره، ممکنه ناگهان کسی ته دل‌ش خالی بشه، و به اندازه‌ی صدم ثانیه از جا بپره و بترسه. اونقدر زیاد که حاضریم برای اقامه‌ی عزا، سد معبر کنیم اما لحظه‌ای به خواسته‌ی کسی که براش عزاداری میکنیم عمل نکنیم. اونقدر زیاد که کفش‌ رها شده‌ی دیگران رو لگد می‌کنیم و حواسمون نیست این کفش خاکی شده، صاحبی داره. اونقدر زیاد که توی خیابون عروس کشون راه میندازیم و فکر نمیکنیم، که یه نوزاد به زحمت خواب رفته، یه بیمار قلبی، به سر و صدا حساسه. اونقدر زیاد که فراموش می‌کنیم گاهی حرف‌هامون چقدر موثر ان و بعضی از کلمات قابلیت کشتن آدم‌هارو دارن و ما با رها کردن واژه یا جمله‌ای قاتلیم. قاتل یک احساس، قاتل یک زندگی، قاتل یک امید و شاید هم قاتل یک نفس. کم‌اند آدم‌هایی که مودب‌اند به این آداب. کم‌اند انسان‌هایی که حواس‌شون هست، فراموش نمیکنن، مسئولانه زندگی میکنن و معتقدند به باور عظیمی مثل معاد. فقط خدا میدونه، در پرونده‌ی هرکسی، چند قتل، چند شکستگی قلب، چند آسیب به اجتماع و چند حتک حرمت درج شده. کاش مرزهارو بشناسیم. کاش مرزهارو بشناسیم تا قبل از اینکه به حساب‌های ریز و جزئی ما، رسیدگی بشه.

  • کادح

به من بگو غم‌ها و خستگی‌هایم، نگرانی و دردهایم، تقلا و سرگردانی‌هایم را در کدام خاک حاصل‌خیز چال کنم، که از آن جوانی‌ دست نخورده‌ام، بروید و سبز شود؟

  • کادح

کادحِ عزیزم! وقتی کسی را میبینی که از چیزی هراس دارد، کنارش بمان و او را به حال خودش رها نکن. وقتی کسی غمگین است؛ دوشادوش او به دیوار غم‌ها تکیه بده و بدون اینکه از او داستان غمش را بپرسی، لاجرعه غصه‌ی نهفته در نگاهش را سر بکش، بلکه غم تا مغز استخوان‌ش نفوذ نکند. وقتی کسی اشک میریزد، او را به آغوش بکش و قطرات ریزان اشک‌هایش را بشمر که در سیل روان اشک‌هایش به تنهایی غرق نشود و گمان نکند در زمین برای او شانه‌ای یافت نمی‌شود. وقتی کسی درد می‌کشد، دست‌ش را بگیر و آرام آرام آیه‌های حمد را برایش زمزمه کن. وقتی کسی داغ میبیند، از او بخواه کلمه ببارد، اشک بریزد، و آه بکشد. وقتی کسی می‌خندد، با برق نگاهت خنده‌اش را بدرقه کن و حتی اگر دلیلی برای خنده نداشتی، بخند؛ بگذار گمان نکند دیوانه‌ست و وقتی دلتنگ و حزین؛ امیدوار و پریشان،در اوج آرزو و تمنا با تو حرف می‌زنم، ‌به چشم‌هایم نگاه کن و بگذار تلألؤ نور در چشم‌هایت را ببینم... بگذار احساس کنم آسمان با همه‌ی وسعت‌ش، دریا با همه‌ی آرامش و شکوهش، نسیم با همه‌ی لطافت‌ش و ماه با همه‌ی زیبایی‌اش برای من است.

  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۱ تیر ۰۲ ، ۲۲:۵۴
  • کادح

دویدن تا انتهای طلوع دوباره‌ی خورشید، تماشاکردن غروب، دست و پا زدن در دریای امید، تقلا کردن برای بارش دو قطره اشک، تاکسی‌درمی شدن لب‌خند، دست کشیدن از یک رؤیای روح‌بخش، هم‌قسم بودن با هموم، روییدن از میان سنگ، جاری بودن با شوق، راه رفتن در مه، فرارکردن از بی‌وفایی دنیا، عصبانی بودن از یک یا چند اتفاق، آغشته شدن به رنگ شب، دمیدن روح در قاموس مرگ، عبور کردن از خاطرات و سفرکردن به آنجا که حیات و رفق معنای دیگری دارد.

  • کادح

من دیوونه بودم. چی عاقلم کرد؟

  • کادح

همین الان دلم بچه‌گوسفند یا بزغاله سفید می‌خواد که علف خوردن و بزرگ شدن‌شون رو ببینم. دلم می‌خواد توی جاده شمال باشم. سرسبز، روشن و تنها، تنهای تنها. برم بالای کوه. توی مه. دستم به آسمون برسه. ابر‌ها زیر پام باشن. به آبیِ دوردست نگاه کنم و بعد از یه سراشیبی بدو ام به سمت پایین و همزمان جیغ بزنم و دیوانه‌وار بخندم، یه‌جوری که فراموش کنم من هنوز توی دنیا نفس می‌کشم. دلم یه عالمه پول میخواد. که باهاش برم سفر و تور رایگان زیارت‌تراپی داشته باشم. با پولم یه خونه میگیرم توی یه روستا و یه دامداری هم راه میندازم و بچه گوسفند‌هام رو بزرگ میکنم. کشاورزی میکنم و برای درخت‌هام دم‌ غروب آواز میخونم. با پولم یه مدرسه می‌سازم و به بچه‌ها زندگی کردن رو یادم میدادم. شاید هم خودخواه میشدم و لذت جهان‌گردی و ایران‌گردی رو با هیچ‌چیز دیگه عوض نمی‌کردم. دلم میخواد حرف داشته باشم برای گفتن، حرف بزنم و سبک شم ولی هیچ حرفی ندارم‌، اگر هم حرفی داشته باشم، کلمه‌هام اثر لازم رو ندارن. رمق زندگی بخشیدن در بیانات گهربارم نیست. دلم می‌خواد باقی مونده‌ی امروز، و تمام فردا رو کنار دریاچه‌ی سنت کروا بخوابم. چون اونجا هوا خنکه. نفس دریا به صورتم می‌خوره و صدای دریا گوشم رو نوازش میکنه. دلم شوق یادگیری میخواد. شبیه همه‌ی اول مهرهایی که از ذوق چشم‌هام برق ۲۴۰ ولت تولید می‌کردن. شبیه شوقی که برای رفتن به کلاس‌های نوجوونی داشتم. دلم بارون بهاری رو می‌خواد، که خیس شم. که پر چادرم گلی شه. توی کفش‌هام آب بره. از عمد بپرم توی چاله‌های خیابون. قدم بزنم و پی‌لیست بارونی‌م رو بشنوم. دلم یه اتاق می‌خواد شبیه کلبه چوبی. سقف‌م شبیه کهکشون پر ستاره و پر از شفق قطبی باشه. میز تحریر چوبی داشته باشم و پنجره‌ی اتاقم به روی شاخه‌های درخت افرا توی جنگل باز شه. دلم میخواد برم لب دریا. موج به پاهام بخوره و حس خنک‌ش بدوئه توی تنم و جریان خون توی بدنم رو احساس کنم و فریاد بزنم: «من زنده‌ام.» دلم میخواد توی تاریکی شب، با یه فانوس قدم بزنم و بدونم یه نفر با فاصله پشت سرمه و مراقب‌م. دلم میخواد یه دوربین داشته باشم و باهاش برم سفر و از هرچیزی و هرکسی و هرلوکیشینی عکس بگیرم و کسی مشتاق باشه که عکس‌هام رو بهش نشون بدم. دلم یه تغییر بزرگ می‌خواد. توی ظاهرم، توی لباسام، توی خونه، توی ماشین، توی خوراکی‌ها، توی افکار و آمالم، توی دنیا، توی زندگیم. دلم می‌خواد از نو خلق شم، از نو شروع کنم. دلم می‌خواد پاهام رو از لبه‌ی بلندترین قله‌ی ایران آویزون کنم و به این فکر کنم که: «چطور قله رو فتح کردم؟ چطور مسیر رو طی کردم؟» دلم میخواد، خونه‌مون شبیه خونه‌ی فروزن، تابستونا یخی باشه، نه مثل الان که از شدت گرما از خواب بپرم و روزم رو با عصبانیت از خورشید محترم شروع کنم. دلم می‌خواد بدونم آخرش چی میشه؟ آخر قصه‌ها آدما کجا میرن؟ دلم می‌خواد جسمم رو بخوابونم و به روحم بگم حالا بیا بریم دوتایی قدم بزنیم. دوتایی! فقط من و تو. بدون مزاحمت و خستگی هیچ تنی. دلم می‌خواد زودتر گواهی‌نامه‌م رو بگیرم. دلم میخواد دو قطره اشک بریزم و بعدش سرم درد نگیره. دلم میخواد به همه‌ی اونایی که دروغ میگن بگم:«آره داداش، باورت کردم. تو کلمه‌هارو حروم نکن.» و به همه‌ی اونایی که فکر میکنن من تماشاچی زندگی‌شونم و جلوم نقش اصلی فیلم رو بازی میکنن بگم:«کات! من بهت صد امتیاز میدم.» دلم میخواد پایان‌نامه رو هرچه زودتر تموم کنم و ... نقطه. دلم میخواد کتاب‌م چاپ شه و اولش بنویسم: «تقدیم به غم، تا شاید لبخندی بزند.» یا شاید هم اولش بنویسم:«تقدیم به کدح. میل‌ش به شدن، رفتن و رسیدن مرا آغاز کرد.» دلم میخواد آلبوم عکس‌ همه‌ی عمرم رو آماده کنم و به تماشا بنشینم. دلم میخواد آدم خاطره بازی باشم و همه‌چیز رو به یاد بیارم اما متاسفانه آدم خاطره بازی نیستم. دلم میخواد شبانه روز برای زهراء ۳۶ساعت باشه تا بتونه ۲۴ ساعت کار کنه و ۱۲ ساعت بخوابه. دلم میخواد جمعیت خانواده‌مون زیاد شه. دلم میخواد قاف دوباره باهام دوست شه. هم‌دم شب‌هام باشه. توی برنامه‌های روزانه‌م حتما اسم‌ش رو بنویسم که باهاش حرف بزنم و دوباره دستشو روی قلبم احساس کنم. دلم میخواد وقتی ضربان قلبم رو حس میکنم، بهش بگم: «میشنوی نبض حیاتم رو؟ تو زندگی بخشیدی به من.» دلم میخواد یه کوله‌ی سفید بخرم و وسایلم رو بریزم توش و برم نجف و دیگه برنگردم. نمیدونم چی و چطور، اما دلم می‌خواد یه چیزی خوشحالم کنه. دلم می‌خواد مامان بزرگم با چمدون شکلاتی‌ش، برگرده، آیفون خونه رو بزنه و بگه:«سورپرایز. من اومدم.» و من چهارتا پله رو یکی کنم و برم پایین و بدون هیچ حرفی، هیچ شکایتی، بغلش کنم. دلم می‌خواد صدای نفس‌هاش رو بشنوم. صدای افتادن دونه‌های یاقوتی تسبیح‌ش روی همدیگه، صدای تیک مهر نمازش که رکعت‌شمار داره، صدای قورت دادن آب از گلوش، صدای روشن شدن لامپ اتاقش، صدای دعا کردنش، صدای شکسته شدن نبات‌ها توی چاییش، صدای سقوط سینی نقره‌ای محبوبش وقتی که از روی صندلی آبی روی زمین می‌افتاد؛ رو بشنوم. دلم نمیخواد بمیرم، فقط دلم میخواد روح‌م رو از قفس تنم در بیارم، تا بشینه کنارم و خیلی جدی و واقعی باهام حرف بزنه و باهاش همدلی کنم. دلم می‌خواد با روحم برم یه دور بزنم و همه‌ جاهایی که شب‌ها بدون من رفته رو ببینم. دلم می‌خوام بنده باشم و بندگی کنم و در نهایت دلم میخواد خدا رو تماشا کنم. همین.

  • کادح

خب شاید اگه به مام بزرگی میگفتم که چقدر دوستش دارم، هیچ‌وقت نمی‌رفت. شاید هیچ‌وقت برای یه سفر طولانی و بی بازگشت، آماده نمیشد... نه؟ کاش میگفتم چقدر دوستش دارم. کاش وقتی براش آب می‌آوردم، از نگاهم و از دست‌هام میفهمید. دست‌هام گواهی میدادن که دوستش دارم. چشم‌هام شهادت میدن که ..آه:) 

  • کادح
آناء

آناء، لحظه‌ی متولد شدن من است. کرانه‌‌ای‌ست که جستجو می‌کنم، راهی‌ست که قدم زدن در آن را دوست دارم، هنگامه‌‌ای‌ست که آن را نفس می‌کشم و شاید دمی‌ باشد که روح از تنم خارج می‌شود.