أباعبداللهم... روزهایی هست، که من نخواهم بود و قلبم نخواهد تپید. اما به تو قول میدهم، استخوانهایم، جسدم، کفنم، ذرات متکثر وجودم، گلهای روییده شده در خاک و نوری که مزارم را روشن میکند تو را دوست خواهند داشت.
- ۱ نظر
- ۰۳ مرداد ۰۲ ، ۲۱:۵۱
أباعبداللهم... روزهایی هست، که من نخواهم بود و قلبم نخواهد تپید. اما به تو قول میدهم، استخوانهایم، جسدم، کفنم، ذرات متکثر وجودم، گلهای روییده شده در خاک و نوری که مزارم را روشن میکند تو را دوست خواهند داشت.
باید به این باور برسیم که هر قطرهی اشک برای قَتیلَ العَبراتْ، هر نفس مهموم در برابر ظلم، هر خدمت ما، هر قدم برداشته شده در راه حق، هر لبیکِ از جان به لب رسیده، هر دستی که از غم عشق به سینه میکوبیم؛ هر صلابت و سعی، میتواند آنچنان مؤثر باشد که موجی روان از مهجه در قلبها ایجاد کند و روح از دست رفتهی انسان، تن خستهی بشریت، تاریکی منتشر شده در جهان را به ظهور برساند.
تقریبا ۳۶ ساعته که قلبم داره خیلی تند میزنه. فراتر از حدی که دریچهی میترال بهم قول داده بود. بی تابی این ماهیچهی شناور رو دوست دارم. نفسم بالا نمیاد، اما دوست دارمش. غم، تیغ گذاشته روی گلوم؛ و میخواد بیرحمانه جونم رو بگیره اما خوشحالم. [کاش بگیره.] مهجورم اما خوشحالم. ناراحتم اما خوشحالم. همّ و حسرت توی دلم موج میزنه اما خوشحالم. خوشحالم. خیلی خوشحالم. نه اون خوشحالی که همیشه حسش کردم. نه خوشحالیای که بروزش لبخند و شادی باشه، که تجلی خوشحالیم، اشک ممتد و آه عمیق و نفسنفس زدنه. انگار یه خوشحالی وسیعتری دارم. روحم آزاده. روحم رهاست. روحم مثل پری که روی علم تاب میخوره، شده. روحم اونقدر سیال و رقیق شده که اگه صداش بزنم که بیاد پیشم؛ زل میزنه توی چشمهام، ابر بهار میشه و یه جوری با التماس بهم میگه که بذار همینجا بمونم. حالم اینجا خوبه. اگه بیام پیش تو، باهم غصه میخوریم، زمین میخوریم، زخمی میشیم. که دلم میسوزه براش. این روح سیال و رها رو یه بار دیگه هم توی عمرم احساس کردم. روزی که صبح علیالطلوع 12 سپتامبر 2022 بعد از ۷ سال توی ۲۰ سالگی برای بار دوم بابام رو دیدم. اون روز هم روحم رها و رقیق بود. مثل اشک، مثل پر، مثل قاصدک، مثل حباب. و حالا ضربان قلبم؟ ۱۱۰ هزار کیلومتر بر ساعت. خیلی سورئال میشه که موقع شدت و سرعت تپیدنها، ناگهان قلب بایسته. خیلی لذتبخشه که وقتی که از خوشحالی اشک میریزم و قلبم تحمل این حد از زیبایی رو نداره؛ ناگهان نفس نکشم. کاش خدا وقتیکه که خیلی خوشحالم صدام بزنه.
من که میدونم. تهش که ازت پرسیدن، ماجرای بندههات رو. برمیگردی بهشون میگی:«فَاسْتَجَبْنَا لَهُ وَنَجَّیْنَاهُ مِنَ الْغَمِّ». تو جز این دلت نمیاد جملهی دیگهای بگی. مگه نه؟ میشه ماجرای منو هم برای دیگران تعریف کنی؟ همینقدر مجیب، همینقدر جالب و شگفتانگیز...