من مدتهاست ابرآلودم. دقیقا نمیدانم از کی، اما مدتهاست آسمان اندیشهام گرفته و درهم است. دلم میخواهد بیوقفه ببارم اما بهم فشردن ابرهای گرفته و دلگیر برای من کار راحتی نیست. گاهی که شاخهی شکسته یا درخت کوچک کج شدهای میبینم، گاهی که نگاهم به خشگی زمین میافتد، یا داستان یک غم را میشنوم و ماجرای حزنانگیز این دنیا برایم تداعی میشود، دلم میخواهد ببارم. دلم میخواهد آنقدر اشک بریزم، که دنیا را سیل ببرد و نوح با کشتیاش به سراغ من بیاید. کاش باران بودم. پلکهایم سنگین است. بار تمام رنجهای بیدلیل جهان را پشت پلکهای من گذاشتهاند و گفتند برو. محکومم به صبرهای آغشته به لعل. همهچیز تداعی یک رنج بیپایان است. تو گویی رنجها با انسان زاده شده و با انسان، میمیرند. به ماشینها، خانهها، نانواییها، سبد خرید، شب، کفشهای ردیف شده در جاکفشی، به آویز لباسها، دستها، چروک پیشانی پیرمردها، عکسها، آیینهها، و به تمنایم که نگاه میکنم، فقط یکچیز در ذهنم نمایش داده میشود. چیزی که حتی درک صحیحی از آن ندارم، دلیلش را نمیدانم و فقط سختی روزهای سپری شدهی بدون آن را یادمیآورم. کاش باران ببارد. تحمل این دنیا بدون بارش رحمت، طاقت فرساتر از آن است که یک کشاورز فکرش را بکند. تو خوب میدانی آسمان ابرآلود من، بالاخره خواهد بارید. شاید پس از باریدن، گلهای شقایق از دشت زندگیام برویند. سرخ، مشکین، صبرآلود. شاید این باران، بشارت نوح باشد برای جانهای هراسان از عذاب، شاید امید، ریشه بدواند در دریچههای قلبم. شاید باران، مرا به تو نزدیکتر کند.
- ۱ نظر
- ۱۶ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۵۳