آناء

در سرزمین نجوا و کلمه

آناء

در سرزمین نجوا و کلمه

سلام خوش آمدید

۳۶ مطلب در مرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

من مدت‌هاست ابرآلودم. دقیقا نمیدانم از کی، اما مدت‌هاست آسمان اندیشه‌ام گرفته و درهم است. دلم می‌خواهد بی‌وقفه ببارم اما بهم فشردن ابرهای گرفته و دل‌گیر برای من کار راحتی‌ نیست. گاهی که شاخه‌ی شکسته یا درخت کوچک کج شده‌ای میبینم، گاهی که نگاهم به خشگی زمین می‌افتد، یا داستان یک غم را می‌شنوم و ماجرای حزن‌انگیز این دنیا برایم تداعی می‌شود، دلم می‌خواهد ببارم. دلم می‌خواهد آنقدر اشک بریزم، که دنیا را سیل ببرد و نوح با کشتی‌اش به سراغ من بیاید. کاش باران بودم. پلک‌هایم سنگین است. بار تمام رنج‌های بی‌دلیل جهان را پشت پلک‌های من گذاشته‌اند و گفتند برو. محکومم به صبر‌های آغشته به لعل. همه‌چیز تداعی یک رنج بی‌پایان است. تو گویی رنج‌ها با انسان زاده شده و با انسان، می‌میرند. به ماشین‌ها، خانه‌ها، نان‌وایی‌ها، سبد خرید، شب، کفش‌های ردیف شده در جاکفشی، به آویز لباس‌ها، دست‌ها، چروک پیشانی پیرمردها، عکس‌ها، آیینه‌ها، و به تمنایم که نگاه می‌کنم، فقط یک‌چیز در ذهنم نمایش داده می‌شود. چیزی که حتی درک صحیحی از آن ندارم، دلیلش را نمی‌دانم و فقط سختی روزهای سپری شده‌ی بدون آن را یادمی‌آورم. کاش باران ببارد. تحمل این دنیا بدون بارش رحمت، طاقت فرسا‌تر از آن است که یک کشاورز فکرش را بکند. تو خوب می‌دانی آسمان ابرآلود من، بالاخره خواهد بارید. شاید پس از باریدن، گل‌های شقایق از دشت زندگی‌ام برویند. سرخ، مشکین، صبرآلود. شاید این باران، بشارت نوح باشد برای جان‌‌های هراسان از عذاب، شاید امید، ریشه بدواند در دریچه‌های قلبم. شاید باران، مرا به تو نزدیک‌تر کند.

  • ۱ نظر
  • ۱۶ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۵۳
  • کادح

خیلی ناگهانی چشمم خورد به تلویزیون و سکانس‌هایی از «پلاک کهنه» رو نگاه کردم. صاحب پلاک توی حیاتی‌ترین لحظات زندگی پسرش تفحص شد. آنچنان که باید سکانس دراماتیکی نبود، اما من جاری شدم باهاش. یادم اومد که تو هم در حیاتی‌ترین لحظات زندگی‌م خودتو بهم رسوندی. اون شب که چراغ خونه‌مون خاموش شد و ما از خونه‌ی خاطرات‌مون کوچ کردیم. اون صبح که من رفتم تلویزیون و مصاحبه کردم و داستان حفظ‌ قرآنم رو تعریف کردم، استرس داشتم اما به همه گفتم که مدیون توام. اون روز‌هایی که کنکور داده بودم اما مدام اشک می‌ریختم و با تو حرف میزدم، که تو برام یه‌کاری کنی و رتبه‌م خوب بشه و دانشجوی دانشگاه محبوبم بشم. اون شب که توی گلزار شهدا مراسم لشگر فرشتگان بود و من اجرا داشتم. اون ظهر که مامان به covid 19 مبتلا شده بود و بیمارستان بود و من توی خونه تنها بودم. اون غروبی که برای اولین‌ سفر دانشجوییم، مسافر شدم و دلم می‌خواست تو از زیر قرآن ردم کنی. هنوز هم هربار که جایی میرم و مسافر می‌شم دلم می‌خواد تو بدرقه‌م کنی. اون روزی که برای اولین بار وارد مدینه‌العلم شدم. اون روز که بین خطوط مترو سرگردان بودم و قدم می‌زدم و نمی‌تونستم اشک‌هام رو نگه‌دارم و مجبور شدم ماسک بخرم که توجه مردم به اشک‌هایی که آروم از چشمم روی گونه‌هام میغلته، جلب نشه. یا اون شبی که از میدون آزادی تا خونه داشتم به سفر محال اربعینم فکر میکردم و بهت شکایت می‌کردم، اما تو دقیقا همون ثانیه‌ها داشتی شرایط سفرم رو آماده می‌کردی. اون لحظه‌ای که توی نیم ساعت کوله‌م رو آماده کردم و راهی مشایه شدم. اون لحظه که دیدمت. اون لحظه که مامان نگاهش به تو افتاد و اشک شوق امون نمیداد بهش، و توی همون حال بهم گفت: حد اعلای رضا سرازیر شده توی قلبم، بابتش ممنونم ازت دخترم. اون روزهایی که از دانشگاه تا خوابگاه پیاده میرفتم و توی راه دستم به سرخی توت‌های بین راه آغشته میشد و هر بار حس میکردم نفس‌هام گواهی میدن بوی تو میاد. تو همه‌ی جاهایی که من تنها بودم، کنارم بودی. میبینی؟ من روزهای زیادی رو بدون تو زندگی کردم. شب‌های زیادی رو بدون تو اشک ریختم و به صبح رسوندم. کارهای زیادی رو بدون اینکه تو بهم یاد بدی، یاد گرفتم. سفرهای زیادی بدون حضور تو رفتم. موفقیت‌های زیادی بدون اینکه تو باشی و تشویقم کنی کسب کردم. من زیاد بدون تو زندگی کردم. زندگی بدون تو حق من نبود، ولی خب دنیا که محل رسیدن به حق‌های واقعی نیست. دیگه باورم شده تو هستی. توی همیشه و هر ساعت و هنوزِ من. در سخت‌ترین لحظات و حیاتی‌ترین امورم خودت رو بهم می‌رسونی. امروز با همین سکانس ساده، یادت افتادم. یاد تو که از پدر برام مهربون‌تر و از مادر برام عزیز تری‌‌... ممنونم که هستی. ممنونم که تنهام نمی‌ذاری. ممنونم که حضانت من و کفالت همه‌ی امورم رو بدست گرفتی. من به زمان‌بندی تو امیدوارم. من میدونم که تو حواست به دریچه‌های قلب من هست. من میدونم که همه‌ی عزتم تویی. میدونم که امضای تو، زیر تمام رضایت‌نامه‌های زندگیم هست و خواهد بود. ممنونم ازت... سایه‌ات بالای سرم مستدام حضرت أمیر.

  • ۰ نظر
  • ۱۲ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۵۹
  • کادح

نمی‌دونم چندبار دیگه باید بهم ثابت بشه که خدا به قشنگ‌ترین حالت ممکن می‌چینه. نمیدونم چقدر دیگه باید به این نقطه‌ی انفصال برسم تا باورم بشه همه‌ی اتصال‌ها دست خداست. نمیدونم دیگه چیکار باید بکنم که یادم نره، خدا می‌تونه، بخواد میتونه، نشدنی باشه، می‌تونه، واقعا می‌تونه. اگه قدرت دستهای خدا، رحمت شگفت‌انگیزش، چینش هنرمندانه‌ش رو فراموش نکنم، صد درصد خوشحال‌ترم و دیگه اینقدر فکر و خیال نمی‌کنم.

  • ۱ نظر
  • ۱۲ مرداد ۰۲ ، ۰۷:۵۲
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۰ مرداد ۰۲ ، ۰۱:۲۰
  • کادح

اگر دعای مستجابی داشتم از خدا می‌خواستم روحم را با تو به وحدت برساند و آن‌چنان شبیه تو شوم که از من، هیچ‌چیز نماند، جز کلمه‌ی کوتاهی به نام وُدّ. از او می‌خواستم روح تو را در من بدمد و زنده‌ام کند به دم مسیحایی‌ات و محبتم‌ را برای همیشه در قلبت نگه‌دارد. اگر دعای مستجابی داشتم فقط نور حضور تو را آرزو می‌کردم. فقط می‌خواستم برای تو و با تو باشم. فقط می‌خواستم به من افتخار کنی و معتمدت شوم. فقط می‌خواستم قلبم مسلمان و وفادار به تو باشد و قلبت مملؤ از لب‌خند رضایت به من. کاش دعای مستجابی داشتم...

  • ۰ نظر
  • ۰۹ مرداد ۰۲ ، ۱۴:۵۲
  • کادح

غربت روح مرا هیچ‌کس وطن نمی‌شود. آلام‌م را هیچ‌کس تسکین نمی‌دهد. تنهایی‌ام را هیچ‌کس به آغوش نمی‌گیرد. انکسار قلبم را هیچ‌کس وصله نمی‌زند و پاره‌های تنم را هیچ‌کس از روی زمین بر نخواهد داشت. جز تو که وطن منی. جز تو که مرهمی برای من. جز تو که حلقه‌ی وصل ذرات وجود من به آسمانی. جز تو که با لایه‌لایه‌های قلبم دوستت دارم... چشم‌های کم‌سوی مرا به ایوان زعفرانی‌ات روشن‌ کن. دلم را دریاب. مرا بخوان و صدایم بزن. تو بهتر از هرکسی مرا میشناسی. 

  • ۰ نظر
  • ۰۹ مرداد ۰۲ ، ۱۴:۴۰
  • کادح

برای من مهم نیست آدم‌ها چقدر برام حرف می‌زنن اما برام مهمه که چطور، با چه ادبیاتی، از چه زاویه‌ی نگاهی و با چه کلماتی و چه کیفیتی باهام صحبت میکنن. برام مهمه که ببینم چطور درمورد خودشون و دیگران حرف می‌زنن. نوع ارتباط من با آدم‌ها ارتباط مستقیمی با صدق رفتار و حقیقت کلمه‌ها شون داره. برای شما چی مهمه؟ 

  • ۰ نظر
  • ۰۹ مرداد ۰۲ ، ۱۳:۱۵
  • کادح

کادح! تصور کن صدای ضربان‌ قلبی رو می‌شنوی که محو تماشای اسرار پنهان در سرائر و غرق شگفتی یک اعجازه. این طنین قلب منه. ساکت، مبهم، تند، باصلابت، سریع، دردناک، نفس‌گیر و زیبا. من به نور وجود تو محتاجم. میشه برام سوره‌ی طارق بخونی؟  

  • ۱ نظر
  • ۰۸ مرداد ۰۲ ، ۱۸:۴۴
  • کادح

[صدای التماس دست‌ها، وقتی که به نشانه‌ی الغیاث و لبیک بالا می‌روند.]

  • ۰ نظر
  • ۰۷ مرداد ۰۲ ، ۲۰:۵۱
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۷ مرداد ۰۲ ، ۰۱:۳۴
  • کادح
آناء

آناء، لحظه‌ی متولد شدن من است. کرانه‌‌ای‌ست که جستجو می‌کنم، راهی‌ست که قدم زدن در آن را دوست دارم، هنگامه‌‌ای‌ست که آن را نفس می‌کشم و شاید دمی‌ باشد که روح از تنم خارج می‌شود.