آناء

در سرزمین نجوا و کلمه

آناء

در سرزمین نجوا و کلمه

سلام خوش آمدید

۴۸ مطلب با موضوع «حال استمراری» ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۷ مهر ۰۰ ، ۱۵:۴۵
  • کادح

در دوماه اخیر تقریبا با ۲۰ نفر مصاحبه داشتم و پای خاطرات‌شان نشستم. بیست نفری که هر کدام از جان و مال و زندگی‌شان گذشته بودند. بیست نفری که زندگی‌بخش بودند. بیست نفری که ایثار را بلد بودند. بیست‌نفری که به‌نظرم متفاوت‌ترین قصه‌های جهان را داشتند. بیست‌نفری که یقین دارم اگر داستان‌هایشان مکتوب شود؛ از داستان‌های «جی دی سلینجر» و و روایت‌های«سوزانا تامارو» و «الیف شافاک» خواننده‌ی بیشتری خواهند داشت. من شنونده‌ی عجیب‌ترین داستان‌ها بودم. شنونده‌ی دردناک‌ترین غم‌ها و شنونده‌ی خالصانه‌ترین لبخند‌ها. آه که چقدر نظاره‌ کردن انسان‌های شریف روحم را آزاد و رها و غزل‌خوان میکند. بارها با قصه‌هایشان خندیدم و بارها و در خلال غصه‌هایشان بغض به گلویم چنگ زد. دلم میخواست ساعت‌ها بایستم و به احترام‌شان دست بزنم. چقدر دلم می‌خواهد داستانشان را روایت کنم اما حیف که! بگذریم. کاش حداقل می‌تواستم نفر هشتم و پانزدهم را به آغوش بگیرم. کاش می‌توانستم دست‌های نفر نوزدهم را به گرمی بفشارم و بگویم: تو زیبایی‌ترین دختری هستی که تا کنون دیده‌ام و قلب‌ش روزی پاداش تپش‌های صبورانه‌‌‌اش را در این جهان پر آشوب خواهد گرفت. کاش به نفر چهارم می‌توانستم بگویم در مسافت باران بود برایم. آنقدر که شاعرانگی داشت و خوش‌سخن و خوش‌طینت بود. کاش به نفر هفدهم می‌توانستم بگویم مرگ از آنچه او فکر میکند خیلی شیرین‌تر است و شکوهمندترین مرگ به انتظار او نشسته‌است.[تجربه‌های تلخی از مرگ عزیزانش داشت] کاش به آن پیرمرد جهان‌دیده‌ی میگفتم که زیباترین تصور من از یک پدربزرگ بود و داستان ارنست همینگوی در «پیرمرد و دریا» خیلی شبیه داستان زندگی او بود. کاش میتوانستم در جهان آن پیرزن درنگ کنم و دمی در ایوان خانه‌اش بنشینم و با او چای بنوشم. کاش آن خانم بیست‌ و چهارساله‌ی مهربان و لطیف را میتوانستم به روزهایی بشارت بدهم که دیگر رنجی نبیند و بگویم قلبت به سینه‌ات باز خواهد گشت. بماند که موضوع چه بود و بینِ ما چه گذشت. بماند که چه تقلایی کردم برای شنیدن...

این همه‌ را ردیف کردم که بگویم؛ چقدر احساس میکنم زندگی نکرده‌ام. چقدر بی‌داستانم. احساس میکنم چیزی فدای محبوبم نکرده‌ام.احساس میکنم قلبم به تکرار در من میتپد و درگیر هیاهوی جهانِ پر آشوبی شده‌است و عضله‌ی تپنده‌ی وجود مرا فارغ شدن از آن بعید است.

راست‌ش این دوماه برایم سراسر زندگی بود و حقیقتی را دریافتم که بیان کردن‌ش حتی برایم دردناک است،اما برای آنکه حلاوت‌ش را چشیده‌ام میگویم: گاهی تقلای استخوان‌هایم را زیر بار زندگی‌هایی که نکرده‌ام احساس میکنم. من صدای شکستن استخوان‌های سینه‌ام را میشنیدم آنگاه که صدای مردی میلرزید یا زنی آه میکشید. کاش می‌توانستم مرهم همه‌ی ناسورها باشم. این روزها درد همه‌ی زندگی‌هایی که نکرده‌ام با من است. درد داستانی که تعریف نکردنی هم هست با من است. کاش من نیز زندگی کنم. کاش من نیز داستانی داشته باشم و بتوانم روایت‌ش کنم. اگرچه به قول حسین منزوی افسانه‌ها،‌میدان عشاق بزرگند ما عاشقان کوچک بی‌داستانیم...

  • ۲ نظر
  • ۱۷ شهریور ۰۰ ، ۲۲:۲۷
  • کادح

غروب شد. خورشید رفت. ماه آمد. ستاره درخشید. ظلمت پرده افکند. سپیده دمید. صبح برخاست. آسمان خندید. نور دستی تکان داد. ابر پنبه شد و خورشید دوباره تابیدن گرفت و من هنوز به گوشه‌ایی پناه برده و تو را صدا میزنم...برگرد خرّمی روزگارم!

  • ۱ نظر
  • ۱۳ شهریور ۰۰ ، ۱۳:۱۵
  • کادح

این روزهای عجیب،این روزهای عزیز،این روزهای غریب،این روزهای غم،این روزهای در گرگ و میش،این روزها پر از استرس،این روزهای بی‌خبر از همه‌جا،این روزهای پرمشغله و ساکت،این روزهای توقف درگلوگاه بغض،این روزهای فرار، این‌ روزها تنگیِ دل، این روزهای انتظار، این روزها پر رمز و نیاز، این روزهای سرشار از اشک‌ و لب‌ریز از لبخند‌های شکسته و همه‌ی روزهای آینده میگذرند «کادح»! باور کن میگذرند. چنانکه همه‌ی آن روزها گذشتند و تو باور نمیکردی. پس حواست باشد که به‌قول پدر: «هرروز که بگذرد قسمتی از وجود تو را با خود میبرد و وجود تو همان شمارش روزهای عمر توست» روزهای عمرت را دریاب که دیر یا زود باید گذاشت و گذشت... بگذر و دل‌نبند:)

پیوست: جمله‌ی نقل شده‌ داخل گیومه از ابوتراب است.

  • ۰ نظر
  • ۰۷ شهریور ۰۰ ، ۱۱:۴۲
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۲ شهریور ۰۰ ، ۰۳:۳۵
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۴ مرداد ۰۰ ، ۱۲:۵۷
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۴ مرداد ۰۰ ، ۰۱:۲۷
  • کادح

خاطرات انسان به «رفتن» گره خورده‌اند و واقعیت آن است که بعد  لحظه‌ی شاد و غمگینی که بر ما گذشت دیگر هیچ‌چیز نمی‌ماند جز یادآوریِ محض؛ آن هم اگر به باد حادثه سپرده نشویم. به‌خاطر همین هنگامی که خاطرات ما «می‌روند»؛ ما هم پشتِ سر‌ِ آنها راه میفتیم؛ چون دل داده‌ایم. این چنین میشود که مثل نوزادی که سینه‌خیز به دنبال مادرش راه می‌افتد، مثل جمعیتی سیاه‌پوش که عزیزشان را تشیع میکنند و به دنبالِ تابوت‌ش می‌دوند؛ ما به دنبالِ خاطراتمان می‌دویم و حتی پشت سرشان غریبانه اشک میریزیم درحالیکه این رسم‌ش نبود! ما به دنبال خاطراتمان می‌رویم با اینکه میدانیم هیچ‌وقت به آن خاطره‌ی از دست رفته نمی‌رسیم. ما هیچ‌وقت خاطرات خوب‌مان را بدرقه نمیکنیم و نمیگویم؛ سفرت به سلامت. هیچگاه به هنگام عبور خاطرات از جاده‌ی پر پیچ و خم حضور، به نظاره‌‌شان نمی‌نشینیم تا برای آخرین‌بار تصویرش به چشم‌های نگران‌مان منعکس شود. ما به تماشا نمینشینیم تا قلب‌مان آرام بگیرد. واقعا چرا حقِ دل سپردن را خوب ادا نمیکنیم؟ خاطره‌ها باید بروند و ما باید بمانیم تا آنها را ذکر کنیم.

این موضوع را وقتی فهمیدم که دیدم ماندن در قفسِ خاطرات، مادرم را دلتنگ میکند. به‌خاطر همین به‌جای ماندن در خانه به سفر رفتن و به رفتن در دلِ طبیعت روی آورده و من عرفانِ مادر را در سفر و نگاه کردن به آفرینش دوست دارم. اما راست‌ش من نمی‌خواهم در پی‌ خاطراتم بروم بلکه زندگی‌کردن با آنها برایم لذت‌بخش‌تر است. من این روزها نه قرار را ترجیح میدهم و نه فرار و رفتن را... فقط می‌خواهم مرا با خاطراتم تنها بگذارند. ترجیح میدهم به کهفِ خودم پناه ببرم و آنجا در ضمن انجام دادن کارهایم و رسیدگی به همه‌ی مشغله‌ها؛ در رؤیایم خیال پردازی کنم و به خاطراتم فکر کنم. ترجیح میدهم ستاره‌های آسمانِ مشترک‌مان را بشمارم و در ذهنم لحظه به لحظه‌‌ی «بودن»مان را با جزئیات مرور کنم. دلم میخواهد در خود سفر کنم تا او و خاطراتش را بیابم نه در جهانی که متعلق به من نیست و کسی را در آن ندارم سرگردان شوم.[می‌خواهم اما نمی‌شود]

خلاصه که قرار است دو_سه روزی از خاطراتم جدا بشوم. نه تنها همه‌ی کارهایم بر زمین می‌ماند؛ نه تنها پروژه‌ام تکمیل نمیشود؛ نه‌تنها یک ملاقات مهم را از دست میدهم بلکه عذابِ روحم در دوری از جایی که روحِ ما به هم پیوند خورده است، دو چندان خواهد شد. ای کاش نمی‌رفتیم...

  • ۱ نظر
  • ۱۳ مرداد ۰۰ ، ۲۰:۴۷
  • کادح
آناء

آناء، لحظه‌ی متولد شدن من است. کرانه‌‌ای‌ست که جستجو می‌کنم، راهی‌ست که قدم زدن در آن را دوست دارم، هنگامه‌‌ای‌ست که آن را نفس می‌کشم و شاید دمی‌ باشد که روح از تنم خارج می‌شود.