- ۱۶ شهریور ۰۲ ، ۰۴:۳۴
بهخاطر ملاقاتِ بعضی آدمها، تموم شدن برخی رفاقتها، در آغوش گرفتن بعضی آرزوها، به بنبست خوردن خیلی از احساسات، بابتِ خیلی از نشدنها، تحقق و ممکن شدن خیلی از محالات، بابتِ بسته بودن خیلی از دربها و باز شدن بسیاری از راهها که به ذهنمان هم خطور نمیکرد، برای خیلی از چیزهایی که ما نمیدانستیم و تو میدانستی، برای لحظاتی که قلب ما را قوت دادی برای تپیدن، بابت شوقها و امیدها، برای رزقهای ناب و محبوب، برای چشیدن طعم ابتلائات و کنار رفتن پردهها از پیش روی چشمهای انسان، برای رفتنها و رسیدنها، برای مهربانی و لطافت دستهایت، برای همهی اجابتها، برای برق زدن چشمها از شدت ذوق، برای نزول باران بر وسعت خاک، برای دوستداشتنها، نجواها، زمزمهکردنها، برای زندگی و مرگ، بابت حرکت به سمت رشد، بابت تحمل دردها، بابت رها شدن نفسهای حزین از میانهی تنگنای قفسهی سینه، بابت اینکه ما را میشنوی و بابت آنکه برای ما خدایی میکنی... از تو ممنونیم.
- از لابهلای متنهای قدیمیام.
باطری ما آدمها زود تمام میشود. ضعیف میشویم. از نای ما زود صدای نی بلند میشود. دلتنگی و غم؛درد و اندوه از حدش که بگذرد تابِ تحمل هیچکدامشان را نداریم. ما آدمها نیازمند یک پشتیبان قوی و یکتکیهگاه محکمیم. مجروح روزگاریم و داغدار. امام رضا طبیب دلِ است و مرهمدار زخمهای عمیق. کسیست که وقتی با او حرف میزنیم نفسهایمان بهشتی میشوند و اشکهامان «من تحتهالانهار» جاری. او همانکسیست که سر بهروی شانهاش میگذاریم و پناهندهی ایوانِ زعفرانیاش هستیم.کسیست که خوب بلد است هزار تکهی قلبمان را بهم بچسباند. نمیدانم چطور و با چهچیز؛اما ابزارش نور است. نور در دستِ او فراوان است.
آنجا که از شدت دلتنگی با امام رضا دمدمه میکنی و آرام میشوی، آنجا که ریز و درشت زندگیات را برایش تعریف میکنی و نقشهی زندگیات را تحویل میگیری. آنجا که هزار آرزو برایش میشماری و آمینِ دعاهایت میشود،آنجا که نسیم دمِ صبح حرمش برایت دلبری میکند و احساس میکنی روحت برانگیخته شده،آنجا که همهی حفرههای قلبت را با نورش پر میکند و آنجا که به هنگام بیچارگی بهسویش دست دراز میکنی و ناگهان در جواب همهی آشفتگیها بغلت میکند؛ در تمام لحظات یعنی رأفتش شامل حالت شده. رئوف کسیست که مهربانی و شفقت بیشتر به بیچارگان دارد و آنچنان رقیق القلب است که هیچ درد و ناراحتی از دیگری را برنمیتابد؛ بهخاطر همین کلید فرح و رضای انسان بدست اوست.
پ.ن: رأفت همان کیمیاییست که فقط در قلب او یافت میشود و رئوف همان صفتیست که من به آن پناه میبرم.
رسمش این بود که هرگاه امید از قلب، نور از چشمها و رمق از پاهایمان رفت؛تنها نام او را صدا بزنیم و به سویش از همهی هیچها بگریزیم یا اینکه به یک گوشهای پناه ببریم و آنقدر در خیالِ خود با او درنگ کنیم تا ما را به آغوش بکشد و در پناهش آرام بگیریم. رسمش این بود اما نمیدانم انسان را چه میشود که پناه نمیبرد؟ حال آنکه او پناهگاهِ خوشبختیست...
«بسم الله الرحمن الرحیم»
همهچیز از یک نقطه آغاز شد. نقطهایی که رازِ «انسان» و هستی را در دلِ خود جای داده بود ولی هیچکس راز آن را نمیداند جز کعبه؛ که به رازِ جهان آگاه است. نقطهایی که کلمات به آن افتخار میکنند و شکر و لبخند برای خداییست که ما را متمسکِ به راز هستی کرد که: «اسرار الباء فی النقطة التی تحت الباء و أنا النقطة التی تحت الباء.»
کسی چه میداند که این حسن ختام چیست که آغاز سلسلهی امید شد؟
و اما بعد. اینجا نقطه ویرگول است؛ علامتی که برای من نمادِ امیدِ بیانتها به حضرتِ رجاء ست و مژدهاییست از حق به حصول...
امید یعنی تا رسیدن به «هو» امکان دارد؛ زندگی تا انتهای افق و تا همیشهی «شدن» و تا لحظهی آخرِ «بودن» ادامه خواهد داشت و انسان اگر «انسان» باشد؛ هیچگاه تمام نمیشود بلکه روحش از عالمی به عالم دیگر عروج میکند و چه بسا به قولِ عین صاد که استادِ علم و صفا بود: «راه از آنجا آغاز میشود که تو تمام میشوی»
اکنون من در تقلای تمام شدن هستم. به نقطهایی رسیدهام. قلبم را به رازهایش سپردهام و در انتظار آغاز نشستهام...
به کجا برد این امید ما را؟
-سلام بر رازِ هستی و سلام بر آنها که رازِ سلسلهی امّید را میشناسند...