من زندگی کردن رو دوست ندارم. هیچوقت برام جالب نبوده، نیست و نخواهد بود. میخوام یه فعل دیگه رو صرف کنم. یه فعل شبیه پرواز کردن. اینجوری جملهی من خیلی قشنگتر تموم میشه. پرواز کردن، قشنگتر از زندگی کردن نیست؟
- ۱ نظر
- ۱۹ اسفند ۰۲ ، ۲۰:۳۹
من زندگی کردن رو دوست ندارم. هیچوقت برام جالب نبوده، نیست و نخواهد بود. میخوام یه فعل دیگه رو صرف کنم. یه فعل شبیه پرواز کردن. اینجوری جملهی من خیلی قشنگتر تموم میشه. پرواز کردن، قشنگتر از زندگی کردن نیست؟
چه میدانستم اگر ننویسم، نفس کشیدنم سخت میشود، با اشک غریبه میشوم و چه میدانستم اگر ننویسم، میمیرم. چه میدانستم که مرگ دستش را بیخ گلویم گذاشته و راه عروج روحم را میبندد، چه میدانستم جانم به لب میرسد. چه میدانستم حیات من نیز در کلمات جریان دارد؟ چه میدانستم خدا مرا با کلمهای خلق کرد و به کلمهای مومنم کرد و با کلمهای عشق را در وجود من دمید؟ چه میدانستم؟ شما که میدانستید چرا چیزی به من نگفتید؟ در شلوغی این روزها دلتنگم برای نوشتن. همین.
برای من مهم نیست آدمها چقدر برام حرف میزنن اما برام مهمه که چطور، با چه ادبیاتی، از چه زاویهی نگاهی و با چه کلماتی و چه کیفیتی باهام صحبت میکنن. برام مهمه که ببینم چطور درمورد خودشون و دیگران حرف میزنن. نوع ارتباط من با آدمها ارتباط مستقیمی با صدق رفتار و حقیقت کلمهها شون داره. برای شما چی مهمه؟
آدما جوری طراحی شدن که دووم میارن، زنده میمونن. بالاخره خوشحال میشن. میخندن. سماع میکنن. با شعف و شوق اشک میریزن؛ قبول دارم، فقط بهم بگو، چجوری؟
به من بگو غمها و خستگیهایم، نگرانی و دردهایم، تقلا و سرگردانیهایم را در کدام خاک حاصلخیز چال کنم، که از آن جوانی دست نخوردهام، بروید و سبز شود؟
«و َفُتِحَتِ السَّمَاءُ فَکَانَتْ أَبْوَابًا»
با استیصال ازم پرسیدی «آخرش که چی؟» و دقیقا همون لحظه که امیدوار بودی؛ از آخر قصه برات بگم و به این فکر کنیم که این ماجرا تا کجا و چه وقت، طول میکشه؛ خندیدم و بهت گفتم «خب معلومه، آخرش پرواز میکنیم.» من واقعا نمیدونستم چه جوابی بهت بدم که قلبت قرار بگیره و بهم لبخند بزنی. تا اینکه تو باز هم انگار که قانع نشدی از من پرسیدی:«باشه، ولی آخرش که چی؟» تو منتظر بودی که به من وحی شه و بهت از اسرار کلماتی بگم که حالا خلق شدن و شبیه نور، از روزنههای سمت چپ سینهم وارد دهلیزهای تاریک قلبم شدن ولی من بیشتر از تو مستأصل بودم و نمیتونستم بهت بگم که نگرانم، آشفتهام. نمیتونستم بهت بگم نمیدونم و دست خیال تو رو رها کنم. نمیتونستم امید حلقه زده توی چشمهای تو رو نادیده بگیرم. نمیتونستم بغض عجین شده با طنین صدای لطیفت رو نشنیده بگیرم. برای همین چشمهامو بستم و گفتم: «خب میدونی. آخرش اینه که در پس تمام هیاهوها به آغوش خالق آسمون و زمین پناه میبری و قلبت آروم میگیره. مطمئنم.» و انگار که تو از من بشارت یک اتفاق خوب رو شنیده باشی، ابروهای گره خوردهت رو باز کردی و در گوشم اخبار اون واقعهی شیرین رو تعریف کردی. تو بهم گفتی، که أخرش باهم به تماشای آسمونی میشینیم که با صدای کریستالهای تزیین شده و تسبیح فرشتهها، درهاش باز میشه و ما از زمین عروج میکنیم به سمت آغوش أمنی که محبوب داره. تو بهم قول دادی که با هم به زمزمهی ملائکه گوش بدیم و آواز کریستالها و بلورهای شفاف رو بشنویم. یادته؟