- ۱۶ شهریور ۰۰ ، ۰۱:۳۷
آه غم شکوهمندم!
به پاسِ همراهی و لطفت،به پاس وفاداری و انگیزهات،به احترامِ بودن و هستیات، به شکرانهی حضورت و به صداقتِ دائمیات لازم میدانم در حدِ وسع خود؛ از تو قدردانی کنم.
شاید اگر نبودی هیچگاه جاری نمیشدم. شاید اگر نبودی هیچگاه در قلبم شعفِ شادی را احساس نمیکردم. شاید اگر نبودی گوهر اشک بر گونهام نمیچکید. شاید اگر نبودی صدای تقلای قلبم را در حال بیرون آمدن از حفرهی عمیقِ سینهام؛ نمیشنیدم. شاید اگر نبودی بغض به گلویم چنگ نمیزد و بهقول «زهرا» دمِ گرمی نداشتم. شاید اگر نبودی به آغوشِ نور محتاج نمیشدم.شاید اگر نبودی،خوشیهای الکی را بغل گرفته بودم. شاید اگر نبودی با تو همسوگند رنجها نمیشدم. شاید اگر نبودی...اگر نبودی... آه اگر نبودی!
اما ممنونم که در در کنارِ منی و وفاداریت میگوید هرگز رهایم نمیکنی. تو را هرچه عمیقتر،بیشتر دوست دارم. مرا هرچه شکورتر، بیشتر دوست بدار و غمگینم نخواه که بودنت به شادمانیام عمق و معنا میبخشد. فقط ملاکِ دوست داشتنت شُکر باشد؛ قبول؟
[اللّهُمَّ لَکَ الْحَمْدُ، حَمْدَ الشّاکِرینَ لَکَ عَلى مُصابِهِمْ]
از همان اول معلوم بود با بقیهی دوستانش فرق دارد. همانجا که میتوانست بیاحترامی کند اما حرمت نگه داشت همانجا که وقتی صدای اذان را شنید گفت شما نماز بخوانید، من و دوستانم به شما اقتدا میکنیم؛معلوم بود اهل این کارزار نیست. میدانی چه میگویم؟ او جنم داشت. با مرام بود. نترس بود و شجاع بود. ذرهایی تعصب و غرور نداشت. رقیقالقلب بود. درست است نظامیها روحیهی خشنِ جنگجویی دارند اما قلب او مثل گنجیشک بود. هنوز حیات داشت. مثل بقیه قلبهای آن سرزمین سنگ نشده بود. «حُر ابن یزید ریاحی» را میگویم. آن امیدوار لحظهی آخر. آن مؤدب نجات یافته. آن شرمگینِ سربلند. آن مردی که حسین با یک ندای هل من مغیثِ خودش؛به فریاد او رسید. آن بامرامِ لوطی مسلک. آن لبیکگویی که توبه کرد. چقدر من شخصیتش را دوست دارم. اصلا شخصیت آدمهایی که مجنونوار به ندای قلبشان گوش میدهند و حقیقت را درمیابند برایم خیلی شکوهمند و محبوب است. فکرش را بکن. حُر آنقدر خوش شانس و خوش عاقبت بود که در پلک بهم زدنی خودش را بهشتی کرد. و من و تو بر او سلام میفرستیم. آه حُر... خیلی دلم میخواهد بگویم او بود که آب را بر روی پسرِ فاطمه بست. اما نمیتوانم آن سربلندِ خوشبخت را شرمسارتر از این کنم. او از همهی کاروان عذرخواهی کرد و هرگز ادب را در برابر نوهی دختریِ پیامبر زیر پا نگذاشت. این مرد باید با همهی سرنوشتش اسطورهی جبرانکردن باشد. باید اسطورهی تحول خواهی باشد. شاید اگر ذرهای امید و مقداری تحولخواهی در وجود همهی آدمها بود. شاید اگر تقلیدگر نبودیم،شاید اگر راکد و خاکستری و گاه عصیانگر و سیاه نبودیم دنیا جای بهتری میشد. شاید اگر صدای «هل من مغیثِ» حسین را بشنویم و لبیک بگویم دنیایمان حسینیتر شود. شاید این کارزارِ پست؛ بهشت میشد اگر ندای حسین را لبیک میگفتیم و خود را از جهنمِ ناامیدان و نامردانِ سکولار نجات میدادیم.
دلم میخواهد یک حُر در وجودم داشته باشم. یک حر که در جغرافیای ذهنیاش ناامیدی تعریف نشده. یک حر که به پای بدیهایش میماند و جبران میکند. یک حر که آزاد اندیش است. دلم میخواهد حر باشم. آن چنانکه دیروزم با امروزم زمین تا آسمان فرق داشته باشد و امیدم در لحظهی فرو رفتن به قعر تاریکی مرا به سمتِ روشنایی نور هدایت کند. دلم میخواهد لبیکِ حسین باشم...
تو خوب میدانی که همهی دارایی منی. خوب میدانی که وقتی میگویم فقط تو را دارم یعنی واقعا «فقط» تو را دارم. بدون هیچ استعاره و کنایهایی. بدون هیچ تملقی. تو خوب میدانی که داشتنت را هم دوست دارم.
تو همه چیز را خوب میدانی. چیزی هست که ندانی؟ نیست...
راستش دیشب وقتی هلالِ نازک ماه را دیدم داشتم فکر میکردم که : چقدر شبیه من است. من هم به ظرافت هلال ماه شدهام. شکننده. رنجور. خمیده. آه کشیده. کمنور و هرچه که تو بگویی.
یک لحظه همهی غمهایم تداعی شدند. درست شبیه لحظهی مرگ که میگویند:« در پلک بهم زدنی،همهی ثانیههای زندگیات،رفتار و گفتارت مثل یک فیلم از جلوی چشمت عبور میکند.»
من دیشب تا صبح همهی غمهایم را تداعی کردم. از خدا که پنهان نیست،هنوز هم درحال یادآوری غمهای پنهانم از این پهلو به آن پهلو میشوم. جدای از همهی اینها به شدت حالِ جسمی ناخوشی دارم. درد در پردههای نازک قلبم میپیچد؛ و من اکنون برایت از شدت اندوه و درد اشک مینویسم. باورت میشود؟
خلاصه اینکه من من هربار که به خودم فکر میکنم؛ غم سراسر وجودم را غارت میکند. سینهام به تنگنای قبر میشود و رنگ از رخسارم میپرد.
در آن لحظه کافیست ندای تو در درونم منعکس شود. یا کافیست نامِ تو را بر زبان جاری کنم: حُسین!
آنوقت همهچیز را فراموش میکنم. همهچیز و همهکس را و فقط من میمانم و تو!
من و تو ارباب. من و تو «پدر» . من و تو اباعبدالله...
واقعا غمهایی که داشتم برایم افسانه میشوند. رنجی که کشیدهام مثل لطیفهایی طنز میشود.
گویی هرگز دردی نداشتم و هرگز آه نکشیدهام.
فراموش میکنم تنهاییام را. فراموش میکنم تکیهگاه نداشتنم را و باور کن آنگاه که در قلبم تجلی میکنی؛ دلم میخواهد سینهام مثل نیل شکافته شود تا قلبم را به آغوش بکشم. قسم به آن لحظه که همهی خوشبختی در آغوش من است. نامِ تو مرده را زنده میکند.
من؛ با تو همانی هستم که از خدا میخواهم. من با تو همانی هستم که برایش خلق شدهام.
منِ باتو بهترین ورژنِ من است ومنِ بیتو دردآور است برایم. منِ بیتو اندوگینترین و بدبختترین انسان روی زمین است و مرا مباد آن لحظه که بییادِ تو بنشینم.
خلاصه که از تو ممنونم که تو را دارم. از خدا ممنونم که خیرخواهِ من است و تو را به من داده.
از تو بابتِ همهی کسانی که دوستت دارند ممنونم آقا...
[مَنْ أَرَادَ الله بِهِ الْخَیْرَ قَذَفَ فِی قَلْبِهِ حُبَّ الْحُسَیْنِ(ع) وَ حُبَّ زِیَارَتِهِ]
[روز سه شنبه، اول محرم الحرام، منزل آه]
*توجه: لطفا قبل از خواندن یادداشت زیر، یک نفس عمیق بکشید.
-قصه آن است که من همیشه در اولین مواجهام با انسانها به تماشای نفس کشیدنشان مینشینم و برایم مهم و جذاب است که ببینم نفسهای هرکس چگونه از تراکم استخوانهای سینهاش خارج میشود. من معمولا عادت ندارم که به صورتها خیره شوم اما تماشای دم و بازدم انسان برایم از محبوبترین کارهای عالم است. راستش آدمها را هم با نفس کشیدنشان میشناسم. بهگمانم نفس کشیدن انسان؛جزئی از اثر انگشت اوست. مثلا: بعضیها نفس که میکشند انگار که یک کوه روی دشتِ سینهشان بالا و پایین میشود. یا بعضیها با هیجان نفس میکشند و یک شوق خاصی در ریههایشان منتشر میشود. بعضیها پنهان نفس میکشند، این دسته از انسانها سینهشان صندوقچهی رازهاست. بعضی با عجله، انگار که همیشه در حال فرارند. بعضیدیگر آرام آرام به لطافت قدمهای مادربزرگ. بعضی با تردید. بعضی با ترس و بعضی توأمان با آه. بعضیها نفسشان مثل نسیم است. رها. خنک. نوازنده و روحبخش. بعضیها نفسشان مثل پاییز است،پروانهها در ریهشان پرواز میکنند و احتمالا خسخس سینهشان نشان از ریهایی دارد که پاییز را به خود دیدهاست. بعضیها سرمای بهمن در میانِ سینهشان جا خوش کرده و به هرچه میدمند یخ میزند. بعضیها حرارت آتش در نفسشان زبانه میکشد. طعنه میزنند. قضاوت میکنند. دلمیشکنند و اصلا انسانهای هنرمندی در استفاده از کلمات نیستند. بعضیها ظاهرا نفس نمیکشند و در عالمِ دیگری سکنا گرفتهاند اما آنچنان جاوید زندگی کردهاند که مثل «بل احیاء» صادقانهترین تعبیریست که میشود به آنان اطلاق کرد. بعضیها هم دمِ مسیحایی دارند. دلت میخواهد همیشه در مجاورتشان باشی و اگر نباشی لحظاتت قرین فراق است. دقیقا شبیه لحظاتِ من:)
و فیالنهایه میخواهم بگویم هرکسی به یک حالت نفس میکشد اما این روزها به حکمِ محبوبِ مشترک همهی آدمهایی که میشناسم به یک شکل نفس میکشند. نفسهایشان مثل ماهیِ، به خاک افتاده است. چشمهی اشک در کهکشانِ چشمهایشان میجوشد. ونات میکنند و صدایشان مثل نتهای حزین سمفونی نینوا ارتعاش دارد. نفسهای مغمومِ داغداری که عزادارِ حسین پسرِ انسان اند. عزادارِ اشرف اولاد آدم و داغدارِ شهادت حقیقت. محرم را بهخاطر همین همنفسی دوست دارم. زمزمه لبها و ذکر قلبها فقط یک کلمهاست: «حسین» و در سینهی آنها رازیست که «لا تبرد ابدا».
پس هر نفسی که فرو می رود، با نام حسین مُمِد حیات است و چون بر می آید، با نام حسین مُفرح ذات... سلام بر نفسهای اندوهگین!
تکمله: قال الصادق علیالسلام: [نَفَسُ المَهمومِ لِظُلمِنا تَسبیحٌ وَ هَمُّهُ لَنا عِبادَةٌ]
نوشتهاند همهچیز از یک «سیب» آغاز شد. آدم و حوا در سودای جاودانگی توسط فرشتهایی رانده شده به یک درخت وسوسه شدند و از میوه ممنوعه آن تناول کردند. خدا به آدم گفته بود: بهشتِ من در اختیار تو و به هر درختی که میخواهی نزدیک شو اما شجرهی سیب ممنوعهست؛به آن نزدیک نسو. آدم اما عصیان کرد و وسوسه را پذیرفت. از آن پس هبوط کرده و بهشتشان، به کویرِ زمین تبدیل، به فراق دچار شدند. این اولین سرنوشت انسان بود. سرنوشتی که در طمع اکسیر حیات به تلخی و فراق دچار شد.
دلِ آدم شکست. در آن تنهایی عظیمش اشک میریخت و ندبه میکرد...
در همین اثناء جبرئیل به محضر اشرف مخلوقات آمد که به او راه نجات را بیاموزد و رازی را برای او فاش کند.«فَتَلَقّى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ کَلَمات» پنج نور را نشانش داد. بلافاصله آدم خدایش را به آن کلماتِ نورانی سوگند داد. خدا را به محمد. خدا را به علی. خدا را به انسیهالحوراء فاطمه الزهراء. خدا را به حسن. خدا را به حسین. اشک میریخت و خدا را قسم میداد به آن کلمات عظیم؛ که ندا آمد «فتاب علیه» و آنجا بود که خدا امید را به قلبش روانه کرد. آدم اجابت شد؛دلش آرام گرفت اما بیشتر شکست. بخشیده شد اما چشمهی اشکش چونان سیل بر گونهاش جاری شد. این بار نه برای خودش؛ که برای آن پنجمین نفر. همانکه گفت: تا به نامش رسیدم سیب دلم شکست. غمش بر دلم نشست.توبهام پذیرفته شد اما بیتاب شدم. این حسین کیست؟
- و آنجا جبرئیل روضه خوان شد. روضه پسر انسان را خواند. روضهی عزای اشرف اولاد آدم خواند. گفت نامش حسین است. او فرزندِ توست. که «یقتل عطشاناً غریباً وحیداً فریداً و لیس له ناصر ولا معین و لو تراه یا آدم و هو یقول وا عطشاه حتی یحول العطش بینه و بین السماء کالدخان فلم یجبه احد الا بالسیوف و شرب الحتوف، فیذبح ذبح الشاه من قفاه و ینهب رحله اعدائه و تشهر رؤسهم، هو و انصاره فی البلدان و معهم النسوان، کذالک سبق فی علم الواحد المنان»
نوشتهاند آدم و جبرائیل ونات کردند و چون مردی که اهل و عیالش را از دست داده؛اشک میریختند.
از آن پس: «کل یوم عاشورا و کل ارضٍ کربلا» شعار زمین شد و این رازی بود که آدم از آن روضهی مکشوف دریافت.
-پ.ن: این اولین روایت از تاریخ بشریت است. روایتی از توبهایی که پذیرفته شد و رازِ حزینی که نجاتبخشِ انسان گشت. روایت از یک سیب. روایت از عطر بهشتی که از آن استشمام میشود. اما تاریخ هیچگاه نتوانست جوابِ ازلیِ آدم را در پرسش از عطر سیب بدهد. نتوانست بگوید حسین کیست؟ نتوانست و اشک حکمِ محتومِ فرزند انسان در روضهی عطشانِ غریبِ وحیدِ فرید شد. انسان ندانست پنجمیننفر کیست چون حسین رازیِ صدر نبیست. نورِ چشم علیست. نیمهی دیگر حسن است و ثمرهی فؤاد حضرت زهراست.او رازیست که در قلبِ عالم نشیند...