- ۱۳ آذر ۰۱ ، ۱۸:۵۵
کادح، صبح یک روز پاییزی که نفحاتِ نسیم به صورتت میخورد و خورشید، هنوز در آسمان نتابیده؛ ما روحمان را برداشتیم و باهم به مقصدی مشترک قدم زدیم. رفتیم، خندیدیم، نفس کشیدیم، حرف زدیم، سکوت کردیم، پشت سر دنیا غیبت کردیم و دقیقا از همان مسیری که رفته بودیم؛ درحالیکه عطر نرگس در سرخرگهامان سُر میخورد و وُد درگوشهامان مشغول نجوا بود، بازگشتیم به همان نقطهی آغاز. در هنگام بازگشت، احساس کردم زمان هیچ تفاوتی نکرده. انگار شبیه فیلمهای «کریستوفر نولان»، جسممان را جا گذاشته و با روحمان ساعتها، زندگی کرده بودیم. راستش را بخواهی تا به حال چنین حسی را تجربه نکرده بودم. این لحظههای عمرم را خیلی دوست دارم کادح. خیلی. کاش میتوانستم آرزو کنم که زمان، متوقف شود، روحها از قفسِ تنشان خارج شود و بعد همهی ابناء بشر در وادی صدق با یکدیگر ملاقات میکردند.
سلام بر روز جدید، سلام بر حیآت جدید، سلام بر ضربان قلب جدید، سلام بر همهی لحظاتی که در پیشگاهِ کریمانهی تو نفس میکشیم، دلتنگ میشویم، عاشقی میکنیم و میمیریم...
و اما تو به صدای قلب ما گوش کن، ما شنوای خوبی برای این تپشهای حزین و حیران و دلتنگ، نیستیم و کسی جز تو رازهای آرامگرفته بر قفسهٔ سینهی ما را نمیداند...
اگرچه ربطی نداره اما امروز با انقلاب انگلیس شروع شد و امشب به باخت بازی «آندو» با طعم بهشتیِ بستنیِ قهوه ختم شد. و خب من میخوام از امروز، زیباییهاش، کسی که لباس هامو مادرانه انداخت توی ماشین و فرستاد دم در اتاقم، از «دوران»، از خدمات متقابل مواد خامِ املت و مرغ سوخاری، از خندههامون موقع بازی، از حضور تأثیرگذار اجرام آسمونی داخل اتاق و حومه، از کوکیها، از سفرهی باحال شام، از حنینِ محبوبم، از صداقتها و رفْقهای ناب، از استاد، از رئیس جمهور و از همهی کسانی که توی رهاییِ این دنیا از قید و بندها تأثیرگذارن؛ کمال تشکر رو داشته باشم. خدایا خیلی مشتی هستی؛ مراقب «هستی» بندههات باش:)
در کدام سوی زمین آرمیدهای که به هر طرف نگاه میکنم ردپای تو را به آن میبینم؟ تو را زمان با خود به کدام لحظه برده است که ثانیههای اکنون و همیشهام دلتنگیات را فریاد میزنند؟ به نظارهام در کجای جهان ایستادهای که خاطرههایم گریه میکنند و آیندهام از ندیدنت واهمه دارد؟
ساده بودن، خاص حرف نزدن، ادعا نداشتن، مغرور نبودن، محبت کردن، بیدریغ و وسیع بودن، انتظار نداشتن، بی توقع بودن، لبخند به روی لب داشتن، با اشتیاق کاری را انجام دادن، عزت نفس، خاکی بودن، سخت فکر نکردن و آسان گرفتن، سخت حرف نزدن و طاقچه بالا نگذاشتن، خودشاخ نپنداشتن، خودنمایی نکردن، رک و صریح بودن، با زبانبازی کاری را از پیش نبردن، رعایت کردن ادب و حرمت نگهداشتن ،حریص نبودن، خودخواهی نکردن، صادق بودن، صادق حرف زدن، صادق نگاه کردن، صادق خندیدن، خیلی زیباتر از دنیایی هستند که ما آدمها برای هم ساختهایم.
تنم بیرمق بود. خسته بودم اما بیشتر از اینکه خسته باشم توی دلم غم موجسواری میکرد. دلتنگی آواز میخوند، شادی یه گوشه میخندید و شوق سعی میکرد، رگهای قلبم رو احیاء کنه. همهی اجزاء وجودم در اون لحظه میتونستن منو محاکمه کنن ولی من حتی اگه متهم هم میشدم، جوابی نداشتم که به محکمهی عقلم ارائه بدم. هنوز هم ندارم. هیچ وقت ندارم. یعنی اگه دلم بابت فشردگی و تنگی ازم شکایت کنه، میپذیرم حرفش رو و بهش حق میدم. چشام اگه اشک ریختن رو برای غمهام تجویز کنن، به سرعت رعد و برق بر ثانیه، مستجاب میشن و شوق اگه بخواد قفسهی سینهم رو بشکافه و از شمالغربی تنم به سمت آسمون پرواز کنه، هیچ وقت جلوش رو نمیگیرم. تا اینجای ماجرا، «من» رو شنیدید. و اما طرف دیگر ماجرا؛ کسی رو با بیست سال و ۱۱ ماه تجربهی زیسته بر این جهان تصور کنید که «همدرس» یه وروجکِ سرتق دهسالهست و داره بهش درس میده و باهاش تمرینهای ریاضی رو حل میکنه. [اما خوابش میاد] من خوابم میومد و هر لحظه ممکن بود، چشام رو ببندم و روحم رو بردارم و از تنی که نشسته سر تدریسش، فرار کنم. من خوابم میومد و دلم میخواست خاموش شم. اما ساعت ۷ عصر بود و چشمهام درخواست بیجایی رو به سلولهای مغزم وایرال کرده بودن. نه تنها این ساعت برای خوابیدن، زود بود که من سر کلاس بودم و حتی هنوز باید انرژیم رو برای یه کلاس دیگه از گوشه و کنار وجودم جمع میکردم. توی این لحظه که همهی خواهشم خواب بود، به رفیقترین رئیس دنیا پیام دادم و نوشتم: «خوااابم میاد.» و ازش خواستم واسه پریدن خوابم، نسخه بپیچه. نسخههای خوبی که تجویز کرد، اصلا قابل اجرا توی اون شرایط نبودن و چون سه طبقه باهم فاصله داشتیم، فقط از من پرسید:«کجایی؟» و خیلی عادی گفتم «اتاق سرپرستی.» این پیامها رو باهم رد و بدل کردیم و به صِرف اعلام وضعیت؛ من «قرار» گرفتم و مقادیری هوش به سرم برگشت تا اینکه بعد از ۱۰ دقیقه در اتاق سرپرستی باز شد و من رئیسی رو دیدم که با یه لیوان کاپوچینو کنار در وایستاده و با ضرباهنگ نفسهاش به من نزدیک میشه. اونقدر نزدیک که شوق بتونه تنگنای سینهی من رو بشکافه و خودش رو به آغوش «فاطمهزهراء» برسونه. اونقدر که مجبور نباشم، با نگاه متحیّر و غرق امید و ذوقمندم با چشمهای لطیف و صمیمیش حرف بزنم و تشکر کنم. اونقدر که بتونم بایستم و بغلش کنم و بگم به تعداد پلههایی که از طبقهی سوم تا اینجا اومدی ازت ممنونم و به تعداد نفسهای حنین و روحنوازی که میکشی، خدارو بابت وجود داشتنت توی این سیارهای غریب شاکرم. اما نشد و نگفتم. نشد و چون سر کلاس بودم نتونستم همهی احساسم رو کلمه کنم و بعد از مدتی رفت...حالا من بودم و خوابی که از پشت پلکهام پریده بود. من بودم و رفْق کافئینداری که به رگهای قلبم تزریق شده بود. ماجرای این لیوانی، که توی عکس میبینید همینه. همینقدر ساده اما متفاوت. همینقدر دلنشین و ذوقآور. سهم من از اون سکانس، کاپوچینو نبود، که مقادیر زیادی، رِفْق خالص بود. اینقدر ناب و ازلی، که احساس میکنم این صحنه رو جایی در ماورای رؤیاهام دیدم. همین:)