- ۱۴ آبان ۰۱ ، ۰۰:۲۹
مدتها فکر میکردم تنها لازمهی حیآتِ انسان، نفس کشیدن در نهایت رفْق و صِدْق است اما من اشتباه فکر میکردم. لازمهی حیات انسان، «کلمهٔ طیبه»ست. همان کلمهای که میتواند انسان را زنده کند، پیدا کند، معرفت و امید ببخشد، مؤمن کند، عاشقی بیاموزد، بمیراند و جاودانه کند. القُلُوبْ قَدْ تَحْیا بِکَلِمَةً طَیِّبَه...
بهخاطر ملاقاتِ بعضی آدمها، تموم شدن برخی رفاقتها، در آغوش گرفتن بعضی آرزوها، به بنبست خوردن خیلی از احساسات، بابتِ خیلی از نشدنها، تحقق و ممکن شدن خیلی از محالات، بابتِ بسته بودن خیلی از دربها و باز شدن بسیاری از راهها که به ذهنمان هم خطور نمیکرد، برای خیلی از چیزهایی که ما نمیدانستیم و تو میدانستی، برای لحظاتی که قلب ما را قوت دادی برای تپیدن، بابت شوقها و امیدها، برای رزقهای ناب و محبوب، برای چشیدن طعم ابتلائات و کنار رفتن پردهها از پیش روی چشمهای انسان، برای رفتنها و رسیدنها، برای مهربانی و لطافت دستهایت، برای همهی اجابتها، برای برق زدن چشمها از شدت ذوق، برای نزول باران بر وسعت خاک، برای دوستداشتنها، نجواها، زمزمهکردنها، برای زندگی و مرگ، بابت حرکت به سمت رشد، بابت تحمل دردها، بابت رها شدن نفسهای حزین از میانهی تنگنای قفسهی سینه، بابت اینکه ما را میشنوی و بابت آنکه برای ما خدایی میکنی...از تو ممنونیم:)
اون لحظهای که از دلتنگیهام فقط به تو پنآه میارم و فقط به تو فکر میکنم، زیباترین و باشکوهترین حس ممکن رو برام داره. تو مأوای أمن منی توی این هزارتوی عجیب و غریب دنیا...
دلتنگ توام و نبودت را به اندازه نبود یک قلب در سینهام، نبود یک پدر در خانه و نبود یک مأمن برای وطنم، احساس میکنم...
* ۴۱۰ یک سینمایش دیدنیست که این شبها در برج میلاد به نمایش گذاشته شده.
در راستای گفتگوهای شبانهی اتاق ۲۲۰ دیشب یه سؤال پرسیدم از بچهها: «بنظرتون واحد شمارش زخم چیه؟» رضوانه گفت: «صبر.» فروغ گفت: «وجود.» و فاطمه سادات جواب داد: «خاطرهها.» میبینی کادح؟ به تعداد آدمهای روی کرهی زمین، واحد شمارش زخم متفاوته. رضوانه میگفت: «آدمها بر ناسورهاشون صبوری میکنن، پس باید لایههای صبرشون رو بشمریم.» فروغ میگفت: «هر ناسور، از لایههای وجودی انسان پرده برداری میکنه و هر زخم در وجود انسان تغییراتی رو ایجاد میکنه و این باعث میشه وجود انسان دائما در حال انقلاب باشه.» جواب هرسهشون برام محبوب و شگفتانگیز بود:) ولی من هنوز نمیدونم واحد شمارش زخم چیه؟ آخه بنظرم کمیت زخمها اهمیت نداره. درواقع لزومی وجود نداره که ما زخمها رو بشمریم و برای این کار واحد در نظر بگیریم. چون اساسا، شمارش معنا نداره و اگه قرار باشه چیزی سنجیده بشه، اون عیّار و ارزش زخمها و مرهمهاست. متوجه حرفم میشی؟ این مهمه که انسان ناسورهای با ارزش رو به میعادگاه حضورش بپذیره. کم یا زیادشون هم اصلا محلی از اعراب نداره. چه بسا زخمهای زیادی که کوچکاند و عیارشون بالا و چه بسا زخمهای کمی که بسیارند و بیارزش...
کادح عزیزم! ما در هیچ سرزمینی زندگی نمیکنیم. ما حتی بر روی کرهی زمین در میان هیاهوی این شهر عجیب هم زندگی نمیکنیم. منزل حقیقی من و تو قلب کسانیست که دوستشان داریم. حیآت واقعی ما در صدق و رِفْق معنا دارد.
این روزها در مِهآلودترین روزهای جوانیام قدم میزنم. جز مِه چیزی نمیبینم و فقط برحسب پیشفرضهای ذهنم میدانم در پشت این پردهی حریر سفیدرنگ، یک جنگل سبز نفس میکشند. راهها مرا به امتداد خود فرا میخوانند و نور در هنگامهی طلوع فجر، منتظر مبعوث شدن من است. اما در این لحظه تا چشم کار میکند مه میبینم. نه کسی را... نه راهی را... نه چیزی را... و تهی از هرگونه احساس پایداری زندهام. این روزها بیوقفه مشغولم. بیدلیل راضی و آرامم، و با هزار و یک غمِ آرام، مأنوسم. این روزها هیچ خبری برایم معنا ندارد. دلتنگیهایم را گم کردهام و به شمارش آههای عمیق نهفته در سینهام پناه بردهام و کاشفِ زفراتم را صدا میزنم. شرایط ارائهی سرویس یکپارچهی اشکهایم را ندارم و مقادیری آشفتهام. شاید شلوغی برنامهام مرا به این روزهای مهآلود کشانده و شاید اینکه بیهیچ داستانی به زندگی ادامه میدهم. شاید دنیای آدمهایی که میبینم برایم بیمعنا شده و شاید چون دستِ دنیا برایم رو شده به چنین حالی دچار شدهام. به هرحال دنیای من به طرز باور نکردنی واقعا آرام و خالیست. آرام است چون امید تنها سرمایهی این روزهای من شده و خالیست چون آنکه باید باشد، نیست. در دنیای من نیست. در جغرافیای حیاتش نیستم. کارخانهی ذهنم فقط سوال تولید میکند. زبانم به گفتگوی بیاثر نمیچرخد. گوشهایم ظرفیت شنیدن هرکس و هرچیز را ندارند اما چشمهایم... چشمهایم، بار همهی غمهای آرامم را دارند به دوش میکشند و نمیبارند. چشمهایم به تماشا نشستهاند و همچنان مات و مبهوت در سکوت به زمین و ساکنانش نگاه میکنند. اقلیم آدمهایی که میبینم شبیه کوهستان است. گاهی مغرور. گاهی خرد و کوچک. گاهی تیز و تند و شکننده. گاهی خودخواه. گاهی غمبار و محزون. گاهی آشفته و حیران. گاهی با اراده و قوی. گاهی زیبا. گاهی... به هرحال برفراز سپیدی جهانی که میبینم هوا سرد و است. کوهستان غالب آدمهای جهانم برفیست و من با خود فکر میکنم که چقدر دنیای آرامتری داشتیم؛ اگر واقعیت وجود نداشت و ما با حقیقت هرچیز رو به رو میشدیم. باور کنید واقعیتها خیلی تلخاند. من حقیقت هر چیزی را دوست دارم. حتی حقیقت مه را میپرستم و سپیدیِ آسمانم را دوست دارم، چون باعث میشود برای دیدن تقلا کنم. چون باعث میشود برای عبور از این روزهای مبهم، تا افقهای دور بدوم. آنقدر بدوم که از هیجان و اشتیاق رسیدن به نقطهی آغاز و سبزِ جهان، نفس نفس بزنم. آنقدر بدوم که عطش تنها سمفونی لبهایم باشد و شراب طهور تنهای خنکای وجودم. دلم میخواهد تا آن درخت سدری که در انتهای عالم است بدوم و بعد روحی که آرزویش میکنم را در آغوش بگیرم و نفسهای باقیماندهام را به آدمهای زمین ببخشم و از این دنیا عروج کنم و بروم... و بروم... و بروم و دیگر هیچگاه به این تبعیدگاه مهآلود باز نگردم.
به راستی آیا عشق، دوستی و محبّت از ما انسانهای بهتری میسازند؟