آناء

در سرزمین نجوا و کلمه

آناء

در سرزمین نجوا و کلمه

سلام خوش آمدید

اگر راستش را بخواهید؛ به تازگی فهمیده‌ام دیگر میلی به شنیدن، دیدن، و خواندن ندارم. اصلا نسبت به هیچ فعلی در من رغبت نیست. با آنکه صوت‌های نابی می‌شنوم. با آنکه بسیار نگاه می‌کنم و این روزها به تماشای زیباترین ذرات هستی نشسته‌ام و شاهد شکوه خدا بوده‌ام/هستم. با آنکه کتاب‌های درجه‌ یکی می‌خوانم. با آنکه به اندازه کافی می‌خوابم، می‌روم، می‌آیم و فعل‌های دیگر را صرف می‌کنم. اما واقعا رغبت و شوقی به هیچ‌کدام از این کارها ندارم. من تشنه‌ام. عطش در من فریاد میزند. تنها کاری دلم می‌خواهد انجام بدهم «نوشیدن» است. نوشیدنِ کلمه‌ی طیبه تا سر حد مستی. نوشیدن قطره‌ای از آب زمزم. نوشیدن یک لیوان آب حیآت. نوشیدن شراب طهور از دستانِ دریایی ساقی. من خیلی تشنه‌ام. تشنه‌ی معرفت. تشنه‌‌ی حضور. تشنه‌ی عدالت. تشنه‌ی دانستن. تشنه‌ی باران. تشنه‌ی لقاء. تشنه‌ی نجف. تشنه‌ی دمی در آغوش پدرم آرمیدن...

  • کادح

کادح!
سهم من از این روزها اشک‌هایی‌ست که بر من نازل نمی‌شوند و در چشمم موج سواری می‌کنند. و سهم تو از هرروز؟ خنده‌هایی‌ست که بر لب‌ت می‌نشینند. سهم هردوی ما یکی‌ست عزیزدلم. تو لب‌خندِ متولد شده‌ی منی و من اشکِ پرتلاطمِ نازل نشده‌ی تو. خوب است. دیگر از زندگی چه می‌خواهم اگر قلب‌ت به رضایت بتپد؟ چه می‌خواهم اگر ذره ذره کدح تو در  قفسه‌ی سینه‌ام منتشر شود و دردهایم همهمه کنند. چه می‌خواهم از این دنیای غریب، اگر تو آشنای من باشی. چه می‌خواهم جز تو. جز آنکه در سر سودای رسیدن‌ت را داشته باشم، چه می‌خواهم جز تمنای آرزویی که تو داری. چه می‌خواهم از زندگی جز ...؟ آه.

  • ۱۲ تیر ۰۱ ، ۱۳:۳۴
  • کادح

...

.......................................................
.......................................................
.......................................................
‌نمی‌توانم از میزان اشتیاقی که در رگ‌های قلب‌م جاری‌ست برایت بنویسم. نمی‌توانم تحیّر روزهایم را برایت تشریح کنم. نمی‌توانم از آغوش‌های عمیق و از دست‌های درهم تنیده مثل ریشه‌های یک درخت چنار برنا برایت بگویم. نمی‌توانم موج اشک‌هایم را برایت جاری کنم و صدای قهقهه‌ی دوستانم را به گوشهایت برسانم. نمی‌توانم بگویم تا چه میزان دلم تنگ است. نمیتوانم آن سه‌‌خط اول را برایت کلمه کنم. نمی‌توانم برایت اعتراف کنم که شناخت خلیفه‌های خدا چه احساس شگفتی دارد. نمی‌توانم بگویم تماشای نوری که دارم، چقدر روح‌بخش است. نمی‌توانم برایت رج به رج غم‌هایم را ببافم تا دست‌رنج مرا به تن کنی. نمی‌توانم یک جام از دردی که به ذوق می ناب میکشم را با تو تقسیم کنم. نمی‌توانم بگویم خسته‌‌ام. نمی‌توانم به رفتارهای مختلف، نگاه‌های معنادار، لب‌خندهای آرام، اشک‌های حیران، تو را سوق بدهم. نمی‌توانم سینه‌ام را مثل نیل بشکافم تا ببینی سلول سلول آن از شوق ساخته شده. نمی‌توانم کادح و نمی‌دانی، نمی‌دانی چقدر و با چه کیفیتی کدحِ تورا دوست دارم و رسیدنت را آرزو می‌کنم. عمیق، ممتد، بی‌وقفه، پایدار:)

  • کادح

آن مرگِ شریف که اعتبارش از زنده بودن بیشتر است و حیات‌بخش است، بین کدام دقیقه و در نفَس کدام تصمیمِ ما خوابیده؛ کادح؟ من آن مرگِ شیرینِ احیاء‌بخشِ مؤثرِ بشارت‌دهنده را آرزو دارم.

  • ۰ نظر
  • ۲۴ خرداد ۰۱ ، ۱۳:۲۵
  • کادح

به دیدار اتفاقی با یک دوست نیازمندم؛ کادح. به اینکه یک نفر باشه که از رسم دنیای غریب‌ها هیچ‌چیز ندونه و من همه‌چیز رو با جزیئات کامل براش تعریف کنم. به کسی نیاز دارم که حوصله کنه، منو بشنوه و نظر واقع‌بینانه داشته باشه. به کسی نیاز دارم که مربی باشه. رفیق باشه. شاعر باشه و هربار که موعد غصه خوردن رسید، یک آبنبات چوبی بذاره کف دستم و بگه، «غصه نخور دیوونه، کی دیده غم بمونه؟» به یه نفر نیاز دارم که باهاش از تهِ دل بخندم و به اندازه اقیانوس اطلس باهاش اشک بریزم. نیاز دارم به کسی که ستاره‌شناس و منجّم باشه و برام از عظمت و شگفتی آسمون بگه. به کسی نیاز دارم که برام زیباترین تجربه‌های زیسته رو ردیف کنه و بگه بیا باهم انجام‌شون بدیم. به یه نفر نیاز دارم که بدونه از زندگی چی می‌خواد و رسالتش توی این دنیا چیه. یه نفر که بتونه پرواز کنه. یه نفر که با دیدن اوج گرفتناش از شدت اشتیاق دوتا بال روی شونه‌هام سبز شه. با شنیدن صداش، قلبم گرم شه. با نگاه کردن بهش، همه‌ی وجودم غرق شعف شه. به کسی نیاز دارم که باهاش به تشریح قلب‌م مشغول شم. نیاز دارم به کسی که دلم براش تنگ شده.

  • ۲ نظر
  • ۲۲ خرداد ۰۱ ، ۲۱:۴۵
  • کادح

قرص شادیِ پس از غم نداریم؟ قرص فراموش کردن خاطره‌های سخت؛ چطور؟ قرص یقین؟ قرص اطمینانِ قلب؟قرص «همه‌چی آرومه.»؟ قرص پرواز روح در آسمان وطن؟ حتی یه قرصی که از دل‌تنگی الان کم کنه. نداریم واقعا؟ چه عجیب. دستاورد بشر در داروسازی چی بوده پس؟

  • ۲ نظر
  • ۲۲ خرداد ۰۱ ، ۲۰:۴۴
  • کادح

دارم به این فکر میکنم که چرا توی این یه‌سال گذشته که به مثابه هزارسال جلالی بود، زنده‌ام هنوز. نتیجه خیلی جذابه که کلمه ندارم براش ولی یه‌چیزی به زنده موندنم ارتباط مستقیم داره که می‌تونم بگم بهتون و اون «التجاء» ئه. من به التجاء زنده‌ام و هدفم از نوشتن این پیام این بود که بگم، شمام از این آپشن عزیز استفاده کنید. تجربه شخصی من میگه که هیچ باگی نداره.

  • ۱۸ خرداد ۰۱ ، ۱۳:۲۲
  • کادح

سندرم عجیبی در جهان هست هست و آن خواستنِ چیزهایى است که نداریم! خواستن کسانی‌ست که از دست داده‌ایم. خواستنِ آرزوهای محال است. خواستن دست‌‌هایی‌ست که یک آسمان‌ میانشان فاصله‌ست. خواستن نفس‌های بهاری محبوبِ دور از وطن است و این چرخه‌ی خواستن هیچگاه پایان نمی‌یابد. چون ما همیشه خیلی چیزها را نداریم و نمی‌دانیم خیلی چیز‌ها را داریم. پس گمان می‌کنیم میان ما و آرزوها فاصله‌‌های بسیاری‌ست. حال‌ آنکه بسیاری از داشته‌های امروز و اکنون ما؛ همان آرزوهای دیروز‌اند. کاش مسیحا دمی از ما می‌پرسید: «أینَ یَغُرُّکُم سَراب الآمالِ؟»

  • ۱ نظر
  • ۰۹ خرداد ۰۱ ، ۲۱:۳۷
  • کادح

اگر میگفتند در ازای زندگیت،یک آرزو کن؛ من آرزو میکردم بتوانم خدا را در آغوش بکشم و با اسرار طاق عرش آشنا شوم. 

شما چه آرزویی می‌کردید؟

  • ۰ نظر
  • ۰۹ خرداد ۰۱ ، ۲۱:۳۲
  • کادح

یک.

گاهی وقت‌ها از میزان خواستن‌هایم حیرت میکنم و در مقابل گاهی اوقات به این فکر می‌کنم که چه کسی خواسته‌های بی ابتدا و انتهای مرا گردن میگیرد. بعد فورا انسان موحد درونم می‌گوید، همان خدایی که به تو اذن آرزو داده‌ است، خواسته‌ها‌ی تو را هم اجابت می‌کند. 

دو.

میگفت خیلی چیزها از این دنیا میخواهد. میگفت سرشار از خواستن‌ است. آنقدر عمیق و با ذوق میگفت که در همان لحظه احساس کردم، خدا به ذوق و اشتیاق‌ش نگاه کرد. 

سه.

احتمالا خصلت عجیبی در ابناء بشر هست و آن خواستنِ چیزهایى است که ندارد! تمنای وجود کسانی‌ست که از دست داده‌ایم. خواستنِ آرزوهای محال است. خواستن آغوش‌هایی‌ست که یک آسمان تا وتن‌شان فاصله‌ست. خواستن نفس‌های بهاری محبوبِ دور از وطن است. شاید اینطور به‌نظر بیاید که وقتی انسان به خواسته‌ای دست پیدا کند آرزوها و خواستن‌هایش  هم تمام می‌شود اما اساسا اگر انسان باشیم، چرخه‌ی خواستن‌های ما هیچگاه پایان نمی‌یابد. چون ما همیشه محتاجیم و مشتاق. چون ما همیشه دل‌تنگیم. ما همیشه آن کسی را که می‌خواهیم، نداریم و نمی‌توانیم حضورش را لمس کنیم. چون ما همیشه خیلی چیزها را نداریم و نمی‌دانیم خیلی چیز‌ها را داریم. پس گاهی گمان می‌کنیم میان ما و آرزوها فاصله‌‌های بسیاری‌ست. حال آنکه بسیاری از داشته‌های امروز و اکنون؛ همان تمناهای دیروز اند که خدای ما شنید و اجابت کرد...

سه. 

 

  • ۰ نظر
  • ۰۹ خرداد ۰۱ ، ۲۱:۲۰
  • کادح
آناء

آناء، لحظه‌ی متولد شدن من است. کرانه‌‌ای‌ست که جستجو می‌کنم، راهی‌ست که قدم زدن در آن را دوست دارم، هنگامه‌‌ای‌ست که آن را نفس می‌کشم و شاید دمی‌ باشد که روح از تنم خارج می‌شود.