در پهنهی آبیِ بالای سرم، احساساتم نفیر برآوردهاند برای پرواز. غم؟ پَر. دلتنگی و انواعش؟ پر. سوگواری و تحیّر؟ پر. ژکیدنها؟ پر. سوداد؟ پر. آه و مشتقاتش؟ پر. اشکواره؟ پر. ترس؟ پر. اضطراب و دلنگرانی؟ پر. آزادی؟ پر. دلخوشی؟ پر. ذوقهای اکلیلی؟ پر.شادی و شوق؟ پر. انتظار؟ پر. حوصله؟ پر. همهچیز پَر. همهچیز. در من دیگر هیچ حسی غالب نیست. در حیآتم مقادیری امید باقی مانده و اندکی صبر برای رسیدن به آنکه ندارمش و آنچه میخواهم. همین.
* شاید من در خلسهای مدام فرو رفتم و شاید هم خستگی امانم را بریده که چنین به بیحسی دچار شدم. اما به هرحال سرشار و تهیام از هرآنچه در آسمانم پرواز کرده. (سرشار و تهی؛ یعنی لبریز / یعنی رها)