آناء

در سرزمین نجوا و کلمه

آناء

در سرزمین نجوا و کلمه

سلام خوش آمدید

از زبان رقیه خاتون یه سری عبارات توی مقتل ذکر شده که دقیقا توصیف روزهای بی‌سرپناهیه:
«یا أبتاهُ، منْ بَعْدکَ واخَیْبَتاهُ» «یا أبتاهُ، منْ بَعدکَ وا غُرْبَتاهُ» «یا أبَتاه من بَقی بَعدَکَ نَرجُوه؟»
- همین. امیدوارم هیچ‌وقت این عبارات رو نفهمید و هیچ‌وقت باهاشون اشک نریزید.

  • ۰ نظر
  • ۱۰ مرداد ۰۱ ، ۱۴:۳۴
  • کادح

دنیای همه‌ی آدما یه‌نفر رو داره که بتونن باهاش هم‌ذات پنداری کنن. مثلا دیدید گاهی یه نفر رو میبینید و حس میکنید خیلی زندگیش شبیه شماست؟ یا مثلا وقتی از احوالاتش میشنوید، با خودتون میگید: ‌عه! چقدر منه». یا حتی دیدید یه وقتایی اصلا لازم نیست شرح قصه و غصه بدید. دیدید یه وقتایی خسته‌تر از اونی هستید که بگید چی شد؟ دیدید اون موقعا که یه‌نفر حس و حال و تجربه و زندگی‌ش شبیه شماست، بدون هیچ حرفی همدیگه رو نگاه میکنید و سعی میکنید فقط به هم تسلی بدید؟ هیچی. همین.

دنیای من رقیه رو داره...

  • ۰ نظر
  • ۱۰ مرداد ۰۱ ، ۰۱:۲۶
  • کادح

دلم میخواهد یک حُر در وجودم داشته باشم. یک حر که در جغرافیای ذهنی‌اش ناامیدی تعریف نشده. یک حر که به پای بدی‌هایش میماند و جبران میکند. دلم میخواهد و باید حر باشم. آن چنانکه دیروزم با امروزم زمین تا آسمان فرق داشته باشد و امیدم در لحظه‌ی فرو رفتن به قعر تاریکی مرا به سمتِ روشنایی نور هدایت کند.

  • ۰ نظر
  • ۰۹ مرداد ۰۱ ، ۱۴:۳۶
  • کادح

غمگینم. نمیدانم چرا و نپرس کادح. اما در این لحظه تمام دارایی‌ام اشک است. البته شاید کمی تشنه‌ و گرسنه‌ هم باشم؛ اما بیش‌تر از آب و غذا؛ نیاز دارم چشم‌هایم را ببندم و اشک بریزم. آنگونه که آسمان، بی‌توجه به مردمانِ بی‌چتر بارانی می‌شود. دلم می‌خواهد چشم‌هایم را ببندم، بی‌آنکه به اشک‌واره‌هایم فکر کنم، بی‌آنکه به سردرد بعد از سرخیِ چشمانم فکر کنم، ببارم. بگذریم. اشک تجویز خوبی برای دردهای من نیست. من لب‌ریزم از خواستن‌هایی که خیلی دوراند و با اشک و تمنا نزدیک نمی‌شوند. سرشارم از نبودن. تاریکم و جز آن ستاره‌ی دورِ دنباله‌دار هیچ نوری در آسمان من چشمک نمیزند. من تحقق حزنم. وجود دل‌تنگی‌ام. مصداق حیرانی‌ام. من همه‌ی دل‌خوشی‌هایم را گم کرده‌ام. نمیدانم هفت میلیارد آدم دیگر چطور و در چه حالی زندگی‌شان را سپری می‌کنند اما من واقعا رنجور و خسته‌ام. گم‌گشته‌ام. کاش پیامبری معجزه‌اش یافتن و پیدا کردن بود. آنگاه از او می‌خواستم قلبم را بیابد. شادی‌ و تحیُّر از دست رفته‌ام پیدا کند. روحم را به من بازگرداند. باز هم بگذریم. حرفهایم را جدی نگیر. بگذار به حساب آنکه دل‌تنگ کسی شده‌ام که  هرگز در دنیا نمیبینمش. بگذار به حساب اینکه، مهمانیم در این غریب‌آباد. بگذار به حساب اینکه آشفته‌سر شده‌ام. بگذار به حساب اینکه روحم برای آرمیدن بهانه گرفته‌است. بگذار به حساب اینکه در دنیا نفس می‌کشم. بگذار به حساب اینکه ماهیچه‌ی قلبم از تقلا برای زندگی خسته‌است. بگذار به حساب اینکه کارهای بسیاری دارم که باید انجامشان بدهم. بگذار به حساب هبوط. بگذار به حساب شب. مرا جدی نگیر. غم‌ها می‌روند و می‌آیند...

  • ۳ نظر
  • ۰۵ مرداد ۰۱ ، ۰۳:۳۳
  • کادح

در پهنه‌ی آبیِ بالای سرم، احساساتم نفیر برآورده‌اند برای پرواز. غم؟ پَر. دل‌تنگی و انواع‌ش؟ پر. سوگواری و تحیّر؟ پر. ژکیدن‌ها؟ پر. سوداد؟ پر. آه و مشتقاتش؟ پر. اشک‌واره؟ پر. ترس؟ پر. اضطراب و دل‌نگرانی؟ پر. آزادی؟ پر. دل‌خوشی؟ پر. ذوق‌ها‌ی اکلیلی؟ پر.شادی و شوق؟ پر. انتظار؟ پر. حوصله؟ پر. همه‌چیز پَر. همه‌چیز. در من دیگر هیچ حسی غالب نیست. در حیآتم مقادیری امید باقی مانده و اندکی صبر برای رسیدن به آنکه ندارمش و آنچه می‌خواهم. همین.

* شاید من در خلسه‌ای مدام فرو رفتم و شاید هم خستگی امانم را بریده که چنین به بی‌حسی دچار شدم. اما به هرحال سرشار و تهی‌ام از هرآنچه در آسمانم پرواز کرده.  (سرشار و تهی؛ یعنی لب‌ریز / یعنی رها)

  • کادح

در پهنه‌ی آبیِ بالای سرم، احساساتم نفیر برآورده‌اند برای پرواز. غم و خانواده‌اش؟ پَر. دل‌تنگی و انواع‌ش؟ پر. سوگواری و تحیّر؟ پر. ژکیدن‌ها؟ پر. سوداد؟ پر. آه و مشتقاتش؟ پر. اشک‌واره؟ پر. ترس؟ پر. اضطراب و دل‌نگرانی؟ پر. آزادی؟ پر. دل‌خوشی؟ پر. ذوق‌ها‌ی اکلیلی؟ پر.شادی و شوق؟ پر. انتظار؟ پر. حوصله؟ پر. همه‌چیز پَر. همه‌چیز. در من دیگر هیچ حسی غالب نیست.  در حیآتم مقادیری امید باقی مانده و اندکی صبر برای رسیدن به تو. همین.

* شاید من در خلسه‌ای مدام فرو رفتم و شاید هم خستگی امانم را بریده که چنین به بی‌حسی دچار شدم. اما به هرحال سرشار و تهی‌ام از هرآنچه در آسمانم پرواز کرده. (سرشار و تهی؛ یعنی لب‌ریز)

  • کادح

همین حالا دسته‌ای از پرندگان؛ از میان قفسهٔ سینه‌ام به سمت آن قله‌های دور پرواز کردند. هوا پر شده از بال‌های معطر و صدای پروازهای شوق‌انگیز. من اما وقتی به تماشای عروج‌شان نشستم، دمی احساس کردم توی دلم خالی شده. شبیه وطنی که با رفتن ساکنانش غریب می‌شود. پس چشم‌هایم را به روی هم گذاشتم تا شوقِ پروازشان در رگ‌های سرخ تنم جان بگیرد. دل‌تنگی، با هرچه توان هلهله کند و اشک سرازیر شود. آنگاه بتوانم گام‌های بلندم را تا منتها إلیه اراده‌ی او بردارم و بال در بیاورم برای روزهایی که زمین‌گیری حکم محکومِ بشریت است. راستی مگر امید به زندگی همین امیدی نیست که به پرواز داریم؟

  • کادح

در پهنه‌ی آبیِ بالای سرم، پرندگان نفیر برآورده‌اند برای پرواز. برطبق آخرین سرشماری که به همت سیستم محترم مغز و اعصابم انجتم شده‌است؛ غم و حزنش؟ پَر. دل‌تنگی و انواع‌ش؟ پر. سوگواری و تحیّرش؟ پر. ژکیدن‌ها؟ پر. سوداد؟ پر. شادی و دوستانش؟ پر. اشک‌واره؟ پر. ترس؟ پر. اضطراب و دل‌نگرانی؟ پر. هیجان؟ پر. ماجراجویی؟ پر. آزادی؟ پر. دل‌خوشی؟ پر. ذوق‌های اکلیلی؟ پر.شادی؟ پر. حوصله؟ پر. همه‌چیز پَر. همه‌چیز. در حیآت من مقادیری امیدِ آغشته به شوق باقی مانده و اندکی صبر و انتظار برای آمدن تو. خسته‌ام. بیا... برگرد. معجزه کن صبر مرا!

  • کادح

واکنش قلب‌م در اوجِ شادی و شعف؟
اشکِ آغشته به شوق؛ بغضِ آمیخته به غمِ مقدس.

  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۶ تیر ۰۱ ، ۱۵:۳۲
  • کادح
آناء

آناء، لحظه‌ی متولد شدن من است. کرانه‌‌ای‌ست که جستجو می‌کنم، راهی‌ست که قدم زدن در آن را دوست دارم، هنگامه‌‌ای‌ست که آن را نفس می‌کشم و شاید دمی‌ باشد که روح از تنم خارج می‌شود.