آناء

در سرزمین نجوا و کلمه

آناء

در سرزمین نجوا و کلمه

سلام خوش آمدید

۱۸ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

میدانید سخت‌ترین مرحله‌ی زندگی انسان کدام مرحله‌ست؟

آن‌جا که محبوب‌ش هر فعلی جز لبخند را صرف کند. فعل رنج. فعل درد. فعل غم. فعل اشک. فعل آه. اصلا هیچ‌ فعلی جز لبخند به کسانی که دوست‌شان داریم نمی‌آید و هیچ‌‌چیز سزاوارشان نیست جز حال خوب و سلامتی. کاش می‌توانستم درد‌ها را به جان بخرم!

- مامان بگو سیب:)

  • ۲۴ شهریور ۰۰ ، ۰۷:۰۲
  • کادح

کرونا سهل ممتنع است. آن‌قدر آسان به آن مبتلاء می‌شوی که یقین کنی «خلق الانسان ضعیفا» و آنقدر سخت میگذرانی‌اش که یقین کنی «و لنبلونکم» به‌هرآنچه فکرش را بکنی!

  • ۰ نظر
  • ۲۴ شهریور ۰۰ ، ۰۶:۳۹
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۴ شهریور ۰۰ ، ۰۶:۲۹
  • کادح

در دوماه اخیر تقریبا با ۲۰ نفر مصاحبه داشتم و پای خاطرات‌شان نشستم. بیست نفری که هر کدام از جان و مال و زندگی‌شان گذشته بودند. بیست نفری که زندگی‌بخش بودند. بیست نفری که ایثار را بلد بودند. بیست‌نفری که به‌نظرم متفاوت‌ترین قصه‌های جهان را داشتند. بیست‌نفری که یقین دارم اگر داستان‌هایشان مکتوب شود؛ از داستان‌های «جی دی سلینجر» و و روایت‌های«سوزانا تامارو» و «الیف شافاک» خواننده‌ی بیشتری خواهند داشت. من شنونده‌ی عجیب‌ترین داستان‌ها بودم. شنونده‌ی دردناک‌ترین غم‌ها و شنونده‌ی خالصانه‌ترین لبخند‌ها. آه که چقدر نظاره‌ کردن انسان‌های شریف روحم را آزاد و رها و غزل‌خوان میکند. بارها با قصه‌هایشان خندیدم و بارها و در خلال غصه‌هایشان بغض به گلویم چنگ زد. دلم میخواست ساعت‌ها بایستم و به احترام‌شان دست بزنم. چقدر دلم می‌خواهد داستانشان را روایت کنم اما حیف که! بگذریم. کاش حداقل می‌تواستم نفر هشتم و پانزدهم را به آغوش بگیرم. کاش می‌توانستم دست‌های نفر نوزدهم را به گرمی بفشارم و بگویم: تو زیبایی‌ترین دختری هستی که تا کنون دیده‌ام و قلب‌ش روزی پاداش تپش‌های صبورانه‌‌‌اش را در این جهان پر آشوب خواهد گرفت. کاش به نفر چهارم می‌توانستم بگویم در مسافت باران بود برایم. آنقدر که شاعرانگی داشت و خوش‌سخن و خوش‌طینت بود. کاش به نفر هفدهم می‌توانستم بگویم مرگ از آنچه او فکر میکند خیلی شیرین‌تر است و شکوهمندترین مرگ به انتظار او نشسته‌است.[تجربه‌های تلخی از مرگ عزیزانش داشت] کاش به آن پیرمرد جهان‌دیده‌ی میگفتم که زیباترین تصور من از یک پدربزرگ بود و داستان ارنست همینگوی در «پیرمرد و دریا» خیلی شبیه داستان زندگی او بود. کاش میتوانستم در جهان آن پیرزن درنگ کنم و دمی در ایوان خانه‌اش بنشینم و با او چای بنوشم. کاش آن خانم بیست‌ و چهارساله‌ی مهربان و لطیف را میتوانستم به روزهایی بشارت بدهم که دیگر رنجی نبیند و بگویم قلبت به سینه‌ات باز خواهد گشت. بماند که موضوع چه بود و بینِ ما چه گذشت. بماند که چه تقلایی کردم برای شنیدن...

این همه‌ را ردیف کردم که بگویم؛ چقدر احساس میکنم زندگی نکرده‌ام. چقدر بی‌داستانم. احساس میکنم چیزی فدای محبوبم نکرده‌ام.احساس میکنم قلبم به تکرار در من میتپد و درگیر هیاهوی جهانِ پر آشوبی شده‌است و عضله‌ی تپنده‌ی وجود مرا فارغ شدن از آن بعید است.

راست‌ش این دوماه برایم سراسر زندگی بود و حقیقتی را دریافتم که بیان کردن‌ش حتی برایم دردناک است،اما برای آنکه حلاوت‌ش را چشیده‌ام میگویم: گاهی تقلای استخوان‌هایم را زیر بار زندگی‌هایی که نکرده‌ام احساس میکنم. من صدای شکستن استخوان‌های سینه‌ام را میشنیدم آنگاه که صدای مردی میلرزید یا زنی آه میکشید. کاش می‌توانستم مرهم همه‌ی ناسورها باشم. این روزها درد همه‌ی زندگی‌هایی که نکرده‌ام با من است. درد داستانی که تعریف نکردنی هم هست با من است. کاش من نیز زندگی کنم. کاش من نیز داستانی داشته باشم و بتوانم روایت‌ش کنم. اگرچه به قول حسین منزوی افسانه‌ها،‌میدان عشاق بزرگند ما عاشقان کوچک بی‌داستانیم...

  • ۲ نظر
  • ۱۷ شهریور ۰۰ ، ۲۲:۲۷
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۷ شهریور ۰۰ ، ۲۱:۱۰
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۶ شهریور ۰۰ ، ۰۱:۳۷
  • کادح

غروب شد. خورشید رفت. ماه آمد. ستاره درخشید. ظلمت پرده افکند. سپیده دمید. صبح برخاست. آسمان خندید. نور دستی تکان داد. ابر پنبه شد و خورشید دوباره تابیدن گرفت و من هنوز به گوشه‌ایی پناه برده و تو را صدا میزنم...برگرد خرّمی روزگارم!

  • ۱ نظر
  • ۱۳ شهریور ۰۰ ، ۱۳:۱۵
  • کادح

امشب سرگشته بودم. خون در رگ‌هایم به تحیر جاری بود. تأملاتم در حیرانی چرخ میزدند. به نمیدانم عجیبی دچار بودم و کیهان کلهر در گوشم طُرقه‌نوازی میکرد. چه چیز را گم کرده بودم؟ کلماتم را... من وقتی کلماتم را گم میکنم به جنون میرسم. قبول دارم عجیب است اما اگر کلمه به مغزم نرسد انگار به حالتی از مرگ مغزی دچار میشوم و قلبم به التماس میتپد. پیدایشان کردم؟ هنوز نه اما امید دارم.

بارها آیه‌ی8 سوره‌ی طارق «انه علی رجعه لقادر» را زمزمه کردم -همیشه با این آیه گمشده‌هایم را پیدا میکنم- اما این بار هنوز گمشده‌ام را نیافتم و در جستجویش برآمده‌ام.

به هرحال از ته قلب‌م انتظار داشتم و دارم وقتی میگویم: «خدا به بازگرداندن‌ چیزی قادر است» کلماتم پیدا شوند. اما هنوز نشدند و این فراق، امتحان من است. مثل آخرین باری که گمشان کردم. مثل تسبیح تربتم. مثل قرآنی که معلم کلاس پنجم به من هدیه داده بود چون میگفت صدای قرآن خواندنت، آرامم میکند.[البته منظورش صدای من نبود؛حقیقت کلمات را میگفت]مثل ساعتم. مثل انگشتر فرزانه که گم شده بود.مثل همه‌ی گمشده‌ها. کلمات من هم گم شدند برای چندمین‌بار. دلم می‌خواهد چشم بگذارم و تا ده بشمرم. بعد صدایشان بزنم، «آی تکه‌های قلب‌م،آهای نورهای ازلی وجودم کجایید؟» و بعد مثل کوثر ۴ ساله بگویند «اینجا». چون وقتی پنهان میشود کافی‌ست اسم‌ش را صدا بزنیم یا بلند بگوییم:«کجایی کوثر؟» آن‌وقت هرجا که باشد؛ داد میزند «اینجا» و بعد همه فراموش میکنیم که یک گوشه‌ی خانه پنهان شده بود و باهم میخندیم که موقعیت مکانی‌اش را به راحتی فاش میکند. کاش وقتی دنبال کلماتم میگردم و صدایشان می‌زنم؛جوابم را بدهند  و بگویند:‌«اینجاییم کادح!» قول میدهم فراموش کنم گم شده بودند. قول میدهم باهم بخندیم و شب را ریسه‌بندی کنیم با آن خنده‌ها. قول میدم کلماتم را به آغوش بگیرم و هرگز دست‌شان را رها نکنم. آه. کاش حداقل کلماتم به هجاهای بی‌صدا و حروف مقطعه تبدیل نشوند چون من دیگر تحمل خاموشی و توانایی رمزگشایی ندارم اگرچه همه‌ی کلمات راز دارند و من در سراسر نیاز محتاج هم‌راز شدن با آنهایم...

* کلمه به هر نور و نشانه‌ و معنایی اطلاع میشود. 

  • ۰ نظر
  • ۱۳ شهریور ۰۰ ، ۰۳:۲۷
  • کادح

سال کنکور روی یک برگه‌ی کوچک کلماتی را نوشته بودم که با ذره ذره‌ی وجودم میتوانستم به حقیقت‌شان گواهی بدهم و نقش بزرگی در اطمینان‌بخشی به من داشتند. آن کلمات را اولین بار در لابه‌لای کتاب‌های قدیمی مادر روی یک کاغذ تا شده دیدم. که رویش نوشته بود: «از علی پسر ابوطالب به انسان! بدان که هیچ‌کس برای رسیدن به آنچه روزی‌ توست،بر تو سبقت نمی‌گیرد و هیچ غلبه کننده‌ای در به چنگ آوردن روزیِ تو، مغلوبت نمی‌کند و رزقی که برایت مقدر شده بی درنگ به تو خواهد رسید»

هنوز هم هربار وسط روزمرگی‌ها خودم را گم میکنم یا با ناامیدی دست به یقیه میشوم، همین چند جمله خیالم را راحت میکند و راستش خیلی دلم قرص میشود.خصوصا آن جملهٔ آخر که میگوید «رزقی که برایت مقدر شده بی‌درنگ به تو خواهد رسید» شدیدا کهکشانی‌ام میکند. برای منی که زندگی‌ام بر پایه‌ی نشانه‌ها و رزق‌ها میچرخد واقعا این کلمات دل‌گرم کننده‌اند حتی اگر در اوج شوریدگی و شیدایی باشم. حتی اگر در اضطرار به نفس‌‌نفس‌ زدن افتاده باشم و لاجرعه غم را سرکشیده باشم.

میگویند اگر می‌خواهی ببینی هرکس چه‌چیز را دوست دارد؛به آرزوهایش نگاه کن و خب شدت علاقه‌ی من به این کلمه آنجاست که «وسعت رزق» جزء جدا ناپذیر آرزو‌های من است و اصلا این کلمه خواستنی،برای من محدود به نان سفره نمیشود. رزق ِمن کلماتی هستند که هرلحظه میشنوم یا میخوانم. رزق من جملات قشنگی هستند که در جریان زندگی با آنها روبه رو میشوم و در من اثر میگذارند. رزق دعایی‌ست که درحق ما میشود و مسیرمان را میسازد. رزق چیزی‌ست که میبینم و تصویرش در ذهن من ثبت میشود. رزق من آبی‌ست که به دست مادرم میدهم. رزق من استادی‌ست که برایم شعر میفرستد و احساس و کلمه‌هایش را به من میگوید. رزق من علمی‌ست که می‌آموزم. رزق من نور. رزق من باران. رزق من تنهایی. رزق من لبخند. رزق من اشک‌های جاری. رزق‌ من آدم‌هایی هستند که در طریقِ هستی با آنها هم‌راه میشوم،هم‌نفس میشوم. رزق من ارتباطی‌ست که با آدم‌ها برقرار میکنم. رزق‌ من راضیه‌ها،رزق من رضوانه‌ها. رزق‌ من مشتقات کلمه‌ی «رضا». رزق من دوست‌داشتن است. رزق من رِفق. رزق‌ من هم‌زیستی با محبوب. رزق من ماهی‌ست که شب‌ها با او از دلتنگی دمدمه میکنم. رزق‌ من «آرسو» داشتن است. رزق آهی‌ست که میکشم و به ملجأ میرسد. رزق تمام موقعیت‌ها و موفقیت‌هایی‌ست که برای دست‌یابی به آنها تلاش میکنم. رزق احساس خوشایند من به اکنون و امید من به آینده‌ست. رزق من آرزو‌ست. رزق‌ها نشانه‌اند و نشانه‌ها رزق‌اند و خدای من؟یقینا رزاق است و همه‌ی امیدم این است که به آرزوهایم نگاه میکند...

پیوست: آخرین رزق من، قلب جدیدی‌ست که در من میتپد. تولد آن قلب‌ جدید بر من مبارک:)

  • ۱ نظر
  • ۱۱ شهریور ۰۰ ، ۲۳:۲۸
  • کادح

این روزهای عجیب،این روزهای عزیز،این روزهای غریب،این روزهای غم،این روزهای در گرگ و میش،این روزها پر از استرس،این روزهای بی‌خبر از همه‌جا،این روزهای پرمشغله و ساکت،این روزهای توقف درگلوگاه بغض،این روزهای فرار، این‌ روزها تنگیِ دل، این روزهای انتظار، این روزها پر رمز و نیاز، این روزهای سرشار از اشک‌ و لب‌ریز از لبخند‌های شکسته و همه‌ی روزهای آینده میگذرند «کادح»! باور کن میگذرند. چنانکه همه‌ی آن روزها گذشتند و تو باور نمیکردی. پس حواست باشد که به‌قول پدر: «هرروز که بگذرد قسمتی از وجود تو را با خود میبرد و وجود تو همان شمارش روزهای عمر توست» روزهای عمرت را دریاب که دیر یا زود باید گذاشت و گذشت... بگذر و دل‌نبند:)

پیوست: جمله‌ی نقل شده‌ داخل گیومه از ابوتراب است.

  • ۰ نظر
  • ۰۷ شهریور ۰۰ ، ۱۱:۴۲
  • کادح
آناء

آناء، لحظه‌ی متولد شدن من است. کرانه‌‌ای‌ست که جستجو می‌کنم، راهی‌ست که قدم زدن در آن را دوست دارم، هنگامه‌‌ای‌ست که آن را نفس می‌کشم و شاید دمی‌ باشد که روح از تنم خارج می‌شود.