آناء

در سرزمین نجوا و کلمه

آناء

در سرزمین نجوا و کلمه

سلام خوش آمدید

۲۸ مطلب در تیر ۱۴۰۲ ثبت شده است

شعف، دریچه،‌ حباب‌های رنگی، نبرد تن‌ها به تن، تیک‌تاکِ ساعت، چیپس پیاز جعفری، سکوت، آنامویا، درخت کاج، سپیده‌دم، بازگشت به وطن، تعلقات دوست‌داشتن، سرگردانی، سفر، انتظار، بی‌قراری، بهارنارنج، بستنی، ویتارا، تبعیدگاه مه‌آلود، رجاء، قلب یخی، تمنا، تمنا، تمنا...

  • کادح

«ما که هرچی داریم از کرامت و لطف خانواده‌ی موسی‌ابن جعفره.» اینو باید بگم، ابتدای کتاب سرمایه‌ها و دارایی‌های عمرم بنویسن. 

  • کادح

زندگی آدم‌ها شبیه کارتون‌ها و بازی‌های بچگی‌شون شده. مثل میگ‌میگ از هم فرار میکنن، مثل تام و جری باهم در رقابتن. مثل سوپر ماریو که دنبال قارچ قرمز بود، دنبال جذب پول و فالور و چشم‌هایی ان که بهشون دوخته بشه. توی جیب‌هاشون به جای نقل و نبات، دروغ و سناریوی نمایشی و اغراقه. ۹۹ درصد آدم‌ها قصه‌ی خودشون رو زندگی نمیکنن و حواسشون به روایت داستان خودشون نیست. آدم‌ها تبدیل شدن به ماشین چاپ‌های قدیمی دهه‌ی ۱۹۹۸ میلادی که زندگی و کلمات دیگران رو کپی می‌کنن و در برابر دوربین‌ها لب‌خندهای سوپراستاری میزنن و احساس موفقیت دارن، درحالیکه آدم موفق، زمانی برای بطالت نداره. محدود ان آدم‌های عزتمندی که نسخه‌ی واقعی، حقیقی و منحصر به فرد خودشون رو میسازن. محدود ان آدم‌هایی که به حرکت جوهری وجودشون وفادارن. انگار دنیا یک تردمیل بزرگه و هدف مشترک همه‌ی انسان‌ها رکورد زدنه. غم‌انگیزه. آدمیزاد کی به اینجا رسید که دارایی‌هاش رو توی چشم دیگران فروکنه؟ کی به اینجا رسید که از هر حماقتی، پول در بیاره و ثروت و قدرتش رو به دیگران نمایش بده؟ کی به اینجا رسید که هزار و شونصدتا شعبه از خودش توی اپلیکیشن‌ها و شبکه‌های اجتماعی مختلف تأسیس کنه و از هر طریق برای هدر دادن عمرش استفاده کنه؟ کی به اینجا رسید که از هر لحظه‌ی خودش عکس بگیره و به دیگران نشون بده تا بقیه‌ هم متوجه باشن فلانی خوش می‌گذرونه، کتاب میخونه، قهوه میخوره، زیاد کافه میره، شوهرش خیلی دوستش داره، خانومش، الهه‌ی زیبایی و خداوندگار آشپزیه؟ آدما کی به اینجا رسیدن که عمرشون رو ارزون‌تر از آدامس خرسی بفروشن و خودشون رو به برچسب‌ش سرگرم کنن. ما آدما کی به اینجا رسیدیم که جوونی‌مون رو در حسرت و قیاس بگذرونیم؟

  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۶ تیر ۰۲ ، ۲۲:۱۳
  • کادح

دوستت دارم. از پدر برام تکیه‌گاه تر، از مادر بهم مهربون‌تر و از خودم برام عزیزتری. در تاریکی‌های عالم زر بودم، که محبت تو در قلب‌م طلوع کرد و سراسر وجودم گرم شد. حیات من به حالتی رسیده بود که شور و شوقی برای آغاز نداشت؛ پس شور و شوق‌ش رو از محبت تو که در روحم ساکن بود، وام گرفت. اونجا بود که قبل از جریان خون در شریان‌های اصلی تنم، محبت تو در قلبم پمپاژ شد. حیات بر من دمیده شد. چشم باز کردم و جهان تاریکم، روشن شد. تو آغازم کردی. تو ابتدا و انتهای امید و آرزوی منی. تو منتهای دار و ندار من در همه‌ی عوالمی. تو واقعی‌ترین رؤیایی هستی که می‌تونم تصورت کنم، زیباترین حُبی هستی که می‌تونم قلبم و همه‌ی قلب‌های جهان رو بهش دعوت کنم و حقیقی‌ترین ایمانی هستی که می‌تونم بهت مؤمن باشم. تو شادی و سرور منی در لحظات جان‌کاه و سخت. شوق و اشتیاق منی برای رفتن و رسیدن حضرت امیر...

  • کادح

آنچه ما با نام عشق امام، با آن مأنوس شده‌ایم و به آن دلبسته‌‌یم، عشق نیست و این نیازِ ادامه یافتن و حرکت کردن نیست، که نیاز به سرگرم شدن و تنوع داشتن است.آنچه ما در برابر امام داریم هنوز تا این عشق فاصله دارد. ما از امام نه خودش و نه خودمان، که خانه و زندگى را مى‌خواهیم و از او به جاى مغازه و بیل و کلنگ استفاده مى کنیم.ما بیشترها را فداى کم‌ترها کرده‌ایم. و این است که عشق نیست، بازى است. مثل بازى بچه‌هایى است که متکاها را زیر پایشان مى‌گذارند، تا به عروسک‌هایشان برسند و همین که رسیدند، فرار مى‌کنند. ما از امام، امامت را مى‌خواهیم و این عشق ماست و از او وسیلۀ راه یافتن و جهت گرفتن مى‌سازیم و این توسل ماست.جز این عشق و توسل، ظلم است، جفاست. امام وسیله است، براى چه‌؟ براى نان و آب و زن و فرزند؟این‌ها که وسیله‌هایى دیگر دارند. او وسیلۀ رسیدن است، جهت یافتن است، حرکت کردن است. پس توسل به او، به کار گرفتن او در جایى است که جایگاه اوست و در خور اوست. از او باید حرکت، جهت و هدایت گرفت.»

برشی از کتاب «تو می‌آیی» از استاد عین‌ صاد عزیز.

  • کادح

واکنش قلب‌م در اوج شادی و شعف؟ اشکِ آغشته به شوق؛ بغضِ آمیخته به غمِ مقدس.

  • کادح

خدایا پناه می‌برم به تو از بی‌معرفتی به انسان، به خودم، به تو و به آنکه بر من ولایت دارد. پناه می‌برم به تو از فریب‌کاری، دغل‌بازی، ترس و خشمگین شدن. از دروغ‌گویی، غیبت، ناسزا گفتن و جاری کردن کلماتی که حق نیستند. از بی عزتی، از غم‌های غبارآلود و بی‌تقدس دنیا، از آمال طویل که مرا بلندقد نمیکنند و زمینم می‌زنند‌. پناه میبرم به تو از حیات بی‌برکت، عمر بی‌ارزش، ساعت گناه، نفس ناحق، زمان بی‌اثر. پناه‌ میبرم به تو از فقر ذهن، ضعف روح‌، افسردگی، بیماری و فرسودگی جسمم. پناه می‌برم به تو از لحظه‌ای که در برابر ظلم و ظالمان سکوت می‌کنم، از قدرت پوشالی ستم، از طغیان‌گری، ناسپاسی، ناجوان‌مردی، بی‌شرفی،بی‌عدالتی، تقلب و تغلّب، بازیگری و بازیچه‌ شدن. پناه می‌برم به تو از غرور، خودبینی، منیت و تکبر که باعث شد فرشته‌‌ای که هزاران‌سال مشغول عبادت تو بود از درگاه ربوبی‌ات رانده شود. از طمعی که آدم ابوالبشر را دچار هبوط کرد. پناه می‌برم به تو از وابستگی و محبت‌هایی که رنگی از تو ندارند. پناه میبرم به تو از بی‌دقتی، تاریکی، تحیّر، سرگردانی، خستگی و فراموشی. از احتیاط، تردید و تزویر، از حرص، نا امیدی، نادانی و تهور. پناه می‌برم به تو از دل‌تنگی و مچاله شدن قلب‌م آنگاه که چشمانم را تار می‌کند و حجاب میشود برای برای حلم داشتن. پناه می‌برم به تو از نارضایتی، بی‌ارادگی، بی ادبی، تنبلی و اعتیاد. از کینه که دلم را سیاه میکند. از خساست که ذهنم را تعطیل و قلبم را بخیل میکند. پناه میبرم به تو از وقت نشناسی، بی‌ثباتی و بی‌شعوری، سبکسری، بی‌عقلی، بی‌امانتی، بی شخصیتی، بد ذاتی، بدگویی، بد بینی و ابتذال. از اسراف، تسویف، شهرت، حماقت، حسادت داشتن، قضاوت کردن و خجالت کشیدن، بدقولی و بد رفتاری. پناه می‌برم به تو آنگاه که در لایه‌های پنهانی ذهنم تو را گم میکنم، آنگاه که فراموشت می‌کنم. درد می‌کشم، جام غم را لاجرعه می‌نوشم، آنگاه که اشتباه می‌کنم و چاره‌ای نمیابم. پناه می‌برم به تو وقتیکه از شدت کلافگی و ترس، جان مورچه‌‌ی مظلوم، سوسک تنها یا حشره‌ای کوچک را میگیرم. پناه می‌برم به تو از دوستی با دشمنانت، و از دشمنی با دوستانت. پناه میبرم به تو از ولوله افسوس‌ها، هجوم رنج‌ها، شدت دردها، نشستن غبار غم‌ها بر قفسه‌‌ی سینه‌ام. پناه میبرم به تو وقتی‌که از سرمای روزگار به خود میلرزم و از گرمای تابستان شکایت می‌کنم. از تن‌هایی به خود می‌پیچم و از غربت فرار می‌کنم. پناه بر تو از همه‌ی آنان که در جهان هیچ انسان دیگری را به رسمیت نمی‌شناسند و مهر خودخواهی به پیشانی‌شان خورده. پناه بر تو از همه‌ی آبرو به کف دست گرفته‌هایی که در پیاله‌ی خود آبی نگذاشته‌اند و در پی پشت پا زدن به آبروی دیگران‌اند. پناه بر تو از دروغ‌گوها و دروغ‌‌هایی که حاصل فرافکنی اذهان و اوهام مریض‌اند. پناه بر تو از اینکه فرزند زمانه‌ی خودم نباشم و در مسیر اشرار قرار بگیرم. پناه بر تو از همه‌ی کسانی که عزت نفس ندارند و از آن‌هایی که گوشت‌ مردگان را با لذت به نیش می‌کشند. پناه بر تو از آنان که خوار و ذلیل‌اند و نمیدانند کی و کجا، چطور رفتار کنند. پناه بر تو از آنان که شبیه یک کاراکتر سینمایی‌اند و در اوهام خود تندیس بلورین نقاب را دریافت کرده‌اند. پناه بر تو از اسکیزوفرنی‌ها و شیزوفرنی‌ها، وندالیسم‌ها و لیبرال‌ها. پناه بر تو از هرکس که با رنج‌های خود سازگاری ندارد. از هرکس که عقده‌‌هایش را بر سر دیگران خالی می‌کند. پناه بر تو از ظاهربینی، تجملات، و عادت کردن چشمم به زرق و برق‌های دل‌فریب دنیا، پناه بر تو از کارهای لهو و بی‌هوده، سرمستی آنان که دنیا را با سیرک اشتباه گرفته‌اند، از عروسک‌های خیمه‌شب‌بازی. پناه بر تو از آنان که تو را ندارند و تو را نادیده میگیرند. پناه بر تو از انسان‌های آفتاب‌پرست و پست نظر و پناه بر تو از مارمولک‌ها، مورچه‌ها، سوسک‌ها، عقرب‌ها و حشرات که از گزندشان در طول زندگی و ممات‌م در هراسم. پناه بر تو از هرچه غیر از تو و از هرکه تو را انکار میکند. پناه می‌برم به تو از هرچیزی که مرا به خودم مشغول و از تو دور میکند. 

 

  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۳ تیر ۰۲ ، ۲۱:۰۸
  • کادح

یه جا گوشه‌ی دفترم نوشتم:«خدا الحمدلله‌های زیادی از من طلب‌ داره.» آره. حالا که غم و غصه‌ها، اشتیاق و شادی‌هام رو لیست کردم و نوشتم؛ میبینم که چقدر بدهکارم. انگار خدا واقعا طبق یه چشم‌انداز روشن و برنامه‌ی دقیق هرچی رو که خواسته داده بهم و هرچی رو که خواسته ازم گرفته. انگار تنها هدف‌ش امتحان کردن منه. انگار خدا فقط خواسته یه سری چیزا رو بهم ثابت کنه که من اشتباه نکنم، که پام نلغزه، که مغرور نشم، که خودخواه و خود پسند نباشم، که دستم جلوی بقیه دراز نباشه، که خودم رو نبازم. که باورش کنم. که زندگی‌م رو باهاش بسازم. که دنیام رو برای خودش آباد کنم. انگار خدا واقعا از دیدن من توی احوال ابتلاء خوش‌حاله و مثل مربی‌های فوتبال، مثل گواردیولا که لب‌خط می‌ایسته و با هیجان و نگرانی بارسا رو تشویق می‌کنه، منتظره ببینه چی‌کار میکنم، چی میگم. منتظر ببینه تا انتهای بازی چندتا گل می‌زنم. منتظر منه که توپ کاشته‌ی پشت هیجده قدم رو در طول عمرم، با همه‌ی توانم، بنشونم توی طاق دروازه و بدو‌ام سمتش و بغلم کنه و بزنه روی شونه‌م و بگه:«راضی‌ام ازت» و اون لحظه لب‌خندشو بهم نشون بده و من حل شم، توی حلال لب‌هاش و بخندم و در قهقه‌ی مستانه‌م به جاودانگی برسم. انگار واقعا می‌خواد که خودم به این نتیجه برسم هیچ‌قدرتی جز قدرت لایزال الهی‌ش وجود نداره‌. واقعا می‌خواد من لام به لام و الف تا الفِ «لا اله الا اللّه» رو با تشدید زندگی کنم و جام یقین رو بنوشم، بچشم، مزه مزه کنم و شهادت بدم به ربوبیت‌ش. واسه همین هرلحظه بهم نگاه میکنه، یا وقتی که می‌خوام زمین بخورم، دستمو میگیره و مقیل میشه برای عثراتم و وقتی که می‌خوام مثل بچه‌کبوتر بی‌بال، اوج بگیرم و ادای عقاب دربیارم، بهم هشدار میده و مراقبه که با این بلندپروازی، سقوط نکنم. واسه همین مامان‌بزرگم رو به حیات دیگه‌ای منتقل کرد که معنای واقعی حیات و حیئ، ممات و ممیت رو نشونم بده تا منِ بی‌تجربه درک کنم زندگی رو و بدونم هرنفسی که میکشم معجزه و لطفه. و شاید واسه همین در جغرافیای این دنیا، ستون زندگی‌م رو نامرئی کرد که برخلاف بقیه، به من نشون بده که ستون فقط خودشه. تکیه‌گاه بودن فقط در شأن قامت بلند و رفیع خودشه. خدا فقط می‌خواد با هر اتفاق، با من حرف بزنه. می‌خواد بهم بگه:«توجه‌م بهت معطوفه» خدا فقط می‌خواد من خوشبخت باشم، خوشبخت زندگی کنم و می‌خواد وقتی که منو با لباس سفید معطرم میبینه که دارم به صدای تلقین گوش میدم، ذوق بزنه و بهم تبریک بگه و فرشته‌هاش رو خبرکنه که دورم حلقه بزنن و جشن ورود بگیرن برام. خدا فقط می‌خواد به همه‌ی ملائک نشون بده که من لایق سجده کردن بودم. فقط می‌خواد به من افتخار کنه. چه خدای باحوصله‌ی مراقبی. چه خدای هدایت‌گر حواس‌جمعی. چه محبوب حلیم و دل‌گرم کننده‌ای...

  • کادح
آناء

آناء، لحظه‌ی متولد شدن من است. کرانه‌‌ای‌ست که جستجو می‌کنم، راهی‌ست که قدم زدن در آن را دوست دارم، هنگامه‌‌ای‌ست که آن را نفس می‌کشم و شاید دمی‌ باشد که روح از تنم خارج می‌شود.