نه تنها صدات رو به سختی به یاد میارم و حالا دیگه حتی یادم نمیاد چطور صدات میزدم.
- ۰ نظر
- ۱۳ تیر ۰۲ ، ۱۳:۰۹
نه تنها صدات رو به سختی به یاد میارم و حالا دیگه حتی یادم نمیاد چطور صدات میزدم.
«و َفُتِحَتِ السَّمَاءُ فَکَانَتْ أَبْوَابًا»
با استیصال ازم پرسیدی «آخرش که چی؟» و دقیقا همون لحظه که امیدوار بودی؛ از آخر قصه برات بگم و به این فکر کنیم که این ماجرا تا کجا و چه وقت، طول میکشه؛ خندیدم و بهت گفتم «خب معلومه، آخرش پرواز میکنیم.» من واقعا نمیدونستم چه جوابی بهت بدم که قلبت قرار بگیره و بهم لبخند بزنی. تا اینکه تو باز هم انگار که قانع نشدی از من پرسیدی:«باشه، ولی آخرش که چی؟» تو منتظر بودی که به من وحی شه و بهت از اسرار کلماتی بگم که حالا خلق شدن و شبیه نور، از روزنههای سمت چپ سینهم وارد دهلیزهای تاریک قلبم شدن ولی من بیشتر از تو مستأصل بودم و نمیتونستم بهت بگم که نگرانم، آشفتهام. نمیتونستم بهت بگم نمیدونم و دست خیال تو رو رها کنم. نمیتونستم امید حلقه زده توی چشمهای تو رو نادیده بگیرم. نمیتونستم بغض عجین شده با طنین صدای لطیفت رو نشنیده بگیرم. برای همین چشمهامو بستم و گفتم: «خب میدونی. آخرش اینه که در پس تمام هیاهوها به آغوش خالق آسمون و زمین پناه میبری و قلبت آروم میگیره. مطمئنم.» و انگار که تو از من بشارت یک اتفاق خوب رو شنیده باشی، ابروهای گره خوردهت رو باز کردی و در گوشم اخبار اون واقعهی شیرین رو تعریف کردی. تو بهم گفتی، که أخرش باهم به تماشای آسمونی میشینیم که با صدای کریستالهای تزیین شده و تسبیح فرشتهها، درهاش باز میشه و ما از زمین عروج میکنیم به سمت آغوش أمنی که محبوب داره. تو بهم قول دادی که با هم به زمزمهی ملائکه گوش بدیم و آواز کریستالها و بلورهای شفاف رو بشنویم. یادته؟
کادح، امروز وقتی که سیب سبزی را گاز گرفته بودم و با لذت آن را میخوردم داشتم به این فکر میکردم که من اگر باز هم به عقب بازگردم، مثل مادری که به دنبال فرزندانش میرود؛ به دنبال رنجهایم میروم. اگر زمان به سالها، ماهها، هفتهها و البته ثانیههایی قبل بازگردد، من باز هم مسیری را انتخاب میکنم که دوست دارمش و میدانم رنج بیشتری دارد. کادح میبینی چقدر شبیهت شدهام؟ یاد آن روز افتادم که میگفتی، «رنجهایت جزئی از وجود تواند. اگر به عقب برگردی پسشان نمیزنی، و اگر به آینده سفر کنی رهایشان نمیکنی.» کادح... من هم تو را رها نمیکنم. هرجا که ردی از تو ببینم، سراسیمه خودم را به آغوشت میرسانم. من به رنجهایی که ملاقاتشان کردهام خیلی وفادارم. چه تقدیر سکرآوری و مقدسی دارد کدح و چه سرنوشت آغشته به صبری داریم ما! پس به قول شهید آوینی:
«اگر رسم بر این است که صبر را جز در برابر رنج نمی بخشند و رضای او نیز در صبر است، این سرِ ما و تیغِ جفای او..»
شاید خودمو توی رؤیاهام غرق کردم. شاید همهی خوشحالیها دروغ باشن. شاید همهی این غمها، برای دستورزی ان. شاید من زنده نیستم. شاید هنوز زنده نشدم. شاید هیچ واقعیتی وجود نداره. شاید همهچیز یه خواب باشه. به هرحال من فکر میکردم اگه هزار دفعه تلاش کنم بالاخره رؤیاهام واقعی میشن و واقعیت، تغییر میکنه. فکر میکردم اگه هزار دفعه تلاش کنم، حجابها از پیش روی چشمهام کنار میرن.
ولی هنوز...!
من در این دنیا فقط میخواستم در حین پیادهرویهایم دوشادوش کسی قدم بردارم و فارغ از شلوغی و ترددهای دیگر، برایم از اصالت حضور و رهایی حرف بزند. میخواستم یک فنجان چای بنوشم، با تو آواز بخوانم و کلمات کتاب مقدسی که تو نشانیاش را به من داده بودی؛ تلاوت کنم. آمده بودم که در این دنیا یک دست زندگی کنم که بازی گرفته شدم. من آمده بودم از فراز تمام مأذنههای شهر صدای اذان را بشنوم و در فاصلهی زمزمهی نام او و نمازی که بر من میخوانند، تو را زندگی کنم. من فقط آمده بودم که تو را...
تا حالا شده بابت چیزی که تا بهحال آرزو نکردید، غصه بخورید؟ غمگینم که قدم زدن توی سرزمین منا و عرفات، پوشیدن لباس احرام و.. جزء مهمترین آرزوهام نبون تا حالا. غمگینم که سعی صفا و مروه جزء آمال حیآتیم نبوده. غمگینم که «بیت عتیق»رو اونقدر برای خودم دور و دور دور دیدهم که به خودم اجازه ندادم، آرزوش کنم. غمگینم که بعضی از آرزوهامو اینقدر دور تصور میکنم. درصورتیکه اگه خدا اراده کنه، اون آرزو قابل لمسه. قابل دیدنه. قابل نفس کشیدنه. کاش به دور بودن رؤیاهام فکر نکنم. کاش رؤیاهام بالاخره یک روز لباس واقعی تن کنن و من بتونم جایی فراتر از خیال، باهاشون ملاقات کنم.
وقتایی که باهاش مشغول تحلیل شخصیتها میشم و فنون مشاورهای یادم میده، وقتایی که چای درست میکنم و چای میریزه که بشینیم چای بنوشیم فارغ از جهان و گردش روزگار، وقتایی که هزارداستان قدیمی رو برای بار هفتصد و شصت و چهارم تعریف میکنه و من با دقت، انگار که بار اولمه به تمامش گوش میدم و انگار که برای بار آخره که داره تعریف میکنه، جزییات بیشتر ماجرا رو میگه، وقتایی که نون تازه میگیریم و توی خونه عطر سنگک میپیچه، وقتایی که داره از بزرگترین غم عمرش حرف میزنه، مکث میکنه، نمیخواد بغض کنه و آب دهنش رو محکم قورت میده و بهش میگم:«غمت به جونم» و با حزن لبخند میزنه، وقتایی که یه غذای مندرآوردی درست میکنم که هیچ آشپزی به مغزش نرسیده و هیچ دستور پختی براش وجود نداره و نمیدونم طعمش چطوره اما یه ذرهام که شده میخوره و با ابروی گره کرده و خندهی از دست در رفته میگه:«اینا چیه که درست کردی»، وقتایی که انبه یخزده رو برام ورقه ورقه میکنه و خودش هستهش رو بر میداره و قسمت خوشمزه رو برای من میذاره، وقتایی که میریم حوالی بهشت، زیر درخت مجنون میشینه و اشک به جای کلمه از چشماش سرازیر میشه، وقتایی که با تمنای سیال توی چشمهاش به تصاویری که تلویزیون از مراسم حج نشون میده؛ نگاه میکنه و من میدونم که چقدر آرزو داره لباس سفید احرام را به تن بکنه، وقتایی که دار و ندارش رو خرج میکنه و از حق خودش میگذره، وقتایی که ازم نظر میپرسه، بهم حس اطمینان و اعتماد میده، وقتایی که ناراحتیهاشو قورت میده که من توی شادیهاش سهیم شم، وقتایی که عصبانی میشه و بهش میگم، اخم نکن چروک میشه صورت ماهت، وقتایی که زود بیدار میشه و برام شربت عسل درست میکنه، همهی این وقتا من به این فکر میکنم که یه موجود چقدر میتونه از «خود» و خویشتنِ خودش گذشته باشه. به این فکر میکنم که چقدر نفسهام متصله به بودن این موجود الهی و اهورایی که اگه نداشتمش، معدوم بودم. به این فکر میکنم که چقدر باید خداروشکر کنم تا حق داشتنش ادا بشه، کاش شاکر باشم و کاش زندگی کنم با حجم هوای باقیموندهای که توی ریههام جریان داره. با همهی غمها، با همهی سختیها، با همهی درد و رنج و کبد و کدح این دنیای فانی... «الْحَمْدُ لله عَلَى کُلِّ نِعْمَةٍ»