آناء

در سرزمین نجوا و کلمه

آناء

در سرزمین نجوا و کلمه

سلام خوش آمدید

۳۵ مطلب با موضوع «انسان» ثبت شده است

خب به سندرم جدیدم باید سلام کنم:)) 

امروز  تصمیم گرفتم توی ایام امتحانات، هرچی خواستمو، نخوام.

مثلا اگه خواستم بخوابم، نخوابم. اگه خواستم از زیر کار در برم، سریع گوش خودمو بپیچونم و اون‌کاری رو که باید، انجام بدم. یا اگه خواستم الکی خرید کنم و برحسب یک نیاز واقعی نبود، پا بذارم روی خواهش‌های الکی دلم و نخرم. یا اگه خواستم به هر دلیلی وقتم رو هدر بدم، فورا به خودم نهیب بزنم و اجازه ندم لحظات قشنگِ جوونیم با بودن توی شهربازی دنیا، یکی شه. 

قدم اول هم اینکه: امروز به شدت روحم خسته بود بعد از امتحان و شب هم عملا کم خوابیدم، و جسمم هم تقلا داشت برای خواب. اما نخوابیدم و کارهای دیگه‌م رو جلو انداختم و با انرژی و رضایت نشستم درس خوندم. 

 

آره شاید شمام فکر کنید، این خودآزاریه. ولی من به این محدودیت خودخواسته، برای رسیدن به اون حالتی که برای خودم تعریف کردم، نیاز دارم. بذارید ببینم چه نتایجی رو در پی داره:)

  • کادح

آره. باید یادم باشه. «مادامی که از بود من چیزی در این عالم میتابه من «حاضرم»، حتی اگر مرگ رو چشیده باشم و اگر از بود من چیزی به دیگر بودها افزوده نشه، من مُرده‌ام؛ حتی اگر قلبم هنوز بتپه.»

- ر.ک: [اپیزود سی و سوم انسانکِ عزیزم]

  • کادح

با کدام کلمه، در نفَس کدام آرزو، به‌ تمنای کدام اشتیاق، برای حضور در کدام آن، و در کدامین لحظه آفریده شدم؟ در کدامین رؤیا، به هنگامه‌ی تلألؤ ازلی کدام نور، با کدام «اسم» و در کدام سرزمین سر به سجود گذاشتم و «بلی» گفتم؟ با چه کسی سماع می‌کردم و غرق شعف بودم که به دنیا و رنج قدم نهادم؟ نمیدانم. اما شوق حیآت در معیت رفْق و رضا مرا به این جهان دعوت کرد.

 

تولدم مبآرک او.

  • کادح

اومدم توی کلاس ۲۲۸، چراغ رو خاموش کردم، نشستم روی صندلی استاد، پامو گذاشتم روی دیسک و یه لحظه از خستگی چشآمو بستم و حدودا بیست دقیقه خواب رفتم. زهره - رفیقِ فاطمه سادات - با ملاحت اومد و بافتنیِ لطیف‌ش رو انداخت روی شونه‌هام. متوجه شدم، چشآمو باز کردم و با شگفتی نگاهش کردم و بعد لب‌خندش رو دیدم... آی که چقدر کهکشانی شدم. کاش لب‌خندش رو می‌تونستم ثبت کنم و نشون‌تون بدم. زهره بهم گفت: «حالا راحت بخواب و رفت.» اما روح من توی عالم محبت ارواح به سکون رسید. حالا به‌جای خواب، ترجیح میدم این نرمی و لطافت رو توی بیداری احساس کنم.

  • کادح

سلام بر روز جدید، سلام بر حیآت جدید، سلام بر ضربان قلب جدید، سلام بر همه‌ی لحظاتی که در پیشگاهِ کریمانه‌ی تو نفس میکشیم، دل‌تنگ می‌شویم، عاشقی میکنیم و می‌میریم...

  • کادح

به راستی آیا عشق، دوستی و محبّت از ما انسان‌های بهتری می‌سازند؟ 

  • کادح

چه خوب است که انسان روحی را یافته باشد که بتواند بزرگ‌ترین شادی‌‌هایش را در آن بیابد. را‌زهایش را به امانت او بسپارد. درد‌هایش را به او بگوید. زیبایی‌های جهان را با حواسِ او در آغوش بکِشَد. با آرزوهایش در جهانِ خواسته‌های او درنگ کند. در پناه أمن او آرام بگیرد. سر به روی شانه‌های او بگذارد، و آهسته اشک بریزد. با ذکر نام او از جامِ حیات بنوشد و حتی با او رنج بکشد. برای او دل‌تنگ باشد. به‌ خاطر او سختی‌ها را تحمل کند و پیش برانَد. هنگامی که می‌خندد به او نگاه کند. چقدر خوب است انسان؛ برای قلبش، أنیس داشته باشد. چقدر این کلمه زیبا و آرزو شده‌ است.

  • ۲ نظر
  • ۱۱ شهریور ۰۱ ، ۲۱:۱۹
  • کادح

من شیفته‌ی درنگ در ثانیه‌هایی هستم که فقط به اندازه یک دم و بازدم من رو به غایتم متصل کنن. شیفته‌ی نگاه کردن به خلقت. شیفته‌ی مواجه شدن با احساساتِ واقعی. شیفته‌ی همین ترسی که از برابر چشمم عبور کرد. شیفته‌ی غمی که در دلم دمام می‌زنه. شیفته‌ی حُبی که در قلبم غلیان داره. شیفته‌ی قطرات سیالی که در چشمم موج میزنن. من با همه‌ی مرگی که قدم‌هام رو محاصره کرده؛ شیفته‌ی تنفس هستی‌ و زندگی‌ام. شیفته‌‌ی آرمیدن در جوار نور. نمی‌دونم تصورتون از آرمیدن چیه؟ اما آرمیدن برای من اونجایی معنا پیدا میکنه که با هر رنج و سختی و مشقتی چشم‌هات رو ببندی و بعد سراسر حجم ریه‌هات خالی بشه و بگی «آخ‌عیش. تموم شد. من رسیدم. من زندگی کردم.» غایت برای من رسیدن به لحظه‌ایه که سید مرتضی توی گنجینه‌های آسمانی  به تصویر کشیده. من برای رسیدن به اون لحظه تلاش می‌کنم. اونجا که میگه: «غایت خلقت جهان، پرورش انسانهایی است که در برابر شدائد؛ بر هرچه ترس و شک و تردید  و تعلق است غلبه کنند.»همین. خیلی شکوهمنده. خیلی خواستنیه...

  • ۱ نظر
  • ۱۰ شهریور ۰۱ ، ۰۳:۰۲
  • کادح

مادربزرگم میگفت گاهی آنقدر مینشینم و به دشت شقایق نزدیک خانه‌ی کودکی‌هایم فکر میکنم که وقتی به خودم می‌آیم دست‌هایم بوی شقایق گرفته‌ است. آن روزها منظورش را نمی‌فهمیدم؛ اما حالا گاهی‌وقت‌ها در کنجِ شکوهمند دل‌تنگی‌ام آنقدر مینشینم و به او فکر می‌کنم که وقتی به خودم می‌آیم میبینم، دست‌هایم عطر نفس‌هایش را گرفته‌است. آه دشتِ شقایق من...

  • ۰ نظر
  • ۰۴ شهریور ۰۱ ، ۰۳:۰۰
  • کادح

در کودکی تصور آدمی که هیچ دوستی ندارد؛  برایم بسیار دور از ذهن بود. چون حتی مادر بزرگ، دوستی داشت که هرروز به بهانه‌ی رفاقتشان به او سر می‌زد و در راه برایم بستنی عروسکی می‌خرید. در کودکی تصور اینکه مرگ روزی سر به دیوار قلبم میگذارد و سُک‌سُک می‌کند خیلی برایم دور از ذهن بود.  آن را همیشه، یک پارچه‌ی سیاه میدیدم که روی دیوار خانه‌ی همسایه‌ مینشیند. در کودکی اینکه کسی زندگی را فراتر از بازی‌های من ببیند، خیلی برایم مضحک بود؛ گمان می‌کردم زندگی همین بازی‌ست که من می‌کنم و نمیدانستم چرا کسی بازی‌های مرا جدی نمی‌گیرد. در کودکی همه‌چیز برایم شبیه دویدن در جنگلی از مه‌ و ابر بود. همه‌چیز برایم شبیه ورز دادن خاک باغچه برای ساختن خانه‌ی گلی بود. همه‌چیز شبیه قطار سواری با عصای چوبیِ کهن‌سالی بود که مادر بزرگ داشت. همه‌چیز برایم شبیه لحظه‌ای بود که اگر ابر از چشمانم می‌بارید کسی برای در آغوش کشیدنم می‌آمد. در کودکی گمان می‌کردم کسی مثل من هرگز تنها نخواهد شد؛ چون کسی به قدمتِ دماوند، به استواری کوه، به نورانیت آفتاب همیشه در خانه‌ام نفس می‌کشید. زمان گذشت و همه‌ی تصورات خیال‌انگیز کودکی‌ام را نابود کرد. چنان که انگار هرگز کودکی نکرده‌ام. زمان بی‌رحمانه می‌گذرد و نمیدانم چرا میلیاردها انسان به امید گذر زمان زندگی میکنند. گذر زمانی که شاید فرصت خوبی برای عبور از سختی‌ها باشد؛ شاید صبوری را مشق کند اما هرگز درمان درد انسان‌ها نیست. زمان فقط همه‌چیز را کهنه می‌کند و سپس به دستِ باد میسپارد. زمان؛ همین لحظه‌ای‌ست که من سر به شانه‌ی دل‌تنگی گذاشته‌ام. زمان همین لحظه‌ای‌ست که شما در انبوه افکارتان شنا می‌کنید. زمان همین لحظه‌ست. کاش  جوانی‌ام در «لحظه» زیست کند. چنان که غصه‌ی رزق فردا و آینده‌ی نرسیده را نخورد. چنان که با حسرت به گذشته چشم ندوزد. چنان‌که قدرِ حیات در همین ثانیه‌ها را بداند و فراموش نکند؛ «نفس‌های انسان، گام‌هایی‌ست که به سوی مرگ برمیدارد.»

  • ۱ نظر
  • ۰۳ شهریور ۰۱ ، ۲۲:۰۷
  • کادح
آناء

آناء، لحظه‌ی متولد شدن من است. کرانه‌‌ای‌ست که جستجو می‌کنم، راهی‌ست که قدم زدن در آن را دوست دارم، هنگامه‌‌ای‌ست که آن را نفس می‌کشم و شاید دمی‌ باشد که روح از تنم خارج می‌شود.