آناء

در سرزمین نجوا و کلمه

آناء

در سرزمین نجوا و کلمه

سلام خوش آمدید

۵۴ مطلب با موضوع «‌رازها» ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۳ خرداد ۰۲ ، ۱۵:۴۶
  • کادح

اون شب یک قطره از چشمم افتاد روی ملافه‌ی حریر و سفید تخت درمانگاه، انگار که غم پیامبری بود که باید از رواق چشم من، مبعوث می‌شد، از این سکانس فقط سه ساعت گذشته بود که یه قطره بارون از عرش چکید روی صورتم. مثل کویری بودم که سال‌ها طراوت و عطر بارون رو حس نکرده بود و حالا سراسر غرق شعف بودم. با قطره‌های مکرر بارون از قلبم جوونه‌های امید سربلند می‌کردن، انگار که هیچ‌وقت توی خاک کویر نبودن. انگار هیچ‌وقت دچار غم نبودم. از اون روز بارها به اون اولین قطره‌ی چکیده از رواق چشمم روی ملافه‌ی سفید و حریر تخت درمانگاه فکر کردم. اون یه قطره‌ اشک ساده نبود. آمیخته به درد بود. تنهایی ذاتی انسان رو برام به تصویر کشید. غربت رو برام یادآور شد. آغشته بود به تقلایی که برای خوب شدن حالم داشتم و هزار و یک احساس دیگه توی اون قطره پنهون شده بودن. حالا هم گاهی که دل‌تنگ میشم، خسته می‌شم، غم‌ها به قفسه‌ی وجودم هجوم میارن، غربت و تنهایی که برام مثل ستاره‌ی روشن کنار مهتاب می‌درخشن، به فاصله‌ی بین غم و شعف‌ام فکر میکنم. شاید دنیا همینقدر کوچیکه. شاید غم همینقدر فانیه. شاید دردها همینقدر رفتنی‌ان. شاید غربت در قاموس خلقت نقش بسته. شاید فاصله اشک و لب‌خند همینقدر کوتاهه... و قطعا خدا همینقدر مراقب تراژدی‌های دراماتیک زندگی ما هست. و قطعا خدا به ازای هر قطره‌ی اشکی که ما می‌ریزیم، پیامبری داره که شعف و شوق ما برانگیخته بشه. و قطعا خدا صاحب عرش عظیم و بارون‌های از سر ذوق و رحمته.

  • ۰ نظر
  • ۱۳ خرداد ۰۲ ، ۱۹:۴۳
  • کادح

تو قادری به هرچیز. میتوانی روح سنگین مرا با دم اهورایی‌ات به یک آن، مثل بالهای سفید یک‌ کبوتر اسکاتلندی سبک و رها کنی. می‌توانی بر ارواح مرده‌ی شهر بدمی و مردگان سال‌های فراموشی را زنده کنی. زنده‌تر از هر زنده‌ای. می‌توانی سمفونی حزین قلبم را بشنوی و نت‌های شوق‌انگیز وجودم را بنوازی. می‌توانی گرد سردی بر تنم بپاشی تا از خود برون شوم و به سمت گرمای محبت تو فرار کنم. می‌توانی برایم هرچیزی که بخواهی را مقدر کنی. می‌توانی برایم هرچیزی که آرزو کنم، برآورده کنی. تو قادری به هرچیز. با یک نظر. تو می‌توانی آه‌های عمیق و خسته و متحیر ما را با قیمت بسیار بخری و بر سرمان منت نداشته باشی. تو می‌توانی دردهایم را تسکین ببخشی و بر دلم مرهم بگذاری. تو می‌توانی ناسورهای نشسته بر شغاف‌ قلبم را تسلا باشی. می‌توانی شکستگی‌های کاسه‌ی صبرم را بهم بچسبانی. می‌توانی استخوان‌های ترک برداشته‌ی امیدم را گچ بگیری و ترمیم کنی. می‌توانی همه‌ی ابرهای سیاه را از پیش چشمانم کنار بزنی. می‌توانی غم‌ها را محو کنی. می‌توانی گناهان بندگانت را به هزار خوبی بدل کنی. تو می‌توانی عزیز دلم. با تمام ذرات متکثر وجودم یقین دارم که می‌توانی. می‌توانی... 

  • ۰ نظر
  • ۱۸ فروردين ۰۲ ، ۱۷:۰۲
  • کادح

«رب انی لما انزلت الی من خیر فقیر» میدونی که...

  • ۰ نظر
  • ۱۳ فروردين ۰۲ ، ۰۲:۱۳
  • کادح

از بالا که نگاه می‌کنی؛ دریا دریاتره. زمین‌ خاکی‌تر، آسمون والاتر، رازها زیباتر، زندگی زندگی‌تر و قلب‌ها عزیز ترن. ولی وقتی از پایین نگاه می‌کنی غم‌ها غم‌انگیز ترن، امیدها نا امیدتر، دل‌ها تنگ‌تر، رنج‌ها عظیم‌تر، کارها نشدنی‌تر، آدم‌ها مهم‌تر، دردها عمیق‌ترن. میبینی پسر؟ همه‌چیز از بالا قشنگ‌تره. از بالای بالای بالا...

  • ۲ نظر
  • ۱۱ فروردين ۰۲ ، ۱۷:۱۸
  • کادح

بهار چه شکلیه؟ شبیه نوازش نسیم سحر، شبیه سفره‌ی افطار و جمع شدن خانواده دور هم، شبیه آواز پرنده‌ها حین دمیدن نفس‌های خنک صبح وسط یه جنگل با درخت‌های قد بلند و خاک بارون خورده، شبیه حمدهای حلاوت‌بخش دعای افتتاح، شبیه دست‌های بابا بزرگ و مادر بزرگ‌هایی که می‌خوان از لای قرآ‌ن کریم عیدی بدن، شبیه نجوای «اللهم رب شهر رمضان» حاج محمود. شبیه ندای «دعیتم الی ضیافة الله» حاج‌آقا مجتبی، شبیه نور پر‌رنگ هلال ماه در واپسین لحظات تابیدنش، شبیه همین لحظاتی که نفس می‌کشیم.

  • ۱ نظر
  • ۰۳ فروردين ۰۲ ، ۱۷:۳۱
  • کادح

بلا هم نعمت است؛  و من این روزها مدام می‌رسم به آیه «یوم تبلی السرائر». آیه‌ای که می‌گوید روز قیامت، آن چه در سینه‌ها پنهان است آشکار میشود. کاری با روز قیامت ندارم. با لفظ «تبلی و سرائر» کار دارم. تبلی هم خانواده با بلا ست، همان بلایی که «للولاء‌»ست. انگار بلا می آید که آدم یک سری چیزهای مخفی را آشکارتر ببینید. این روزها که آشکارِ آشکار با جهانم رو به رو شده‌ام مثل این است که از آسمان بلا ببارد. چه بهتر... 

  • ۰ نظر
  • ۱۶ اسفند ۰۱ ، ۱۰:۲۶
  • کادح

نگرانم وقتی ببینمت، جای دمدمه کردن با تو و کلمه‌وار سخن گفتن، موج اشک در چشمآنم حلقه بزند و نتوانم خوب تماشایت کنم. نتوانم بگویم دلتنگی‌ات امانم را بریده بود و در نبودنت، یک حفره‌ی خالی عمیق میان قفسه‌ی سینه‌ام تشکیل شده بود. نگرانم نتوانم از روزهایی که بدون تو گذراندم برایت تعریف کنم تا بدانی چه بی‌اندازه در فکر و حرکتِ من، حضور داشتی. نگرانم. به نگرانی‌ام امید ببخش...

  • ۱ نظر
  • ۱۴ اسفند ۰۱ ، ۱۷:۱۵
  • کادح

؛

آره خب؛ همین‌که تو بدونی کافیه. همین‌که ما بدونیم، تو همه‌چیز رو میدونی؛ آروم میشیم. همین‌که تو بدونی...

  • ۳ نظر
  • ۰۱ اسفند ۰۱ ، ۰۲:۴۱
  • کادح

نمیدونم چی درسته چی غلط. نمیدونم کی حقه کی ناحق. نمیدونم کی واقعیه کی غیر واقعیه. نمیدونم نفس راحتی وجود داره یا آدم‌ها از سر امید، اون نفس راحت رو به هم وعده میدن. نمیدونم باید حرف بزنم یا سکوت کنم. نمیدونم... من از حقیقت هیچ‌چیز، اطلاعی ندارم!

  • ۰ نظر
  • ۰۱ اسفند ۰۱ ، ۰۲:۲۴
  • کادح
آناء

آناء، لحظه‌ی متولد شدن من است. کرانه‌‌ای‌ست که جستجو می‌کنم، راهی‌ست که قدم زدن در آن را دوست دارم، هنگامه‌‌ای‌ست که آن را نفس می‌کشم و شاید دمی‌ باشد که روح از تنم خارج می‌شود.