- ۰۸ شهریور ۰۲ ، ۰۸:۵۸
در کشاکش ابتلائات روحم از شش جهت داره کشیده میشه. قلبم توی حفرهای مچاله شده و با هر نفس، در قعر سینهم بیشتر فرومیره. توی این احوالات اما؛ دلم به رؤیای نجف قرار میگیره. صدای ملکوتی شهید آوینی، آرومم میکنه و جوشنکبیر به اشکهام پناه میده. و بله انسان، بیچارهست. بیچارهی محض باید توکل محض و صبوری مطلق داشته باشه و دلبسپره به صاحب دهر. «ما را نصیب دیگری از این زمانه هست؟»
أباعبداللهم... روزهایی هست، که من نخواهم بود و قلبم نخواهد تپید. اما به تو قول میدهم، استخوانهایم، جسدم، کفنم، ذرات متکثر وجودم، گلهای روییده شده در خاک و نوری که مزارم را روشن میکند تو را دوست خواهند داشت.
باید به این باور برسیم که هر قطرهی اشک برای قَتیلَ العَبراتْ، هر نفس مهموم در برابر ظلم، هر خدمت ما، هر قدم برداشته شده در راه حق، هر لبیکِ از جان به لب رسیده، هر دستی که از غم عشق به سینه میکوبیم؛ هر صلابت و سعی، میتواند آنچنان مؤثر باشد که موجی روان از مهجه در قلبها ایجاد کند و روح از دست رفتهی انسان، تن خستهی بشریت، تاریکی منتشر شده در جهان را به ظهور برساند.
تقریبا ۳۶ ساعته که قلبم داره خیلی تند میزنه. فراتر از حدی که دریچهی میترال بهم قول داده بود. بی تابی این ماهیچهی شناور رو دوست دارم. نفسم بالا نمیاد، اما دوست دارمش. غم، تیغ گذاشته روی گلوم؛ و میخواد بیرحمانه جونم رو بگیره اما خوشحالم. [کاش بگیره.] مهجورم اما خوشحالم. ناراحتم اما خوشحالم. همّ و حسرت توی دلم موج میزنه اما خوشحالم. خوشحالم. خیلی خوشحالم. نه اون خوشحالی که همیشه حسش کردم. نه خوشحالیای که بروزش لبخند و شادی باشه، که تجلی خوشحالیم، اشک ممتد و آه عمیق و نفسنفس زدنه. انگار یه خوشحالی وسیعتری دارم. روحم آزاده. روحم رهاست. روحم مثل پری که روی علم تاب میخوره، شده. روحم اونقدر سیال و رقیق شده که اگه صداش بزنم که بیاد پیشم؛ زل میزنه توی چشمهام، ابر بهار میشه و یه جوری با التماس بهم میگه که بذار همینجا بمونم. حالم اینجا خوبه. اگه بیام پیش تو، باهم غصه میخوریم، زمین میخوریم، زخمی میشیم. که دلم میسوزه براش. این روح سیال و رها رو یه بار دیگه هم توی عمرم احساس کردم. روزی که صبح علیالطلوع 12 سپتامبر 2022 بعد از ۷ سال توی ۲۰ سالگی برای بار دوم بابام رو دیدم. اون روز هم روحم رها و رقیق بود. مثل اشک، مثل پر، مثل قاصدک، مثل حباب. و حالا ضربان قلبم؟ ۱۱۰ هزار کیلومتر بر ساعت. خیلی سورئال میشه که موقع شدت و سرعت تپیدنها، ناگهان قلب بایسته. خیلی لذتبخشه که وقتی که از خوشحالی اشک میریزم و قلبم تحمل این حد از زیبایی رو نداره؛ ناگهان نفس نکشم. کاش خدا وقتیکه که خیلی خوشحالم صدام بزنه.
امام پرسید: ببینم پسر؛ مرگ نزد تو چه گونه است؟
او میدانست مرگ چشیدنیست. طعم دارد. میشود زیر لب مزه مزهاش کرد. میدانست مرگ «ذائقه» دارد. میتوانست بگوید: مرگ برایم «مثل» عسل است. اما نگفت. بهجایش انگار که قرار باشد شعری را ورد لبهایم عالمی کند گفت: از عسل شیرینتر.
از زبان رقیه خاتون یه سری عبارات توی مقتل ذکر شده که دقیقا توصیف روزهای بیسرپناهیه:
«یا أبتاهُ، منْ بَعْدکَ واخَیْبَتاهُ» «یا أبتاهُ، منْ بَعدکَ وا غُرْبَتاهُ» «یا أبَتاه من بَقی بَعدَکَ نَرجُوه؟»
- همین. امیدوارم هیچوقت این عبارات رو نفهمید و هیچوقت باهاشون اشک نریزید.
دلم میخواهد یک حُر در وجودم داشته باشم. یک حر که در جغرافیای ذهنیاش ناامیدی تعریف نشده. یک حر که به پای بدیهایش میماند و جبران میکند. دلم میخواهد و باید حر باشم. آن چنانکه دیروزم با امروزم زمین تا آسمان فرق داشته باشد و امیدم در لحظهی فرو رفتن به قعر تاریکی مرا به سمتِ روشنایی نور هدایت کند.