حجم هوای باقیمانده.
وقتایی که باهاش مشغول تحلیل شخصیتها میشم و فنون مشاورهای یادم میده، وقتایی که چای درست میکنم و چای میریزه که بشینیم چای بنوشیم فارغ از جهان و گردش روزگار، وقتایی که هزارداستان قدیمی رو برای بار هفتصد و شصت و چهارم تعریف میکنه و من با دقت، انگار که بار اولمه به تمامش گوش میدم و انگار که برای بار آخره که داره تعریف میکنه، جزییات بیشتر ماجرا رو میگه، وقتایی که نون تازه میگیریم و توی خونه عطر سنگک میپیچه، وقتایی که داره از بزرگترین غم عمرش حرف میزنه، مکث میکنه، نمیخواد بغض کنه و آب دهنش رو محکم قورت میده و بهش میگم:«غمت به جونم» و با حزن لبخند میزنه، وقتایی که یه غذای مندرآوردی درست میکنم که هیچ آشپزی به مغزش نرسیده و هیچ دستور پختی براش وجود نداره و نمیدونم طعمش چطوره اما یه ذرهام که شده میخوره و با ابروی گره کرده و خندهی از دست در رفته میگه:«اینا چیه که درست کردی»، وقتایی که انبه یخزده رو برام ورقه ورقه میکنه و خودش هستهش رو بر میداره و قسمت خوشمزه رو برای من میذاره، وقتایی که میریم حوالی بهشت، زیر درخت مجنون میشینه و اشک به جای کلمه از چشماش سرازیر میشه، وقتایی که با تمنای سیال توی چشمهاش به تصاویری که تلویزیون از مراسم حج نشون میده؛ نگاه میکنه و من میدونم که چقدر آرزو داره لباس سفید احرام را به تن بکنه، وقتایی که دار و ندارش رو خرج میکنه و از حق خودش میگذره، وقتایی که ازم نظر میپرسه، بهم حس اطمینان و اعتماد میده، وقتایی که ناراحتیهاشو قورت میده که من توی شادیهاش سهیم شم، وقتایی که عصبانی میشه و بهش میگم، اخم نکن چروک میشه صورت ماهت، وقتایی که زود بیدار میشه و برام شربت عسل درست میکنه، همهی این وقتا من به این فکر میکنم که یه موجود چقدر میتونه از «خود» و خویشتنِ خودش گذشته باشه. به این فکر میکنم که چقدر نفسهام متصله به بودن این موجود الهی و اهورایی که اگه نداشتمش، معدوم بودم. به این فکر میکنم که چقدر باید خداروشکر کنم تا حق داشتنش ادا بشه، کاش شاکر باشم و کاش زندگی کنم با حجم هوای باقیموندهای که توی ریههام جریان داره. با همهی غمها، با همهی سختیها، با همهی درد و رنج و کبد و کدح این دنیای فانی... «الْحَمْدُ لله عَلَى کُلِّ نِعْمَةٍ»
- ۰۲/۰۴/۰۴
صحبت از مادرت ه یا مادربزرگت؟