ضربان قلبم اینچند روز اینجوری بود، هست و احتمالا خواهد بود. همینقدر، تند، ریتمیک، مشعوف، غمناک، با ضرب، امیدوار، بیپروا، غریبوار، رها، دلتنگ، متحیّر، متحیّر، متحیّر، متحیّر، متحیّر...
- ۰ نظر
- ۰۲ آبان ۰۱ ، ۰۰:۲۹
ضربان قلبم اینچند روز اینجوری بود، هست و احتمالا خواهد بود. همینقدر، تند، ریتمیک، مشعوف، غمناک، با ضرب، امیدوار، بیپروا، غریبوار، رها، دلتنگ، متحیّر، متحیّر، متحیّر، متحیّر، متحیّر...
حقیقت این دنیا آن است که جراحات انسان هرچقدر هم عمیق باشند به دست خدای مرهمها، التیام مییابند و ما اگر از امید سرشار باشیم، از صبوری خسته نشویم و آرزوهایمان را فراموش نکنیم؛ پس از این انتظار طولانی، این چشم به راهی، این دلتنگی مدام، به مقصود خواهیم رسید و قلبمان میزبان مرهمهایی خواهد شد، که توأمان از آسمانِ رحمتش نازل میشوند...
من خیلی به این فکر میکنم که «بهشتم کجاست؟» خیلی تصورش میکنم. خیلی توی اتمسفرش خودم رو قرار میدم. ولی اول و آخر میرسم به تو! من آمال زمین خوردهی زیادی دارم، ولی تمناهای عجیب و آرزوهای غیر ممکن زیادی هم داشتم که با یه نگاه، یه اشاره، یه لبخند همهی محالاتم رو ممکن کردی. من به مرگ زیاد فکر میکنم. به اینکه اون لحظهی آخر سکانسهای اصلی زندگیم چیان. جدای از همهی کارهای خوب و بد؛ فکر میکنم سکانسهای واقعی حیات من، اون موقعیه که در کنار توام. با توام، برای توام. من آدم خوبی نیستم و حتی خوب بودن رو هم بلد نیستم. ولی تو بهشت منی... راهِ خودت رو نشونم بده.
من خیلی به این فکر میکنم که «بهشتم کجاست؟» خیلی تصورش میکنم. خیلی توی اتمسفرش خودم رو قرار میدم. ولی اول و آخر میرسم به تو! من آمال زمین خوردهی زیادی دارم، ولی تمناهای عجیب و آرزوهای غیر ممکن زیادی هم داشتم که با یه نگاه، یه اشاره، یه لبخند همهی محالاتم رو ممکن کردی. من به مرگ زیاد فکر میکنم. به اینکه اون لحظهی آخر سکانسهای اصلی زندگیم چیان. جدای از همهی کارهای خوب و بد؛ فکر میکنم سکانسهای واقعی حیات من، اون موقعیه که در کنار توام. با توام، برای توام. من آدم خوبی نیستم و حتی خوب بودن رو هم بلد نیستم. اصلا نمیدونم چجوری خدمت کنم، بهتره. ولی تو بهشت منی... راهِ خودت رو نشونم بده.
کادح، کاش یک گلدان کوچک سفید به من هدیه میدادی و میگفتی: «درونش، قلبت را بکار و هر روز به آن آب بده، برای رشد بهترش با آن حرف بزن، در معرض نورِ تازه متولد شدهی خورشید باشد و...» آنگاه من قلبم را درون آن گلدان میکاشتم و در هنگامهی طلوعِ به تماشای اولین جوانههای سبزش مینشستم و ذوق میکردم. من به یک غلیان جدید در قلبم نیاز دارم. میخواهم قلبم با شوق در خاک ریشه بدواند...
من خیلی به این فکر میکنم که «بهشتم کجاست؟» خیلی تصورش میکنم. خیلی سعی میکنم خودم رو توی اتمسفرش قرار بدم؛ ولی اول و آخر میرسم به تو! بهشت من سرزمین نیست. خاک نیست. خیال نیست. آرزو نیست. بهشت من در معنایی غایی «تو» نهفتهست. میدونی من آمال زمین خوردهی زیادی دارم، ولی تمناهای عجیب و آرزوهای غیر ممکن زیادی هم داشتم که با یه نگاه، یه اشاره، یه لبخند همهی محالاتم رو ممکن کردی. من به لحظهی آخر زندگیم خیلی فکر میکنمم، اون فیلمی رو که سکانسهای اصلی عمرم رو توش نشونم میدی، خیلی تصور تصور میکنم. جدای از همهی کارهای خوب و بد؛ فکر میکنم سکانسهای واقعی حیات من، اون موقعیه که در کنار توام. با توام، برای توام. من آدم خوبی نیستم و حتی خوب بودن رو هم بلد نیستم. اصلا نمیدونم چجوری خدمت کنم، بهتره. ولی تو بهشت منی... راهِ خودت رو نشونم بده.
شاید یک روز در حوالی جوانیام، در برابر جهان بایستم و ماجرای غربت خیل عظیمی از انسانها را تعریف کنم. شاید یکروز قبل از آنکه به دیدار تو بیایم، با سرزمینی که شاهد دلتنگیهایم بود وداع کنم و بر خاکِ سرخ سر به سجود بگذارم. شاید یک روز آن خندهی دور، نزدیک شود، بر لب من بنشیند. شاید آن قاصدک یک روز، تو را به من بشارت بدهد. شاید روزی بالاخره در منتها الیه طلوعِ فجر بتوانم به چشمهایت نگاه کنم و بگویم چقدر دوستداشتنت را دوست دارم. شاید یک روز بتوانم همهی حرفهایم را نفس به نفس تو، نجوا کنم. شاید یک روز بتوانم غمهایم را برایت بشمارم و بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است. شاید یک روز؛ شاید...
ما چهار نفریم. پیشونی نفر اول رو بوسیدم و گفتم، غصه نخوریا، زود برمیگردم و از دور مراقبتم. همون لحظه این آیه اومد توی ذهنم «فإنَّکَ بِأعْیُنِنا». بعد نفر دوم که نیمی از وجود منو تشکیل داده، رو بغل گرفتم و گفتم: من هر بار بیشتر از تو ممنونم. هربار بیشتر... و بعد نتونستیم با اشک ادامه بدیم و کلماتمون رو به اشکِ توی چشآمون سپردیم. به نفر سوم هم گفتم برادری کردید و لبخند زد. ما چهار نفریم. نمیدونم چرا چهار نفریم. نمیدونم نفر پنجم در چه حاله. نمیدونم حیآت جدیدش چقدر براش لذت بخشه؛ ولی احتمالا اگه بود منو از زیر قرآن رد میکرد و میگفت برو مادر به سلامت. احتمالا اگه بود... اگه بود... اگه!
گاهی که حس خوشبختی توی رگهای آبی دستم موج میزنه؛ به خودم میگم: «ببین خدا انحنای غمگین موجهای تو رو چقدر خوب بلده که اینقدر راحت بهت حسِ رضایت رو تزریق میکنه و تو رو به لبهی أمن ساحل میرسونه.» میدونید، آخه قبلا روی نمودار وجودم در سطح معمولیِ رضایت از زندگی بودم. اما حالا ببین کاراشو! هر لحظه ممکنه از اشتیاق جون بدم. ته دلم اونقدر آرومه که انگار نه انگار دریا طوفانیه. نمیدونم. همهچیز برام شکلات نشدهآ، اتفاقا حرکت برام سختتر شده. من و ما تنهاتریم، خستهام. روحم یارای بودن نداره. مشغولیت و دغدغهی ذهنم به صورت تصاعدی تورم داره، نقدینگی جیبم رو باید کنترل کنم و کلی موضوع دیگه... به هرحال منم سهمِ خودم رو از دنیایی که مصطفی(ص) فرمود ساعتیست؛ دارم. ولی این بدبختیا برام به طرز معجزهآوری اهمیت ندارن. شاید چون دیگه هیچکدوم دست من نیستن. شاید چون دلسپردم. شاید هم چون به مرحلهی بیحسی رسیدم و هزار شاید دیگه که نمیدونم درستن یا غلط. ولی خوشحالم و دلم میخواد از شدت لبخندی که قلبم رو نوازش میده گریه کنم. مگه من از خدا چیزی جز این میخواستم؟ نه. یادم نمیاد. همین. تا آخر دنیا فقط همین: مُطْمَئِنَّةً بِقَدَرِکْ/ راضیَةََ بِقَضٰائِک...