آه...
- ۲ نظر
- ۲۹ دی ۰۱ ، ۰۳:۴۵
شبهایی در زندگی هست که خیال میکنیم تا صبح زیر انبوه رنج و سختی امتحانهای این دنیا متلاشی خواهیم شد، اما هربار که چنین خیالی داشتیم، همهی آن لحظات تاریک به دست صبح سپرده شدند و شب خودش را به آغوش روشنِ نور سپرد و ما؟ و ما دوباره از طلیعهی رنج جان گرفتیم زنده شدیم.
کادح، اگر نظر مرا میخواهی، باید بگویم عنصر سازندهی کالبد انسان «خاک» نیست؛ آرزوست. درواقع وجود انسان آمیخته با فقر است و تمنا اقتضای فقر وجودی اوست. به میزانی که انسان، تمنا داشته باشد، بیشتر تقلا میکند، به میزانی که تقلا و تلاش داشته باشد خدا برکت بیشتری به خواست و ارادهاش میدهد و به میزانی که ارادهی انسان به مشیّت خدا پیوند داشته باشد، آرزوهایش مستجابترند و مسئولیت روحش در برابر دستاوردها بیشتر میشود...کادح! تمنا در دلم موج میزند.
بالاخره این روزها که بگذره، این غصهها که روحشون شاد شه، این زمستون که باهار شه، این درد که درمون شه، این اشک که بخنده، این آرزو که مستجاب شه، این قلب که آروم بگیره، این شب که صبح شه، این امتحان که تموم شه، این تاریکی که روشن شه. این مردهی در من که زنده شه، این پریشونی که سامون بگیره، این تحیّر که به باور برسه، این وقت که به پایان برسه، این حیآت که جاودانه شه... حرف میزنم. حرف میزنم و از تمام روزهای زندگیم و آههای عمیقم به خدا میگم. بالاخره یک روز حرف میزنم. بالاخره یک روز سینهی من مثل نیل شکافته میشه و موسای تنهای ترسیده در من هم به آرامش میرسه. بالاخره یک روز. یک روز...
- به خودم قول میدم. روزی که زندهام هنوز. روزی که شاید مرده باشم...!
خدایا حقیقتا اعصابم خرده و دچار زلزلهای ۸/۹ ریشتر شدم. خودت حواست باشه که برجک ملت رو داغون نکنم. به اعصابم مسلط باشم و اونایی رو که فراتر از حد و اندازهشون حرف میزنند رو با خاک یکسان نکنم. خلاصه که کنترل من دست خودت، این حجم از عصبانیت و غم رو خودت بخیر کن. لطفا... من واقعا نگران و مستأصل و آشفته و بهت زدهام.
امشب غم پریده توی گلوم. بهت و حیرت سرازیر شده توی نگاهم. تند تند دارم نفس میکشم که سریع بگذرم از این ثانیهها و زود عبور کنم از این شب. یکساعته که به جلد سفید و قرمز کتاب خیره شدم و نگاهش میکنم اما درس نمیخونم. یک ساعته که دارم به همهچیز فکر میکنم الّا روانشناسی سلامت. چه اتفاقی داره میافته یا میخواد بیفته؟ نمیدونم. امشب فقط کمی غم پریده توی گلوم و فردا؟ هیچی. عمر سرفهی کوتاهیست جناب قاضی... خیلی کوتاه!
[بوی قهوه دبل اسپرسو - سرگشتگی - پرش غم از ارتفاع ۲۰ cm - نگاه - آه]
در نهایت حیرت و اشتیاقم، آنگاه که در اوج آرزو و لبریز از رؤیاهای بی پایانم، در تمنای أنس و در جستجوی نوری که برای رسیدن به آن سر از پا نمیشناسم، در منتها الیه همهی آنچه که از خدا طلب میکنم، تو ایستادهای. مرا به تو سپردهاند. مرا تو به آغوش گرفتهای. مرا تو پنآه دادی... مرا؛ تو...
امام رضا کادوی تولدم رو داد. امام رضا آرزوی قدیمیِ همهی عمرم رو مستجاب کرد...
من فقط خستهام از پرواز کردن توی قفس. خستهام از این دور باطل. خستهام از دویدن روی شن و ماسه های کنار دریا. خستهام از نقش بر آب زدن. فقط یهذره خستهام.