خدایا وقتی مرا خلق میکردی، دربارهام به فرشتگانت چه گفتی؟ آنگاه که داشتی روحت را در من میدمیدی، آن دمِ زنده شدنم، وقتی تو را در خود یافتم، وقتی پلک برهم زدم، وقتی لبخند تحسینبرانگیز تو را دیدم؛ کدامین اسم اعظمت را صدا زدم؟ ودیعهای که به آرامی نزول غیث در قلبم نهادی چه بود؟ آیا آنچنان که میخواستی در خاک وجودم؛ سبز و بالنده شده؟ کدامین لحظهی ملکوت را به من نشان دادی، که حالتی از اشک و شوق در مردم چشمم پدیدار شد؟ با من چه گفتی که کدح را به جان خریدم و لباس هستی بر تن کردم؟ مرا برای کدامین رسالت مبعوث کردی ای حکیم؟ در بطن مادرم مرا به چهچیز دلداری میدادی؟ در جسم بیجان و سردم چه نجوا کردی که گرم شدم، جان گرفتم، خندیدم، سماع کردم؟ به کدامین کلمه زندگیام بخشیدی؟ مرا تجلی کدام صفتت میخواستی؟ تو ربّ منی. دوباره مبعوثم کن. آن کلمهی آغاز کنندهی حیاتبخش را باردیگر در قلبم بکار. طریق «شدن» را به من بیاموز. مرا دوباره تلاوت کن و اینبار بگذار به نزدیکی قاب قوسین، تماشایت کنم و تو را بشنوم، بخوانم، نفس بکشم؛ با اشک، با شوق، با امید. آنگاه یقیناً مبارک خواهم بود. هَبْنی لاِبـْتِداءِ کَرَمِکَ.
- ۲۷ آذر ۰۳ ، ۰۲:۵۶