آناء

در سرزمین نجوا و کلمه

آناء

در سرزمین نجوا و کلمه

سلام خوش آمدید

۳۵ مطلب با موضوع «انسان» ثبت شده است

خدایا وقتی مرا خلق می‌کردی، درباره‌ام به فرشتگانت چه گفتی؟ آنگاه که داشتی روحت را در من می‌دمیدی، آن دمِ زنده شدنم، وقتی تو را در خود یافتم، وقتی پلک برهم زدم، وقتی لبخند تحسین‌برانگیز تو را دیدم؛ کدامین اسم اعظم‌ت را صدا زدم؟ ودیعه‌ای که به آرامی نزول غیث در قلب‌م نهادی چه بود؟ آیا آنچنان که می‌خواستی در خاک وجودم؛ سبز و بالنده شده؟ کدامین لحظه‌ی ملکوت را به من نشان دادی، که حالتی از اشک و شوق در مردم چشمم پدیدار شد؟ با من چه گفتی که کدح را به جان خریدم و لباس هستی بر تن کردم؟ مرا برای کدامین رسالت مبعوث کردی ای حکیم؟ در بطن مادرم مرا به چه‌چیز دلداری میدادی؟ در جسم بی‌جان و سردم چه نجوا کردی که گرم شدم، جان گرفتم، خندیدم، سماع کردم؟ به کدامین کلمه زندگی‌ام بخشیدی؟ مرا تجلی کدام صفتت می‌خواستی؟ تو ربّ منی. دوباره مبعوث‌م کن. آن کلمه‌ی آغاز کننده‌ی حیات‌بخش را باردیگر در قلبم بکار. طریق «شدن» را به من بیاموز. مرا دوباره تلاوت کن و این‌بار بگذار به نزدیکی قاب قوسین، تماشایت کنم و تو را بشنوم، بخوانم، نفس بکشم؛ با اشک، با شوق، با امید. آنگاه یقیناً مبارک خواهم بود. هَبْنی لاِبـْتِداءِ کَرَمِکَ.

  • ۲۷ آذر ۰۳ ، ۰۲:۵۶
  • کادح

خدا به خاطر ما، شیطان رو بیرون کرد؛ وقتی به ما سجده نکرد. و ما در اقدامی عجیب این موجود عزیز و لطیف و دوست داشتنی و عاشق رو فراموش می‌کنیم. خدارو میگم. چطور می‌تونیم اینقدر بی‌رحم باشیم و خدارو آنچنان که شایسته‌ست سجده نکنیم. چطور می‌تونیم به راحتی سر از سجده برداریم و چطور از میزان محبت خدا، قالب تهی نمی‌کنیم؟ کوه اگر بود متلاشی می‌شد، انسانیم و قلبمون هنوز مثل ساعت داره کار میکنه. الله اکبر... چه بنی‌آدمی! 

  • ۱ نظر
  • ۰۹ شهریور ۰۳ ، ۰۰:۴۱
  • کادح

در سمت چپ سینه‌ام، ماهیچه‌ای می‌تپد. در هرحالتی به نیایش بودنش مشغول است. انگار پاره‌ای از تن من نیست و در ملکوت دیگری زیست می‌کند. اگر می‌توانستم به پاس ۲۲ سال حرکت مداوم‌اش، او رو از تنگ تنم در می‌آوردم و از پیله‌ی وجودم رها می‌کردم و به خون غلتیدنش را تماشا می‌کردم. بی‌رحمانه نیست؛ من این صحنه را برای قلبم بسیار آرزو کرده‌ام و اگر این آرزو مستجاب نشود؛ آیا کسی هست که قلب مرا میان دستان گرم‌ش نگه‌دارد؟ 

  • ۰ نظر
  • ۰۶ شهریور ۰۳ ، ۲۳:۴۲
  • کادح

آدما کوچیک‌ترین کاری که می‌کنن رو فریاد می‌زنن و من مهم‌ترین کارهای زندگیم رو در گوشه‌ی یه صندوقچه‌ی چوبی خاک خورده نگه میدارم و نمی‌گم. واقعا باید گفت؟ که چی بشه؟ اگه قراره دیگران بهت احترام بذارن، بهتره به‌خاطر کرامت انسانی و ارزش‌های ذاتی و شخصییتی که ازت میبینن احترام بذارن. نه به‌خاطر چهارتا کار کوچیک و بزرگ که هزاران نفر بهتر و خالص‌تر از تو انجام دادن. 

باید به این بلوغ برسم که از معرفی نکردن خودم، ناراحت نشم و باید به این بلوغ برسیم که نباید دیده بشیم. 

  • ۰ نظر
  • ۰۶ شهریور ۰۳ ، ۲۳:۳۹
  • کادح

تمام این حرف‌ها را در حالی می‌نویسم که شبانه‌روز به یادت هستم و شبانه روز، در کنارم نیستی.گاهی آنقدر به تو فکر میکنم که جانم به لب می‌رسد. نمیدانم چگونه باید آرزویت میکردم که مستجاب شوی. نمیدانم چطور باید می‌خواندمت، که تلاوت شوی. نمیدانم چگونه باید تماشایت میکردم، که دیده شوی. نمیدانم چگونه باید آه میکشیدم که به من بازگردی. نمیدانم  از کدام راه باید بیایم تا انتهای آن تو باشی. نمیدانم چقدر باید بزرگ شوم، که دلت به حال عمر از دسته رفته‌ام بسوزد و به دنبالم بیایی. نمیدانم چقدر باید درباره‌ات سکوت کنم، که روزی همه بدانند، تو هستی. نمیدونم چقدر باید در تاریکی‌ها از ترس، زانو‌ به بغل بگیرم، تا تو سراسیمه از روشنایی به سویم بیایی. نمیدانم چقدر باید سینه‌ام تنگ شود و درد در ماهیچه کوچک قلبم بپیچد، تا در آغوشم بگیری. نمیدانم چرا ندارمت. نمیدانم چرا همه‌جا هستی و نام‌ت بر لب همه‌ آدم‌ها مینشیند اما من فقط باید در آخرین پرده نازک آویخته شده بر قلبم، تصویر مبهمی از تو را داشته باشم و خودم را به بی‌خیالی بزنم از نبودنت. من نام‌ت را خیلی دوست دارم. تو شبیه‌ترین واژه‌ای به پناه. کاش من هم صدایت میزدم. کاش من هم داستانی از تو داشتم‌. کاش عطر نفس‌هایت، بر لباس من هم بود. کاش خاک کفش‌هایت در آستان در خانه‌ی من هم بود. کاش اینقدر بی‌تو تعریف نمیشدم. کاش می‌توانستم به بانگ بلند نام‌ت را صدا بزنم و سپس آنقدر اشک بریزم که با رأفت همیشگی‌ات تماشایم کنی. من نگاهت را دوست دارم. تو بی‌تکرارترین چشم‌های دنیا را داری. نگران‌ترین واژه‌ای هستی که خدا برای من خلق کرد. کاش در این دنیا میلیون‌ها بار ملاقاتت میکردم و هزاران کلمه تازه متولد شده را برای تو میگفتم. همین‌.

  • ۲ نظر
  • ۲۸ اسفند ۰۲ ، ۰۳:۳۴
  • کادح

۴ روز و ۸ ساعت و ۴ دقیقه تا تحویل سال باقی مونده. این اعلان بادصباست به من و احتمالا میلیون‌ها کاربر دیگه‌ش. این شمارش‌های لحظه‌ای تا تحویل سال رو دوست ندارم. هر بار که چشمم به این کرنومتر میفته یک سوال از ذهنم رد میشه: «تا لحظه‌ی تولدم چند روز و چند ساعت فاصله دارم؟» تولد به مثابه، شکوفا شدن یا به مثابه مرگ. هر دو دل‌خواهند برای من. کاش با تماس پیشانی‌ام با خاک، اطلاعات لحظه‌ی تحویل وجودم را میتوانستم کف دستم ببینم. من به آن لحظه خیلی شوق دارم و بی‌صبرانه انتظارش را میکشم.

  • ۰ نظر
  • ۲۵ اسفند ۰۲ ، ۲۲:۴۱
  • کادح

اینجا مأمن خوبی بود برای من. برای بی‌پروا بودن، رها و ناهوشیار نوشتن، نفس کشیدن و پرواز کردن. مدت‌هاست که از این مأمن دورم و با خطوط دفترم مأنوس‌تر شدم‌. اما همچنان اینجا را دوست دارم. پیام‌های بعضی از شما دلم را گرم میکند، اما واقعا دوست ندارم مخاطب زیادی داشته باشم. دلم میخواهد در خلوت، در سکوت، زیر نور ماه و نه حتی روشنایی شمع بنشینم و سالهای سال قلم بدست بگیرم و بنویسم. من شیفته‌ی خلق واژه و معناهام.

  • کادح

و اما کلام اول و آخر، همان که سید‌الشهداء علیه‌السلام فرمود: «اِنْ لَمْ یَکُنْ لَکُمْ دینٌ، وَ کُنْتُمْ لا تَخافُونَ الْمَعادَ، فَکُونُوا اَحْراراً فی دُنْیاکُمْ»

هم‌زیستی با انسان‌ها، دوستی و رفاقت، می‌تواند در بلند مدت، انسان را به دیگری ناشناخته‌ی شبیه به دیگری شناخته شده بدل کند. آدم‌های کمی هستند که در طول حیاتمان می‌توانند پشت دیوارهای قلبمان نفوذ کنند و آرام آرام شغاف را کنار بزنند و وارد اصلی‌ترین عضو حیاتی‌مان شوند. وقتی کسی مدام از احوالش به شما می‌گوید، ناخودآگاهتان حس و حالش را در خود ثبت می‌کند، تا در بهترین زمان ممکن، آن را به رخ‌تان بکشد. این‌بار نه در وجود دیگری، که در وجود خودتان. اگر کسی جهان بینی متفاوتی به دنیا دارد و جهانش را مدام به شما نشان میدهد، یقین داشته باشید؛ در ناخودآگاه‌تان بارها ساکن آن جهان خواهید شد. اگر کسی از رؤیاهایش می‌گوید، مطمئن باشید با او پرواز خواهید کرد و رویاهای متعددی خواهید ساخت. اگر کسی دردهایش را به شما گفت، شک نکنید، روح‌تان آن درد را احساس خواهد کرد. نه خیلی زود. تدریجاً. اگر کسی أمین بود، قطعا یک روز همانطور که در جغرافیای أمنیتش قرار گرفتید، و شیرینی‌اش را چشیدید،  مومن شدن را تمرین می‌کنید. بیش از آنچه فکر می‌کنید، اطرافیان‌تان، دوستانتان و از همه مهم‌تر آنکه دوستش دارید در شما اثرگذارند. حتی اگر متوجه نشوید و مثل من انکارش کرده باشید. ما نفوذ‌ناپذیر و عزیز نیستیم. عزیز به معنای مطلق و محض کلمه، خداست. در ما انسان‌هایی زیست میکنند که شاید هرگز نتوانیم جای آنها باشیم. در ما ابدانی نفس می‌کشند، که شاید هیچ‌گاه سرگذشتشان را ندانیم و از آینده‌ی آنها با خبر نشویم، اما آنِ آنها و نفس‌هایشان به ما می‌خورد و ما را شبیه به هم می‌کند. در ما تاریخی ورق می‌خورد که ما هیچ‌سهمی در آن نداشتیم اما خطوط نوشته‌ شده‌ی آن، تحولات و تغلبش بر ما حکرانی میکند. ما مجموعه‌ای از آدم‌هایی هستیم که میشناسیم و دوستشان داریم، می‌شناختیم و دوستشان داشتیم و نمیشناسیم و هرگز هم نمی‌خواهیم بشناسیم. آنان که در دسته‌ی اول‌اند، نور چشمی می‌شوند. آنان که در دسته‌ی دوم‌اند و روزی دوستشان داشتیم و دیگر نداریم، ناسورهایی هستند که تا ابد با ما خواهند ماند، فراموششان نمی‌کنیم و در جهت مخالف آنان در بستر سیال دهر، شنا می‌کنیم و ناخودآگاهمان آنان را پس می‌زند. دسته‌ی سوم هم کسانی هستند که از دور یا نزدیک با آنها مواجه شده‌ایم، تعجب کردیم، مطابق چهارچوب عقلی و قلبی ما نبودند و نشناختیم‌شان. آن‌چنانکه رهایشان کردیم و هرگز میلی به شناختشان نخواهیم داشت. در این میان، ضمیر ما مدام درگیر تحولات است. قلب ما هرلحظه منقلب می‌شود. ناسورها نیامی میشوند و مجبور خواهیم شد، هر از گاهی نیام را از قلب‌مان بیرون بکشیم و بر روی قلب‌مان مرهم بگذاریم تا زخم‌ش عمیق‌تر نشود. نهاد ما در پیشگاه عطر مطبوع نفحات الهی‌ست و همزمان در معرض سمومی‌ست که از جانب طاغوت می‌وزد. در این نقطه‌ست که گفته‌اند «انسان بودن دشواری وظیفه‌ست و در کبد خلق شده» چرا که این ماییم که تصمیم میگیریم وجه‌مان را به کدام سو، بچرخانیم و تسلیم شویم. این ماییم که انتخاب می‌کنیم، نفحه‌ی دیگران باشیم یا مصداق آن عذاب سموم. این ماییم که در کشاکش دهر می‌توانیم بخواهیم در پی انسان‌های أمن باشیم یا انسان‌هایی که از أمنیت فقط شعارش را بلدند. و بله، هم‌زیستی با انسان‌ها سخت است. در دنیای ما، آدم‌ها دوست دارند برای آلام‌شان مرهم بیابند و در میان انسان‌ها مرهم را جستجو می‌کنند. آدم‌ها دوست دارند، گوش شنوا داشته باشند و کسی آگاهانه آنها را بشنود، صمیمانه به آنها حق بدهد و با آنها همدردی کند. آدم‌ها دوست دارند، خوشی‌هایشان را به دیگران نشان بدهند و کمبودهایشان را از منظر چشم همگان دور نگه دارند. آدم‌ها دوست دارند، دیده شود، تحسین شوند. آدم‌ها به دنبال بیزینس یکدیگراند. روح‌شان را می‌فروشند و توسط دیگری خریده می‌شوند. کم‌اند و شریف، آن‌هایی که برای خدا، نفس میکشند، رفاقت میکنند، می‌شنوند، مرهم میشوند، دل بدست می‌آورند، با دشمنان دشمنی می‌کنند. کم‌اند آنهایی که در محوریت توحید می‌چرخند و معامله‌گر نیستند. هم‌زیستی با تمام انسان‌ها اگرچه سخت ولی اثرگذار و رشد دهنده‌ست. به شرطی که در طواف «لا اله الا الله» باشیم و از هیچ‌کس بت نسازیم، وگرنه یک روز مجبور می‌شویم تبر بدست تمام بت‌ها را بشکنیم و تبر را بر دوش خودمان بگذاریم. همین.

  • ۱ نظر
  • ۱۳ شهریور ۰۲ ، ۲۱:۱۱
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۵ مرداد ۰۲ ، ۲۱:۰۶
  • کادح
آناء

آناء، لحظه‌ی متولد شدن من است. کرانه‌‌ای‌ست که جستجو می‌کنم، راهی‌ست که قدم زدن در آن را دوست دارم، هنگامه‌‌ای‌ست که آن را نفس می‌کشم و شاید دمی‌ باشد که روح از تنم خارج می‌شود.